نبرد سرنوشت ساز

داستان کوروش : نبرد سرنوشت ساز

نویسنده: Dio

پس از آن آزمون نفس‌گیر «پرسش سیمرغ» که ذهن و دانش داوطلبان را به چالشی عمیق کشیده بود، سکوتی پر از انتظار و اضطراب بر کتابخانه‌ی عظیم مدرسه‌ی اکباتان حاکم شد. طومارهای پاسخ، با دقت و وسواس توسط اساتید حکمت و علوم باستانی جمع‌آوری شده و برای بررسی به تالاری دیگر منتقل گشته بودند. داوطلبان، حالا دیگر نه آن یکصد نفر اولیه، که همان هجده جوان برگزیده‌ای که از خوان اول آزمون استقامت سربلند بیرون آمده بودند، در سکوت و با چهره‌هایی که ترکیبی از خستگی، امید، و دلهره بود، منتظر اعلام نتایج این مرحله و شاید، سرنوشت‌سازترین بخش آزمون، یعنی «رقص شمشیر با مرگ» بودند.
کوروش، در گوشه‌ای از کتابخانه، کنار پنجره‌ای مشبک که نور کم‌فروغ صبحگاهی را به شکلی رازآلود به درون می‌تاباند، نشسته بود و سعی می‌کرد افکار آشفته‌اش را آرام کند. او تمام تلاشش را کرده بود، از تمام آن دانسته‌های پراکنده و آن الهامات درونی‌اش برای پاسخ به سوالات استفاده کرده بود، اما هنوز هم مطمئن نبود که آیا توانسته نظر اساتید سخت‌گیر را جلب کند یا نه. نگاهش به رستم افتاد که با همان آرامش و سکوت همیشگی، در گوشه‌ای دیگر نشسته و با چشمانی بسته، گویی در دنیایی دیگر سیر می‌کرد. این آرامش رستم، برای کوروش همزمان هم تحسین‌برانگیز بود و هم شاید، کمی آزاردهنده.
وانیش، با آن نگاه پر از خشم و نفرتی که حالا دیگر به مشخصه‌ی اصلی چهره‌اش بدل گشته بود، با فاصله‌ای از دیگران ایستاده و با پوزخندی تلخ، به داوطلبان دیگر نگاه می‌کرد. او می‌دانست که نتیجه‌ی این آزمون، هرچه که باشد، تأثیری در سرنوشت او نخواهد داشت. جایگاه او، با خون پدرش خریده شده بود. اما این، از عمق نفرتش نسبت به دنیا و شاید، نسبت به خودش، کم نمی‌کرد.
در میان دیگر داوطلبان، آن دختر مو مشکی با چشمان ستاره‌مانند، «آرتمیس»، با وقار و اعتماد به نفسی خاص، در سکوت به یکی از طومارهای باز مانده بر روی میز نگاه می‌کرد. گویی او نیز، چون رستم، از نتیجه‌ی آزمونش مطمئن بود. چند جوان اشراف‌زاده‌ی دیگر نیز، با لباس‌های فاخر و چهره‌هایی از خود راضی، با صدای آهسته با هم پچ‌پچ می‌کردند و شاید، در مورد سوالات سخت آزمون یا شانس قبولی‌شان بحث می‌نمودند.
پس از مدتی که برای داوطلبان به درازای یک عمر گذشت، سرانجام همان استاد پیر با ریش سپید و جامه‌ی آبی آسمانی، با چندین طومار در دست، وارد کتابخانه شد. سکوت، سنگین‌تر از قبل، بر فضا حاکم گشت و تمام نگاه‌ها به سمت او چرخید.
«جوانان،» استاد با صدایی آرام اما رسا گفت. «اساتید، پاسخ‌های شما را با دقت بررسی کردند. باید بگویم که سطح دانش و هوش بسیاری از شما، فراتر از انتظار ما بود. اما، همان‌طور که می‌دانید، مدرسه‌ی اکباتان، تنها بهترین‌ها را می‌پذیرد.»
