همکلامی با خودش

داستان کوروش : همکلامی با خودش

نویسنده: Dio

زوهراد و رخسا، چون دو شبح که از یک رویای آشفته آمده و به آن بازگشته بودند، محو شدند. کلبه‌ی سیاه، دوباره در آن سکوت مطلق و کیهانی‌اش فرو رفت. سیاژ، بی‌حرکت، بر روی همان تخت استخوانی نشسته بود. فنجان دمنوش، که حالا دیگر کاملاً سرد شده بود، هنوز در دستانش بود.
او به جای خالی آن‌ها خیره شد. به فضایی که تا لحظاتی پیش، از سرزنش‌های مادرانه‌ی رخسا و نگرانی‌های برادرانه‌ی زوهراد پر بود. آن‌ها، با تمام آن احساسات به ظاهر «انسانی» و «ضعیفشان»، تنها موجوداتی در تمام هستی بودند که می‌توانستند بدون ترس، در برابر او بایستند و آینه‌ای در برابر روحش بگیرند. و حالا که رفته بودند، آن سکوت، آن خلأ، سنگین‌تر از همیشه بود.
«عشق... نگرانی...» با خودش فکر کرد. «کلماتی که برای ضعیفان، پناهگاه می‌سازند، و برای قدرتمندان، قفس.»
او از این قفس بیزار بود. از این حس ناتوانی در برابر سرنوشت یک موجود فانی که حالا تمام قمارهایش را بر روی او بسته بود. او باید از این کلبه، از این فضای پر از خاطره و انتظار، خارج می‌شد. او باید به جایی می‌رفت که تنها یک حقیقت وجود داشت: قدرت. و تنها یک هم‌صحبت: خودش.
او از جا برخاست. فنجان را بر روی میز گذاشت و قدم به بیرون از کلبه نهاد. اما این بیرون، آن جنگل همیشه بهار نبود. اینجا، قلمرو رویای او بود. خلائی از تاریکی مطلق که در آن، تنها اراده‌ی او، قانون بود.
او شروع به حرکت کرد. نه راه رفتن، که شناور شدن. چون روحی که در اقیانوس بی‌انتهای ذهن خودش سفر می‌کند. از کنار سحابی‌هایی از جنس خاطرات منجمد شده می‌گذشت. در یکی، تصویر آن شش اژدهای خائن را می‌دید که در آتش غرورش می‌سوختند. در دیگری، چهره‌ی زال، با آن چشمان آبی و بی‌تفاوتش، چون ستاره‌ای سرد می‌درخشید. و در یکی دیگر، که از همه درخشان‌تر و در عین حال، دردناک‌تر بود، لبخند آستانا، مادر کوروش، چون کهکشانی از نور و اندوه، شناور بود.
سیاژ، از کنار تمام این‌ها، با بی‌تفاوتی عبور می‌کرد. گذشته، موزه‌ای بود که او دیگر قصد بازدید از آن را نداشت.
پس از سفری که شاید لحظه‌ای و شاید قرنی طول کشید، در دوردست، در عمق آن تاریکی، چیزی نمایان شد.
یک برجک.
برجکی کوتاه، سیاه، و به طرز عجیبی، چگال. گویی از فشرده‌ترین ماده‌ی هستی، از خودِ تاریکی، تراشیده شده بود. هیچ در یا پنجره‌ای نداشت. تنها، یک ستون یکپارچه از ابسیدین که با رون‌هایی از جنس طلای مذاب و خاموش، پوشیده شده بود. این، قلب قلمرو او بود. این، «قله‌ی غرور» بود.
او به پایه‌ی برجک رسید. دستش را بر روی آن سطح سرد و صاف گذاشت. رون‌ها، با لمس او، برای لحظه‌ای درخشیدند و بخشی از دیوار، چون پرده‌ای از دود سیاه، در خود فرو رفت و راه را برایش باز کرد.
فضای داخلی، تنها یک تالار دایره‌ای شکل و خالی بود. دیوارها، از آینه‌هایی سیاه ساخته شده بودند. اما این آینه‌ها، تصویر سیاژ را بازتاب نمی‌دادند. هر کدام، یک «مفهوم» را به نمایش می‌گذاشتند. در یکی، تصویر یک تاج پادشاهی که آرام‌آرام می‌پوسید. در دیگری، تصویر شمشیری شکسته که از آن، غباری از حسرت برمی‌خاست. و در دیگری، تصویر یک چشم طلایی، بی‌پلک، و همیشه بیدار که به ابدیت خیره شده بود.
سیاژ، در مرکز این تالار مفاهیم ایستاد. اینجا، خلوتگاه او بود. جایی که با تنها رقیب واقعی‌اش، با تنها موجودی که جرأت به چالش کشیدنش را داشت، یعنی خودش، روبرو می‌شد.
