چالش آرتمیس و وانیش

داستان کوروش : چالش آرتمیس و وانیش

نویسنده: Dio

پس از آنکه رستم، با اراده‌ای پولادین و با پذیرش آن حقیقت تلخ درونش، از چالش شخصی خود در «تالار آیینه‌ها» عبور کرد، و پس از آنکه مرگ دلخراش بهرام و گودرز، وحشتی عمیق‌تر بر دل چهارده بازمانده‌ی دیگر انداخته بود، نوبت به آرتمیس رسید. دخترک مو مشکی، با آن چابکی یک گربه‌ی وحشی و آن نگاه تیز و برنده‌اش که گویی می‌توانست تا اعماق روح هر کسی نفوذ کند، حالا باید با سایه‌های گذشته‌ی خودش، با آن رازهای پنهان و شاید، خونینی که در سینه‌اش حمل می‌کرد، روبرو می‌شد.
 آیینه‌ها، برای آرتمیس، تصویری از گذشته‌ای نه چندان دور را به نمایش گذاشتند. خرابه‌های یک معبد کهن و فراموش‌شده در دل کوهستانی دورافتاده، که روزگاری پناهگاه و خانه‌ی او و شاید، خانواده یا گروهی بود که به آن‌ها تعلق داشت. بوی دود، خون، و صدای فریادهای دلخراش عزیزانی که در یک حمله‌ی غافلگیرانه و بی‌رحمانه، در برابر چشمانش قتل‌عام شده بودند. او خودش را دید، نوجوانی کم‌سن‌وسال‌تر، اما با همان چشمان پر از آتش و اراده، که با خنجرهایی کوچک اما مرگبار، در میان آن همه آشوب و وحشت، برای نجات جان خودش و شاید، برای انتقام، می‌جنگید. تصویر آن خائن، آن کسی که به اعتماد آن‌ها خیانت کرده و دروازه‌های معبد را به روی دشمنان گشوده بود، با وضوحی دردناک در آیینه‌ها نقش بست. چهره‌ای آشنا، شاید یکی از نزدیک‌ترین یاران یا حتی، یکی از اعضای خانواده‌اش. این خیانت، زخمی عمیق‌تر از هر زخم شمشیری بر روح آرتمیس جوان زده بود.
 آیینه‌ها، بی‌رحمانه، بارها و بارها، صحنه‌ی آن قتل‌عام، آن خیانت، و آن از دست دادن را با تمام جزئیات و با واقعیتی آزاردهنده به تصویر می‌کشیدند. آرتمیس، با دندان‌هایی که از شدت خشم و نفرتی کهنه بر هم می‌فشرد، و با دستانی که خنجرهایش را چون بخشی از وجودش در دست گرفته بود، به این تصاویر خیره شده بود. آن عطش سوزان برای انتقام، که سال‌ها چون آتشی زیر خاکستر در وجودش پنهان کرده و شاید، تنها دلیل زنده ماندنش بود، حالا با تمام قدرت و با شدتی ویرانگر در وجودش شعله‌ور می‌شد. آیینه‌ها، با هوشمندی شیطانی‌شان، به او قدرت و فرصتی برای این انتقام را پیشنهاد می‌دادند. تصویری از آن خائن، تنها، بی‌دفاع، و در دسترس، در برابرش جان گرفت. «بکشش، آرتمیس!» صدایی وسوسه‌انگیز از دل آیینه‌ها نجوا می‌کرد. «این حق توئه. این تنها راهیه که می‌تونی به آرامش برسی. انتقام خون عزیزانت رو بگیر و به این کابوس پایان بده.»
