روز بعد، سپیدهدم.
کوروش، با اولین نوار خاکستری نوری که از پنجرهی کثیف اتاقک به درون میتابید، بیدار شد. بدنش هنوز از آن فرار دیوانهوار و آن شکست تلخ، کوفته بود، اما ذهنش... ذهنش برای اولین بار پس از مدتها، آرام بود. آرامشی سرد و ترسناک. آن طوفان درونی، آن جدال میان نور و تاریکی، به یک پیمان، به یک صلح مسلح، ختم شده بود.
او به شهاب که در آن سوی اتاق، در خوابی عمیق فرو رفته بود، نگاه کرد. دیگر آن حس عذابآور مسئولیت یک ناجی را نداشت. جای آن را، یک عزم سرد و عملی گرفته بود. «من ازت محافظت میکنم، شهاب. نه چون وظیفهمه. چون تو، یک سرمایهی باارزشی. تو چشمهای من در این دنیای کوری.» این فکر، بدون هیچ احساس گناهی، از ذهنش گذشت.
از جا برخاست. کاسهی آش سرد شدهی دیشب، هنوز روی میز بود. این بار، با اشتهایی که از ارادهای برای بقا نشأت میگرفت، آن را تا ته خورد. هر قاشق، سوخت لازم برای ماشینی بود که تازه روشن شده بود.
شهاب نیز بیدار شد و هردو به سمت کارگاه هاوش حرکت کردند.
ورودشان به کارگاه
هاوش، که در حال مرتب کردن ابزارهای کهنهاش بر روی میز بود، سرش را بلند کرد. نگاه کدرش، از روی چهرهی خستهی شهاب و جای خالی آرا گذشت و بر روی کوروش ثابت ماند. او چیزی نپرسید. چشمان یک واژهگر، داستان را از روی هالهی آدمها میخواند.
«کوهستان، همیشه طلب خودش رو برمیداره.» هاوش با صدایی خشدار گفت. «بعضی وقتا، خون. بعضی وقتا، امید. و بعضی وقتا هم، هر دوتاش رو. اما به نظر میاد تو، یه چیز دیگه هم اونجا جا گذاشتی... یه تیکه از اون پسرک روستایی که چند روز پیش اومده بود اینجا.»
سپس، به سندانش اشاره کرد. «اما... یه چیزی هم به دست آوردی. آمادهای ادعاش کنی؟»
بر روی سندان، سینهبندی به رنگ سیاهِ ابسیدین صیقلخورده قرار داشت. سیاهیای عمیق و مات که گویی نور را در خود میبلعید. رگههای گرانیتی، چون رعد و برقی خاکستریرنگ که در آسمان شبی بیستاره منجمد شده باشد، در عمق آن دیده میشد. ابهتی خاموش و قدرتمند داشت.
هاوش، با لحنی جدی گفت: «پیوند زدن یک کلمه، یک مراسمه. یک نبرد ارادهها. آمادهای؟»
کوروش سری تکان داد.
«دستتو بذار روش.» هاوش دستور داد. «و به ضعیفترین لحظهات فکر کن. به اون درد. به اون ناتوانی. و تمام اون نیاز برای داشتن یه سپر، یه دیوار، یه کوه رو، بریز تو دل این سنگ. بهش هدف بده.»
کوروش، دستش را بر روی آن سنگ سرد گذاشت. خاطرات آن دردهای جانکاه، دوباره در وجودش زنده شد.
با اولین تماس، ذهنش مورد هجوم قرار گرفت. او دیگر در کارگاه نبود. در دشتی خونین بود، با چشمانی که دنیا را به رنگ سرخ خشم میدید. صدای غرشهای حیوانی و بوی خون و خاک، تمام وجودش را پر کرده بود. این، ارادهی لجوج و کور آن گراز پوستسنگی بود که سعی داشت روح او را ببلعد.
«باهاش بجنگ!» صدای هاوش، چون فریادی از دنیای واقعی، به گوشش رسید. «بهش نشون بده که درد تو، از خشم اون قویتره!»
کوروش، در میان آن دریای سرخ خشم، به یاد آورد. به یاد چهرهی «هیچ» شدهی آرا. به یاد لبخند آخر ساناز. به یاد پیکرهای بیجان پدر و مادرش. دردی عمیقتر، سوزانندهتر و آگاهانهتر از هر خشم حیوانی، در وجودش شعله کشید. او این درد را، این رنج را، چون سلاحی، در برابر آن ارادهی کور، به کار گرفت.
او نمیخواست هیولا را رام کند. او میخواست آن را در هم بشکند.
ارادهی کور هیولا، در برابر این حجم از رنج آگاهانه، برای اولین بار، به خود لرزید و عقبنشینی کرد.
هاوش، که این جدال خاموش را با آن چشمان کدرش «میدید»، چکش سنگینش را برداشت. «حالا!»
و اولین ضربه را نواخت.
«گـــــــــــــــــــــــــــــــــانگ!»
صدا، صدای یک ناقوس کهن بود که در روح کوروش و آن سنگ، همزمان میپیچید. با هر ضربهی چکش، نوری خاکستری و سرکش از دل سنگ بیرون میزد، اما ارادهی کوروش، آن را سرکوب میکرد.
پس از ضربات بیشمار، سرانجام، آن نور خاکستری، جای خود را به درخششی آرام و استوار داد. سینهبند، رام شده بود.
«حالا مال توئه.» هاوش، خسته و عرقریزان، گفت. «ادعا کن.»
کوروش، سینهبند داغ را برداشت. درد سوختگی، در برابر آن جدال روحی، هیچ بود. آن را بر تنش بست. در لحظهای که آخرین بند بسته شد، حسی از یگانگی، از پیوندی ناگسستنی، میان او و آن «کلمه» ایجاد شد. و صدای [طلسم]، چون همیشه سرد و دقیق، در ذهنش پیچید:
[ یک «کلمه شی» با شما پیوند خورد.]
[نام شیء: سینهبند قلبسنگی]
[کلمه: سختی ]
[رتبه:بیدار]
[توضیحات: مقاومت فیزیکی شما را در برابر ضربات نافذ افزایش میدهد. با تغذیه از هستههای دارای «کلمهی سختی»، میتوان آن را تقویت کرد.]
کوروش مشتی به سینهبند جدیدش زد. صدایی چون برخورد دو صخره داد. حسی از امنیت، اما امنیتی سرد و سنگین.
نگاه هاوش، پر از معنا بود. «این زره، از جسمت محافظت میکنه. اما مراقب باش اون پیمانی که با تاریکی بستی، به زرهی برای روحت تبدیل نشه که دیگه هیچ نوری نتونه ازش عبور کنه.»
کوروش، تنها با سکوت پاسخ داد و به همراه شهاب، کارگاه را ترک کرد. او اولین ابزارش را به دست آورده بود. حالا، زمان برنامهریزی برای ابزارهای بعدی بود. غافل از آنکه سرنوشت، نقشهای کاملاً متفاوت برای آن شب او کشیده بود.