«رخسا، نگران است.» صدایی در ذهنش گفت. صدایی که از خودش بود، اما از آن بخش قدیمی‌تر، آن بخشی که هنوز طعم خیانت را به یاد داشت. «او می‌ترسد که تو، در حال تکرار همان اشتباهی. در حال ساختن یک هیولای دیگر، برای ارضای غرور خودت.»
صدایی دیگر، سردتر، قاطع‌تر، و بی‌رحمانه‌تر، پاسخ داد: «غرور، اشتباه نیست. غرور، تنها راه شفاف دیدنه. اون پسرک، یک هیولا نمیشه. اون داره از پیله‌ی انسانیت احمقانه‌اش بیرون میاد. اون داره «واقعی» میشه.»
«و به چه بهایی؟» صدای اول پرسید. «بهای جان دوستاش؟ بهای روح خودش؟ این، همون راهی نیست که اون شش تای دیگه رفتن؟»
«نه!» صدای دوم با خشمی سرد غرید. «اون‌ها از ترس، به قدرت پناه بردن. این پسرک، از دل رنج، به دنبال قدرته. این دو تا، یکی نیست. یکی، راه بردگانه. اون یکی، راه خدایان.»
لحظه به لحظه: پژواک یک کلمه
این جدال، می‌توانست تا ابد ادامه داشته باشد. اما سیاژ، برای پایان دادن به آن، به اینجا آمده بود. او به مرکز تالار، به جایی که کف، چون یک دایره‌ی کامل از ابسیدین صاف بود، رفت. زانو زد و کف دستش را بر روی آن سطح سرد و سیاه گذاشت.
«وقتشه بیدار شی، رفیق قدیمی.» زیر لب زمزمه کرد. «به هم‌صحبتی‌ات احتیاج دارم.»
دایره‌ی سیاه زیر دستش، شروع به درخشیدن کرد. نوری از جنس طلای مذاب، از آن به بیرون تراوید. و بعد، صدایی در تمام تالار و در اعماق روح سیاژ پیچید. صدایی که نه از سیاژ بود، نه از هیچ موجود دیگری. صدایی کهن، مغرور، و به طرز وحشتناکی، قدرتمند.
این، صدای خودِ [کلمه‌ی غرور] بود.
[«تو ضعیف شده‌ای، سیاژ.»] صدا، نه با خشم، که با حقیقتی سرد و بی‌رحمانه، بیان شد. [«احساسات این موجودات فانی، تو را آلوده کرده. نگرانی؟ برای یک حشره‌ی ناچیز که در یک رویای مرده گرفتار شده؟ این، در شأنِ حاملی که من انتخاب کردم، نیست.»]
سیاژ، پوزخندی زد. او در برابر این قدرت ازلی، سر خم نمی‌کرد. او، شریکش بود. نه برده‌اش.
«من ضعیف نشدم. من، یک هنرمندم. و این «حشره»، بهترین و کمیاب‌ترین ماده‌ی اولیه‌ایه که تو این ده هزار سال اخیر پیدا کردم. اون، بوم نقاشی منه.»
[«و نقشه‌ی تو برای این بوم چیه؟»] کلمه‌ی غرور پرسید. [«می‌خوای ازش یه قهرمان بسازی که دنیا رو نجات بده؟ چه فکر پوچ و انسانی‌ای.»]
«نه.» سیاژ پاسخ داد. نگاهش، پر از جنونی سرد و محاسبه‌گر بود. «من نمی‌خوام یه قهرمان بسازم. من می‌خوام یه «سوال» بسازم. سوالی اونقدر بزرگ، اونقدر قدرتمند، که بتونه خودِ «سرنوشت» رو به چالش بکشه و اون «بافنده»ی مغرور رو وادار به پاسخگویی کنه. اون پسرک، کلید منه. کلیدی برای باز کردن قفسی که همه‌ی ما، حتی تو، توش گرفتاریم.»
کلمه‌ی غرور، برای لحظه‌ای طولانی سکوت کرد. گویی داشت این نقشه‌ی جسورانه را تحلیل می‌کرد.
[«یک قمار بزرگ. خیلی بزرگ. اگه شکست بخوری، هر دومون برای همیشه «هیچ» میشیم.»]
«من شکست نمی‌خورم.» سیاژ با قاطعیتی که از ذاتش برمی‌خاست، گفت. «چون غرور، هرگز طعم واقعی شکست رو نمی‌پذیره.»
نور طلایی، آرام‌آرام محو شد و دوباره در آن دایره‌ی سیاه فرو رفت. کلمه، قانع شده بود. حداقل، برای مدتی.
سیاژ، در آن تالار آینه‌ای، تنها ماند. با آن تنهایی کیهانی‌اش. او نه تنها با نگرانی برای یک شاگرد، که با اراده‌ی خودِ قدرتش نیز در جدال بود. و این، قماری بود که تنها یک اژدها، جرأت انجامش را داشت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.