 آرتمیس، برای لحظه‌ای، در برابر این وسوسه‌ی شیرین و این فرصت طلایی برای انتقام، لرزید. تمام آن سال‌های درد، تمام آن شب‌های بی‌خوابی، و تمام آن نفرتی که در سینه‌اش انباشته بود، حالا در یک قدمی رهایی بود. اما... اما آیا این، واقعاً همان چیزی بود که می‌خواست؟ آیا کشتن آن خائن، آن هم در این دنیای توهمی، می‌توانست آن زخم‌های عمیق روحش را التیام ببخشد؟ یا تنها، او را در گرداب خشونت و نفرتی بی‌پایان‌تر فرو می‌برد؟ در این میان، تصویر کوروش و رستم، آن دو همراه جدیدش، و آن پیمان سه‌نفره‌ای که برای زنده ماندن در این تالار نفرین‌شده بسته بودند، در ذهنش جان گرفت. آیا وفاداری به این همراهان جدید، و آن هدف بزرگتری که شاید در پیش داشتند (زنده ماندن در این آزمون و شاید، کشف رازهای بزرگتر)، می‌توانست او را از سقوط در باتلاق گذشته و آن انتقام کورکورانه نجات دهد؟ یا او، برای رسیدن به آرامش شخصی‌اش، حاضر به قربانی کردن همه‌چیز و همه‌کس، حتی دوستان جدیدش، بود؟
 آرتمیس، با آن چابکی یک گربه‌ی وحشی، با آن هوش و ذکاوت یک شکارچی ماهر، و با آن مهارتش در استفاده از خنجرهای زهرآلود و تله‌های مرگبار، با این چالش‌های ذهنی و روحی و شاید، توهم‌های فیزیکی که تالار برایش ایجاد می‌کرد، به شکلی متفاوت از کوروش و رستم مبارزه می‌کرد. او نه با قدرت خام، و نه با منطق سرد، که با زیرکی، با فریب، و با استفاده از نقاط ضعف خود توهم‌ها، سعی در به دام انداختن آن‌ها داشت. اما آیا او هم، در پس آن ظاهر سرد، بی‌رحم، و آن زبان تیز و برنده‌اش، نقاط ضعفی داشت؟ آیا آن گذشته‌ی خونین، آن خیانت، و آن عطش انتقام، او را در برابر این توهم‌ها آسیب‌پذیرتر نکرده بود؟ این چالش، نه تنها مهارت‌های رزمی، که قدرت روحی و توانایی او در انتخاب بین احساس و منطق را نیز به بوته‌ی آزمایش می‌گذاشت.
 او نیز، پس از مبارزه‌ای سخت و نفس‌گیر با سایه‌های گذشته و وسوسه‌های تاریک درونش، و با پرداخت بهایی سنگین (شاید، پذیرش بخشی از آن درد و رنج به عنوان بخشی از وجودش، یا شاید، گرفتن تصمیمی سخت و سرنوشت‌ساز در مورد انتقام و آینده‌اش) از این مرحله عبور می‌کند. اما این تجربه، چه تأثیری بر او، بر اهدافش، و بر رابطه‌اش با کوروش و رستم خواهد گذاشت؟ آیا او به درک جدیدی از خودش و از مفهوم واقعی عدالت، انتقام، و شاید، دوستی و وفاداری می‌رسد؟ یا شاید، در مسیر تاریک‌تری قدم می‌گذارد و به موجودی خطرناک‌تر، حسابگرتر، و غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر از قبل بدل می‌شود؟ هرچه که بود، آرتمیس از این آزمون، با زخم‌هایی جدید اما با اراده‌ای که شاید، از قبل هم پولادین‌تر شده بود، بیرون آمد.
پس از آنکه آرتمیس، با اراده‌ای پولادین و شاید، با زخم‌هایی جدید بر روح و روانش، از چالش شخصی خود در «تالار آیینه‌ها» عبور کرد، سکوتی سنگین‌تر و پر از انتظاری مرگبار بر سیزده بازمانده‌ی دیگر سایه افکند. آیینه‌ها، گویی از این نمایش قدرت و اراده به وجد آمده بودند، برای لحظاتی آرام گرفتند و تنها انعکاس چهره‌های رنگ‌پریده و مضطرب آن‌ها را در هزاران زاویه‌ی مختلف به نمایش گذاشتند. اما این آرامش، آرامش قبل از طوفانی دیگر بود. طوفانی که این بار، قرار بود وانیش، آن اشراف‌زاده‌ی زخم‌خورده و پر از کینه را در کام خود فرو ببرد.
