چرخه زجر

داستان کوروش : چرخه زجر

نویسنده: Dio

پس از آن سخنان سرد و پر از حقیقتی تلخ، و پیش از آنکه کوروش بتواند آن فلسفه‌ی بی‌رحمانه‌ی فرنود در مورد درد و قدرت را به طور کامل هضم کند، فرنود، با همان نگاه بی‌تفاوت و شاید، کمی هم کنجکاوانه‌ی یک محقق که در آستانه‌ی یک آزمایش بزرگ قرار دارد، دستش را بر روی سینه‌ی کوروش گذاشت. نوک انگشتان سردش، با لمس پوست کوروش، لرزه‌ای ناخواسته و پر از دلهره بر اندام او انداخت.
«نترس، پسرک.» فرنود با پوزخندی که از آن لذتی بیمارگونه می‌بارید، گفت. «این درد، فقط برای چند لحظه غیرقابل تحمله. بعدش... بعدش بهش عادت می‌کنی. یا شایدم، دیووانه میشی. فرقی هم نمی‌کنه.»
سپس، با زمزمه کردن کلماتی به زبانی کهن، پر از قدرت، و شاید، کمی هم نفرین‌شده، که کوروش هرگز نشنیده بود، «کلمه‌ی زجر» را به او پیوند زد.
در یک آن، دردی وحشتناک، غیرقابل توصیف، و شاید، غیرانسانی، تمام وجود کوروش را فرا گرفت. این درد، شبیه به هیچ‌کدام از آن زخم‌های شمشیر یا آن ضربات خردکننده‌ی هیولاها نبود. این، دردی بود که از درون می‌جوشید. گویی هزاران حشره‌ی ریز و آتشین، به درون رگ‌هایش نفوذ کرده و با آرواره‌های تیز و زهرآلودشان، شروع به جویدن گوشت و استخوانش از درون کرده بودند. او فریاد می‌زد، اما صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. پیله‌ای از کریستال‌های سیاه و سرخ، با رگه‌هایی از نوری که از درد و رنج خالص ساخته شده بود، ناگهان دورش را فرا گرفت و او را در برزخی از زجر و عذابی بی‌پایان، زندانی کرد.
استخوان‌هایش، با صدایی گوش‌خراش و恶心‌آور که در آن پیله‌ی کریستالی می‌پیچید، شروع به خرد شدن، ترک خوردن، و دوباره جوش خوردن کردند. عضلاتش، از شدت انقباض و درد، در آستانه‌ی پاره شدن بودند. خون در رگ‌هایش، چون مواد مذابی که از قلب یک آتشفشان بیرون زده باشد، به جوش آمده و پوستش، از درون می‌سوخت و تاول می‌زد. او حس می‌کرد که تمام وجودش، تمام آن چیزی که روزی به آن «جسم» می‌گفت، در حال فروپاشی، در حال ذوب شدن، و در حال تبدیل شدن به توده‌ای بی‌شکل و ژله‌مانند از درد و رنج خالص است.
و این چرخه، بارها و بارها تکرار می‌شد. مرگ، و تولدی دوباره در دل زجر. فروپاشی، و دوباره ساخته شدنی دردناک‌تر از قبل. بیش از هزار بار، در آن چند دقیقه‌ای که شاید به اندازه‌ی هزاران سال طول کشید، کوروش طعم مرگ را چشید و دوباره به زندگی بازگشت. مرگی که از هر مرگی، دردناک‌تر بود، و زندگی‌ای که از هر مرگی، ناخواسته‌تر.
او در اوج این درد، در اوج این جنون، برای لحظه‌ای کوتاه، تسلیم شد. دیگر نه اراده‌ای برای جنگیدن داشت، و نه امیدی برای رهایی. تنها چیزی که می‌خواست، پایان بود. پایان این زجر. پایان این بودن
کوروش، در اوج آن درد، در آن اقیانوس بی‌انتهای زجر، در آستانه‌ی بیهوشی و شاید، جنونی که از فرط درد به سراغش آمده بود و داشت آخرین ذره‌های اراده‌اش را می‌بلعید، ناگهان به آرامشی غیرمنتظره و شاید، مرگبار رسید. آن پیله‌ی کریستالی، آن حشره‌های آتشین، و آن صدای خرد شدن استخوان‌هایش، آرام‌آرام محو شدند و جای خود را به سکوتی عمیق و دنیایی دیگر دادند.