مکثی کرد و نگاهی به چهره‌های مضطرب داوطلبان انداخت. «نتایج آزمون خرد و دانش، به همراه امتیاز آزمون استقامت، مشخص کرده است که چه کسانی شایستگی ورود به مرحله‌ی نهایی، یعنی آزمون مبارزه با استاد را خواهند داشت.»
سپس، شروع به خواندن اسامی کرد. با خوانده شدن هر اسم، نفسی از سر آسودگی یا فریادی از خوشحالی در گوشه‌ای از کتابخانه بلند می‌شد و با خوانده نشدن هر اسم، سایه‌ای از ناامیدی و شاید، اشکی پنهان بر چهره‌ای نقش می‌بست.
نام رستم، همان‌طور که انتظار می‌رفت، از اولین نام‌هایی بود که با امتیاز کامل خوانده شد. سپس، نام آرتمیس و چند تن دیگر از آن جوانان بااستعداد. وانیش نیز، با وجود عملکردی متوسط، اما با اتکا به همان «توصیه‌نامه‌ی خونین»، در میان قبول‌شدگان بود.
کوروش، با قلبی که به شدت می‌تپید، منتظر شنیدن نامش بود. آیا تلاش‌هایش، آیا آن الهامات درونی، کافی بوده است؟
«... و کوروش،» استاد پیر پس از خواندن چندین نام دیگر، با نگاهی که برای لحظه‌ای بر روی کوروش ثابت ماند، ادامه داد. «با وجود پاسخ‌هایی گاه غیرمتعارف اما عمیق، و با در نظر گرفتن اراده‌ی ستودنی‌اش در آزمون استقامت، شایستگی ورود به مرحله‌ی نهایی را دارد.»
لبخندی از سر آسودگی و شاید، ناباوری، بر لبان کوروش نشست. او موفق شده بود. حداقل، تا اینجای کار.
فصل دوم: «رقص شمشیر با مرگ»؛ انتخاب حریفان و نخستین نبردها
پس از اعلام نتایج، تنها دوازده نفر از آن هجده نفر اولیه، جواز ورود به مرحله‌ی نهایی آزمون را کسب کرده بودند. شش نفر دیگر، با وجود تمام تلاششان، از راهیابی به این مرحله بازمانده و با قلبی شکسته و آینده‌ای نامعلوم، مجبور به ترک مدرسه شدند. این، اولین درس بی‌رحمانه‌ی مدرسه‌ی اکباتان بود: اینجا، جایی برای ضعیفان و شکست‌خوردگان نبود.
دوازده داوطلب باقی‌مانده، به میدان اصلی آزمون، همان‌جایی که آزمون استقامت به پایان رسیده بود، هدایت شدند. این بار اما، فضا کاملاً متفاوت بود. جایگاه‌های تماشاچیان، پر از شاگردان قدیمی‌تر و حتی، برخی از اساتید دیگر بود که برای دیدن این نبردهای سرنوشت‌ساز آمده بودند. در مرکز میدان، چندین استاد شمشیرزن، با چهره‌هایی جدی و سلاح‌هایی آماده، در انتظار حریفان جوان خود ایستاده بودند.
استاد پیر، که حالا دیگر آن لبخند آرام و مهربان اولیه را بر چهره نداشت و نگاهش سرشار از جدیت و اقتدار بود، قوانین این مرحله از آزمون را برای داوطلبان توضیح داد: «جوانان، این آخرین و شاید، مهم‌ترین مرحله از آزمون ورودی شماست. در این مرحله، هر یک از شما، با یکی از اساتید منتخب مدرسه مبارزه خواهید کرد. هدف، نه لزوماً پیروزی شما، که سنجش عیار واقعی شما در یک نبرد واقعی، اراده‌تان برای جنگیدن تا آخرین نفس، شجاعتتان در برابر حریفی قدرتمندتر، و استعدادتان در یادگیری و استفاده از فنون رزمی در شرایط سخت است. هرگونه استفاده از جادوی ممنوعه یا حرکات ناجوانمردانه، منجر به اخراج فوری شما خواهد شد. مبارزه تا زمانی ادامه خواهد یافت که یکی از طرفین، یا تسلیم شود، یا توان ادامه‌ی مبارزه را از دست بدهد، و یا، استاد تشخیص دهد که نتیجه‌ی مبارزه مشخص شده است. آیا آماده‌اید؟»
همهمه‌ای از نفس‌های عمیق و شاید، زمزمه‌ی دعایی زیر لب، تنها پاسخی بود که شنیده شد.