آیینه‌ها، با آن هوشمندی شیطانی و بی‌رحمانه‌شان، وانیش را به اعماق تاریک‌ترین و دردناک‌ترین بخش وجودش کشاندند. او خود را دوباره در آن تالار مجلل اما حالا دیگر نفرین‌شده‌ی عمارت سیاژ دید. پدرش، لرد ماهان، با آن چهره‌ی مغرور اما حالا درهم‌شکسته، در برابرش زانو زده بود و آن خنجر آغشته به خون، هنوز در دستان لرزان خودش بود. تصویر آن چشمان بی‌روح پدر، آن آخرین نگاه پر از ناامیدی و شاید، نفرتی که از پسرش داشت، چون داغی گداخته بر پیشانی‌اش حک شده بود. آیینه‌ها، بی‌رحمانه، بارها و بارها، صحنه‌ی آن مرگ، آن خیانت (هرچند از سر ناچاری و برای حفظ خاندان)، و آن تحقیری را که او و خاندان وانیش به خاطر گستاخی در برابر سیاژ و آن شاگرد روستایی‌اش، کوروش، متحمل شده بودند، با تمام جزئیات دلخراش و با واقعیتی آزاردهنده و غیرقابل انکار به تصویر می‌کشیدند.
او فریادهای التماس‌گونه‌ی پدرش را می‌شنید، نگاه‌های پر از ترحم و تمسخر دیگران را حس می‌کرد، و آن پوزخند پیروزمندانه‌ی سیاژ، چون کابوسی بی‌پایان، در ذهنش تکرار می‌شد. و بعد، تصویر کوروش. آن پسرک روستایی که حالا به لطف سیاژ، نه تنها از او و خاندانش انتقام گرفته بود، که او را، وانیش، وارث یکی از بزرگترین خاندان‌های اکباتان را، تحقیر کرده بود.
آیینه‌ها، این تحقیر، این از دست رفتن آبرو و اعتبار، و این کینه‌ی عمیق و سوزانی را که نسبت به کوروش، رستم، آرتمیس، و از همه بیشتر، نسبت به سیاژ در دل داشت، با تمام قدرت شعله‌ورتر و ویرانگرتر می‌کردند. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، جز این نفرت و این عطش انتقام.
در اوج این ناامیدی، این تحقیر بی‌پایان، و این عطش سوزان و دیوانه‌وار برای انتقامی خونین و ویرانگر، آیینه‌ها، با آن هوشمندی شیطانی، فریبنده و بی‌رحمانه‌شان، به وانیش، که حالا دیگر چیزی جز پوست و استخوانی از آن اشراف‌زاده‌ی مغرور باقی نمانده بود و چشمانش از شدت کینه و نفرت به خون نشسته بود، پیشنهاد قدرتی تاریک، ویرانگر، و شاید، غیرقابل کنترل را می‌دادند. قدرتی که از دل همان انتقام او که حالا شاید توسط تالار یا نیروهای پشت پرده‌ی اشراف‌زاده‌های توطئه‌گر (بندافروز و دیگران که شاید هنوز هم امیدی به او به عنوان یک مهره‌ی قابل استفاده داشتند) دستکاری شده و به چیزی به مراتب خطرناک‌تر بدل گشته بود، یا از منبعی دیگر و به مراتب پلیدتر و ناشناخته‌تر نشأت می‌گرفت.
آیینه‌ها به او نشان می‌دادند که چگونه می‌تواند با پذیرش این قدرت، نه تنها از کوروش و سیاژ، که از تمام کسانی که او را تحقیر کرده‌اند، از تمام آن اشراف‌زاده‌هایی که حالا شاید به او و خاندانش پشت کرده‌اند و او را به سخره می‌گیرند، و حتی از خود این مدرسه‌ی لعنتی که او را به این روز انداخته و از استاد اعظم زوهراد که با آن سخنان فلسفی‌اش او را به بازی گرفته، انتقامی هولناک، خونین، و فراموش‌نشدنی بگیرد و جایگاه از دست رفته‌ی خودش و خاندانش را، هرچند با توسل به تاریک‌ترین، پلیدترین، و شاید، آخرین نیروها، بازپس گیرد.