او، در رؤیایی در دل آن کابوس، چشمانش را گشود. خود را در میان خرابه‌های خانه‌ای یافت که از آن، بوی خاکستر، بوی خاطرات سوخته، و بوی اندوهی کهن و فراموش‌نشدنی به مشام می‌رسید. در مرکز آن ویرانه، و زیر نور وهم‌آلود آسمانی که رنگش مدام از سیاهی شب به سرخی غروب تغییر می‌کرد، مردی زانو زده بود.
مردی خوش‌قیافه، با قامتی که روزگاری باید استوار و پر از غرور می‌بوده، اما حالا، در زیر بار یک رنج بی‌پایان، کمی خمیده به نظر می‌رسید. موهایی به رنگ شبق داشت و چهره‌ای که با وجود خطوط ظریف و اشرافی‌اش، پر از رنجی عمیق، کهنه، و به قدمت خودِ زمان بود. اما عجیب‌تر از همه، چشمانش بود. چشمانی که دیگر هیچ احساسی، نه خشم، نه ترس، و نه حتی، اندوه، در آن دیده نمی‌شد. چشمانی بی‌تفاوت، خالی، و شاید، کمی هم خسته؛ چشمان کسی که به مرگ عادت کرده بود، کسی که آن‌قدر درد کشیده بود که دیگر هیچ دردی، او را به لرزه نمی‌انداخت.
او، در سکوتی مرگبار، پیکر بی‌جان زنی را، که از چهره‌ی آرام و پر از مهرش مشخص بود روزگاری تمام دنیای او بوده و حالا با لبخندی تلخ بر لبانش خشکیده بود، در آغوش گرفته بود. مادرش بود. و او، با آن چشمان بی‌احساس، به آن چهره‌ی بی‌روح خیره شده بود.
کوروش، با دیدن این صحنه‌ی پر از درد و اندوه، برای لحظه‌ای زجر خودش را فراموش کرد. می‌خواست چیزی بگوید، قدمی به جلو بردارد، اما پاهایش در زمین قفل شده بود. تنها می‌توانست ناظر این تراژدی بی‌پایان باشد.
مرد خوش‌قیافه، بی‌آنکه به کوروش نگاه کند، و گویی با خودش حرف می‌زند، با صدایی که از فرط تکرار، دیگر هیچ حسی در آن نبود، زیر لب زمزمه کرد: «این... این صد و چهل و هفت میلیونمین باره... صد و چهل و هفت میلیون بار...» نفسی عمیق و خسته کشید، نفسی که بوی ناامیدی مطلق می‌داد. «پس کی قراره این آزمون مسخره تموم بشه؟ کی قراره از این چرخه‌ی لعنتی مرگ و زندگی، از این تکرار بی‌پایان این لحظه‌ی نفرین‌شده، خلاص شم؟»
در صدایش، نه التماس بود و نه خشم. تنها، یک خستگی عمیق، یک بی‌تفاوتی ترسناک، و شاید، عشقی پنهان به خودِ مرگ، به آن رهایی نهایی، موج می‌زد.
ناگهان، نگاه بی‌احساسش، از روی پیکر بی‌جان مادرش برخاست و بر روی کوروش، بر روی آن روح تازه‌وارد و پر از آشوبی که در برابرش ایستاده بود، قفل شد.
و در آن لحظه، برای اولین بار، آن بی‌تفاوتی پولادین در هم شکست. در عمق آن چشمان خالی، جرقه‌ای درخشید. جرقه‌ای از چیزی که کوروش هرگز انتظارش را نداشت. جرقه‌ای از حسرتی عمیق، جانسوز، و شاید، کمی هم امیدوار.
او هیچ نگفت. هیچ کلمه‌ای بر زبان نیاورد. اما نگاهش... نگاهش داشت با کوروش حرف می‌زد. نگاهی که می‌گفت: «تو... تو فرق داری... تو می‌تونی... تو می‌تونی این چرخه رو بشکنی... تو می‌تونی آزاد بشی... کاری که من هرگز نتونستم...» این نگاه، پر از حسرت بود. حسرت یک فرصت از دست رفته. حسرت یک انتخاب اشتباه. و شاید، حسرت یک زندگی که می‌توانست متفاوت باشد.
این نگاه پر از حسرت، این سکوت پر از معنا، چون پتکی بر ذهن کوروش فرود آمد. و بعد، همانند قبل، رؤیا محو شد، آن مرد خوش‌قیافه‌ی پر از رنج و آن مادر بی‌جانش در آغوشش، در تاریکی فرو رفتند، و کوروش، با درکی جدید از مفهوم رنج، با نگاهی متفاوت به آن درد بی‌پایان، و با انگیزه‌ای به مراتب بزرگتر و عمیق‌تر از یک انتقام شخصی، به دنیای واقعی، به آن پیله‌ی کریستالی، و به آن زجر بی‌پایان، بازگشت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.