انتخاب حریفان، به گفته‌ی استاد، بر اساس عملکرد داوطلبان در دو آزمون قبلی و با در نظر گرفتن نوع سلاح و سبک مبارزه‌ی آن‌ها انجام می‌شد.
نبرد رستم: سمفونی پولاد و سکوت
رستم، با آن آرامش و اعتماد به نفس همیشگی‌اش، و با توجه به عملکرد خیره‌کننده‌اش در دو آزمون قبلی، برای مبارزه با یکی از سرسخت‌ترین و باتجربه‌ترین اساتید شمشیرزنی مدرسه انتخاب شد؛ مردی با اندامی درشت و عضلانی، صورتی پر از زخم‌های قدیمی، و شمشیری دولبه و سنگین که گفته می‌شد سال‌ها پیش، در نبردی تن‌به‌تن، یک دیو جنگی را با آن از پای درآورده است.
نبرد، با احترام متقابل دو جنگجو آغاز شد. استاد، با تجربه‌ی سالیان درازش و با شناختی که از قدرت و شهرت خاندان زال داشت، با تمام توان و بدون هیچ‌گونه دست‌کم گرفتنی، به رستم حمله کرد. ضربات شمشیر سنگینش، چون پتکی آهنین فرود می‌آمد و هر کدام، به تنهایی می‌توانست یک جنگجوی معمولی را از پای درآورد.
اما رستم، با آن آرامش و تسلط مثال‌زدنی‌اش، و با حرکاتی که از دقت، ظرافت و در عین حال، استحکامشان، نفس‌ها در سینه حبس می‌شد، تمام حملات استاد را با مهارتی بی‌نظیر دفع می‌کرد. شمشیر آبی و درخشانش، نه تنها در برابر آن شمشیر سنگین و دولبه خم به ابرو نمی‌آورد، که چون ماری سمی و گرسنه، در اطراف استاد می‌چرخید و هر بار، با فاصله‌ای میلی‌متری از بدن او عبور می‌کرد یا ضرباتش را با مهارتی بی‌نظیر و با استفاده از نیروی خود حریف، منحرف می‌ساخت. رستم، نه تنها دفاع نمی‌کرد، که با هر دفاع، با هر جاخالی حساب‌شده، موقعیتی برای یک ضدحمله‌ی برق‌آسا، دقیق و شاید، مرگبار نیز ایجاد می‌نمود، اما همچنان، از وارد کردن ضربه‌ی نهایی و تمام‌کننده خودداری می‌کرد. گویی تنها قصد نمایش مهارت، ارزیابی دقیق حریف، و شاید، لذت بردن از این رقص شمشیرها را داشت.
نبرد، دقایقی طولانی ادامه یافت. استاد، با تمام توان و تجربه‌اش و با استفاده از تمام فنون و نیرنگ‌هایی که در طول سال‌ها آموخته بود، حمله می‌کرد. عرق از سر و رویش می‌ریخت و نفس‌هایش به شماره افتاده بود. اما رستم، با همان چهره‌ی آرام و بی‌احساس، و با همان حرکات نرم و دقیق، همچنان بر نبرد مسلط بود. گویی زمان برای او متوقف شده بود و او در دنیای دیگری، در سکوتی از جنس پولاد و آتش، با حریفش می‌رقصید.