یا شاید، آیینه‌ها به او فرصتی برای خیانتی بزرگتر به دیگر بازماندگان (از جمله کوروش، رستم و آرتمیس که حالا دیگر به چشم دشمنان قسم‌خورده و تنها دلیل بدبختی و حقارتش به آن‌ها نگاه می‌کرد) و نجات جان خودش به بهای مرگ آن‌ها و شاید، کسب پاداشی از سوی آن اشراف‌زاده‌های توطئه‌گر پشت پرده، در برابرش قرار می‌دادند. «فقط کافیه راهو برای ما باز کنی، وانیش.» صدایی سرد و پر از نیرنگ از دل آیینه‌ها نجوا می‌کرد. «ما ترتیب این سه تا مزاحم رو میدیم، و تو هم به اون چیزی که می‌خوای می‌رسی. یه معامله‌ی عادلانه، مگه نه؟»
وانیش، با آن کینه و نفرتش که حالا دیگر تمام وجودش را چون سمی کشنده، غیرقابل درمان، و شاید، شیرین فرا گرفته، و با آن غرور زخم‌خورده و در آستانه‌ی نابودی کاملش، چگونه با این توهم‌ها و این وسوسه‌های مرگبار و در عین حال، به‌شدت جذاب روبرو می‌شود؟ آیا به طور کامل تسلیم آن تاریکی و آن عطش انتقام کورکورانه و ویرانگر می‌شود و به یه مهره‌ی خطرناک‌تر، بی‌رحم‌تر، و شاید، حتی فداشونده برای اشراف‌زاده‌ها یا نیرویی مستقل و شرور که تنها به دنبال نابودی و آشوب است، بدل می‌گردد؟
دیگر هیچ تردیدی در وجودش نبود. آن جرقه‌های انسانیت، آن پشیمانی‌های زودگذر، همگی در آتش آن نفرت بی‌پایان سوخته و خاکستر شده بودند. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، جز این کینه و این عطش انتقام. و برای رسیدن به آن، حاضر به انجام هر کاری، هر خیانتی، و هر جنایتی بود.
وانیش، با چشمانی که از آن جنونی سرد و محاسبه‌گر می‌بارید، و با لبخندی که از هر فریادی وحشتناک‌تر بود، به آن تصویر خودش در آینه که حالا دیگر نه یک قربانی، که یک شکارچی بی‌رحم و قدرتمند بود، خیره شد. «آره...» زیر لب با خودش زمزمه کرد، صدایش، چون خش‌خش پوست ماری سمی بود. «آره... من این قدرت رو می‌خوام. من این انتقام رو می‌خوام. و برای به دست آوردنش، هر کاری می‌کنم.»
در یک آن، هاله‌ای از انرژی سیاه و شاید، کمی هم ارغوانی، از وجودش ساطع شد. آیینه‌ها، در برابر این انرژی، به لرزه درآمدند و تصاویری از درد، وحشت، و نابودی را به نمایش گذاشتند. وانیش، دیگر آن اشراف‌زاده‌ی ترسو و درهم‌شکسته‌ی گذشته نبود. او حالا به چیزی دیگر، به موجودی تاریک‌تر، قدرتمندتر، و شاید، بی‌رحم‌تر از همیشه بدل شده بود. او از این آزمون، نه با پیروزی بر ترس‌هایش، که با پذیرش کامل تاریکی و نفرت درونش، «عبور» کرده بود. و این عبور، او را به تهدیدی جدید و غیرقابل‌پیش‌بینی، نه تنها برای کوروش، رستم و آرتمیس، که شاید، برای تمام کسانی که در آن «تالار آیینه‌ها» گرفتار شده بودند، و حتی برای خود آن اشراف‌زاده‌های توطئه‌گر، بدل می‌کرد. او حالا، مهره‌ای سوخته نبود؛ او آتشی بود که هر لحظه ممکن بود دامن همه را بگیرد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.