سرانجام، در یک لحظه‌ی غفلت استاد که از این همه مهارت و آرامش و شاید، بی‌رحمی پنهان در حرکات حریف جوانش به ستوه آمده بود، رستم با حرکتی فوق‌العاده سریع و غیرمنتظره، که حتی برای چشم‌های تیزبین دیگر اساتید هم به سختی قابل تشخیص بود، شمشیرش را از کنار شمشیر استاد عبور داد و نوک آن را، با فاصله‌ای کمتر از یک تار مو و با چنان دقتی که نشان از کنترلی بی‌نظیر و مطلق بر سلاح و بدنش داشت، بر روی گردن او، درست در کنار شاهرگش، متوقف کرد.
سکوت... سکوتی عمیق و پر از ناباوری و تحسین بر میدان آزمون و جایگاه تماشاچیان حاکم شد. و بعد، صدای کف زدن و همهمه‌ی پر از شور و هیجان شاگردان و حتی، اساتید که از این نمایش خیره‌کننده‌ی قدرت، مهارت، و تسلط به وجد آمده بودند، در فضا پیچید. استاد شمشیرزن، با چهره‌ای که همزمان هم از شگفتی، هم از شرمندگی این شکست سریع و قاطعانه، و هم از احترامی بی‌اختیار به این جوان مو سپید و مرموز پر بود، شمشیرش را با احترام پایین آورد و به رستم تبریک گفت. رستم، بی‌آنکه تغییری در چهره‌ی بی‌احساس و آرامش ایجاد شود، تنها سری به نشانه‌ی احترام متقابل تکان داد و با همان وقار و سکوت همیشگی، از میدان خارج شد. او، آزمون را نه تنها با سربلندی کامل، که با نمایشی خیره‌کننده از مهارت و تسلطی که از یک «پسر زال» انتظار می‌رفت، پشت سر گذاشته بود و نامش، از همان روز اول، چون افسانه‌ای در میان شاگردان و اساتید مدرسه‌ی اکباتان پیچید.
فصل سوم: آزمون کوروش؛ نبرد با تمام وجود، درخشش یک اراده‌ی پولادین و قدرت یک نگاه
حالا نوبت به کوروش رسیده بود. قلبش، از هیجان، از دیدن نمایش قدرت بی‌نظیر رستم، و شاید، کمی هم ترس از شکست و ناامید کردن کسانی که به او امید بسته بودند (هرچند که نمی‌دانست آیا کسی هم به او امید دارد یا نه)، به شدت می‌تپید. حریف او، استادی دیگر بود؛ زنی جوان اما با نگاهی سرد، برنده‌تر از هر شمشیری، و اندامی چابک و ورزیده، که گفته می‌شد در استفاده از دو شمشیر کوتاه و در نبردهای سرعتی و غافلگیرکننده، مهارت بی‌نظیری دارد و کمتر کسی از شاگردان، حتی شاگردان سال‌های بالاتر، توانسته بود در برابر او حتی برای چند دقیقه دوام بیاورد.
کوروش، شمشیر «سروین» را با هر دو دست محکم در دست گرفت. سنگینی و قدرت آن، و آن ارتباط گنگی که با روح اوژان و شاید، با آن «کلمه‌ی شوم» که در اعماق وجودش پنهان بود، حس می‌کرد، به او آرامش و اعتماد به نفسی ناشناخته اما واقعی می‌داد. به یاد حرف‌های رستم افتاد: «سکوت ذهن، سکوت بدن، و سکوت شمشیر...» و به یاد حرف‌های رخسا: «قدرت واقعی، تو شناخت خودته...» سعی کرد ذهنش را از تمام افکار مزاحم، از تمام آن ترس‌ها و تردیدها، خالی کند و تنها بر روی حریف و حرکاتش و آن جریان قدرتی که در وجودش، در آن «هسته‌ی نور» و شاید، در آن «کلمه‌ی شوم» حس می‌کرد، متمرکز شود.
نبرد آغاز شد. استاد زن، که «آذر» نام داشت، با دو شمشیر کوتاهش که چون دو زبانه‌ی آتش در دستانش می‌رقصیدند، و با سرعتی که برای چشم غیرمسلح تقریباً نامرئی بود، چون طوفانی از پولاد و سرعت، به سمت کوروش یورش برد. ضرباتش، سریع، دقیق، بی‌وقفه، و از هر سو، چون بارانی از تیغ، بر بدن کوروش فرود می‌آمد.
کوروش، با تمام توانی که در این چند هفته تمرین طاقت‌فرسا، هم به تنهایی و هم در کنار رستم، به دست آورده بود، و با اتکا به آن یادداشت‌های پیچیده‌ی سیاژ که حالا دیگر بخش‌هایی از آن را نه با ذهن، که با گوشت و خون و غریزه‌اش درک می‌کرد، دفاع می‌کرد، جاخالی می‌داد، و با تمام وجود سعی می‌کرد راهی برای ضدحمله، برای نفس کشیدن، برای زنده ماندن، پیدا کند. اما سرعت، مهارت، تجربه، و آن خشونت کنترل‌شده‌ی استاد آذر، فراتر از چیزی بود که او حتی در بدترین کابوس‌هایش هم تصور می‌کرد.
چندین بار، تیغه‌ی تیز شمشیرهای آذر، با فاصله‌ای بسیار کم از کنار بدنش عبور کرد و زخم‌های سطحی اما سوزناکی بر روی بازوها، پاها، و حتی گونه‌اش به جا گذاشت. درد، چون آتشی سیال در وجودش شعله می‌کشید، اما کوروش، با دندان‌هایی که از شدت خشم و اراده بر هم می‌فشرد، و با چشمانی که از آن نفرتی که برای انتقام در دل داشت و حالا با تمام وجود برای بقا می‌جنگید، می‌درخشید، همچنان مقاومت می‌کرد. او نمی‌خواست شکست بخورد. او نباید شکست می‌خورد. این، نه فقط یک آزمون ورودی، که آزمونی برای اثبات خودش به خودش، به سیاژ، به رخسا، به رستم، و شاید، به ارواح پدر و مادرش بود.
در یکی از لحظات نفس‌گیر، وقتی استاد آذر با حرکتی فریبنده و چرخشی سریع، خود را به پشت کوروش رسانده و آماده‌ی وارد کردن ضربه‌ای تمام‌کننده و شاید، فلج‌کننده به پشت گردن او بود، کوروش، با حرکتی غریزی و ناخودآگاه، که شاید از عمق آن «کلمه‌ی شوم» یا آن «هسته‌ی نور» که حالا در جدالی مرگ و زندگی با هم آمیخته بودند، سرچشمه می‌گرفت، فریادی از سر خشم، ناامیدی، و اراده‌ای تسلیم‌ناپذیر برای بقا کشید. نوری کم‌رنگ اما به وضوح قابل مشاهده، نوری آمیخته به سرخی خون، سیاهی سایه، و شاید، ذره‌ای از آن نور پاک و سفید هسته‌ی خودش، برای لحظه‌ای کوتاه، خیلی کوتاه، نه از شمشیر «سروین»، که از چشمان خود کوروش، از آن نگاه پر از درد و اراده‌اش، ساطع شد.
این نور، هیچ قدرت فیزیکی خاصی نداشت، اما چنان تاثیر روانی عمیق و غیرمنتظره‌ای بر استاد آذر گذاشت که او برای کسری از ثانیه، فقط کسری از ثانیه، در حرکاتش دچار تردید شد. در آن چشمان سبز و حالا دیگر پر از نوری عجیب، چیزی دیده بود که او را به یاد افسانه‌های کهن، به یاد قدرت‌های فراموش‌شده، و به یاد سرنوشت‌هایی بزرگ و شاید، شوم انداخته بود.
و این، همان فرصتی بود که کوروش، با وجود تمام زخم‌ها، خستگی، و دردی که تمام وجودش را فرا گرفته بود، نیاز داشت. با تمام توانی که در بدنش باقی مانده بود، و با حرکتی که شاید از هیچ کتاب و هیچ استادی یاد نگرفته بود، بلکه از عمق غریزه‌ی بقا و آن اراده‌ی تسلیم‌ناپذیرش برمی‌خاست، شمشیر «سروین» را نه برای حمله، که برای ایجاد یک فاصله‌ی حیاتی، با قدرتی باورنکردنی و با تمام وجود به سمت نقطه‌ای خالی در کنار استاد پرتاب کرد.
شمشیر، با زوزه‌ای مرگبار و با هاله‌ای از همان نور سرخ و سیاه و سفید، هوا را شکافت و با چنان شدتی در زمین سنگی میدان فرو رفت که جرقه‌هایی از آن برخاست و صدایی مهیب ایجاد کرد. استاد آذر، از این حرکت غیرمنتظره و آن قدرت پنهانی که در پرتاب شمشیر دیده بود، برای لحظه‌ای دیگر غافلگیر شد و از حمله‌اش بازماند.
کوروش، از این فرصت کوتاه استفاده کرد و با تمام سرعتی که در پاهای زخمی‌اش باقی مانده بود، خود را به عقب کشید و در فاصله‌ای امن‌تر از استاد قرار گرفت. نفس‌نفس می‌زد، خون از زخم‌هایش جاری بود، و تمام بدنش از شدت درد و خستگی می‌لرزید. اما... اما هنوز سرپا بود.
سکوت... و بعد، صدای نفس‌نفس زدن‌های کوروش که از فرط خستگی، درد، و شاید، تخلیه‌ی آن همه خشم و اراده‌ی فروخورده، بر روی زانوهایش افتاده بود و به سختی سعی می‌کرد خودش را سرپا نگه دارد. استاد آذر، با چهره‌ای که همزمان هم از درد زخم سطحی که شاید در حین جاخالی دادن از آن شمشیر پرتاب‌شده برداشته بود، و هم از شگفتی این نتیجه‌ی غیرمنتظره و آن نگاه عجیب کوروش پر بود، به او که با اراده‌ای پولادین اما بدنی به شدت خسته و زخمی، سعی در برخاستن داشت، نگاه می‌کرد.
«تو... تو قبولی، پسر.» صدایش، دیگر آن سردی و برندگی اولیه را نداشت و رگه‌هایی از تحسین، شگفتی، و شاید، کمی هم کنجکاوی عمیق و حتی، ترسی پنهان در آن شنیده می‌شد. «هرچند که هنوز خیلی خامی و باید خیلی خیلی چیزا یاد بگیری، و اون خشم و اون تاریکی که تو وجودته، اگه کنترلش نکنی و یاد نگیری چطور ازش درست استفاده کنی، اولین قربانیش خودت خواهی بود، اما... اما اون اراده‌ی پولادینت، اون جرأتت برای جنگیدن تا آخرین نفس، و اون قدرت عجیب و ناشناخته‌ای که تو نگاهت و تو وجودت داری... قابل تحسینه. و البته، خیلی هم خطرناک. بهت تبریک میگم. تو لیاقت شاگردی این مدرسه رو داری.»
کوروش، با شنیدن این کلمات، لبخندی از سر خستگی، درد، و شاید، پیروزی‌ای تلخ و شیرین و البته، گران‌بها، بر لبان ترک‌خورده و خون‌آلودش نشست. او نیز، آزمون را پشت سر گذاشته بود. هرچند به سختی، هرچند با زخم‌هایی عمیق بر تن و روحی خسته‌تر از همیشه، اما... موفق شده بود. او رسماً شاگرد «مدرسه‌ی بزرگ اکباتان» شده بود. و این، تازه آغاز راه بود. راهی که با خون، با شمشیر، و با اراده‌ای از جنس آتش و یخ، باید پیموده می‌شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.