تاریکی، آرامآرام جای خود را به نوری سرد و خاکستری داد و کوروش، با دردی گنگ و عمیق که از تمام سلولهای درهمشکستهاش فریاد میکشید، به آرامی چشمانش را گشود. هنوز در همان آتشکدهی مخروبه و در سکوت مرگبار «دنیای مرگ سایهها» بود. خاطرات آن نبرد وحشیانه و نفسگیر با آن هیولای رتبهی [کنترل]، چون کابوسی زنده و پر از درد، در ذهنش رژه میرفت. به سختی بر روی آرنجش بلند شد. درد، چون صاعقهای در تمام تنش پیچید، اما حس میکرد که به لطف آن قدرت عجیب «سایهی الهی» و شاید، قوانین ناشناختهی این دنیای نفرینشده، زخمهای عمیق و استخوانهای شکستهاش به آرامی و با سرعتی غیرطبیعی در حال التیام هستند.
اولین کاری که کرد، احضار رونهای [طلسم] بود. میخواست از آن «کلمهی» جدیدی که پس از آن پیروزی سخت به دست آورده بود، سر در بیاورد. پنجرهی نورانی آبیرنگ در برابرش ظاهر شد:
[شما یک «کلمه»ی جدید دریافت کردید.]
[کلمه: مخزین]
[رتبه: بیدار (اولیه)]
[نوع: کلمه روحی]
[توضیحات: این کلمه، به شما اجازه میدهد تا اشیاء غیرزنده را در فضایی جداگانه و نامرئی ذخیره کنید. حجم و تعداد اشیاء قابل ذخیره، به سطح و رتبهی این کلمه بستگی دارد.]
[حجم فعلی: یک متر مکعب]
کوروش، با دیدن این کلمهی جدید، برای لحظهای آن همه درد و خستگی را فراموش کرد. این، یک قدرت رزمی نبود، اما در این دنیای پر از خطر و ناشناخته، توانایی حمل و پنهان کردن وسایل، میتوانست به اندازهی برندهترین شمشیرها، حیاتی باشد. برای امتحان، به شمشیر «سروین» که کنارش بر زمین افتاده بود نگاه کرد و با تمام وجود اراده کرد که آن را در «مخزین» خود پنهان کند. در یک آن، شمشیر ناپدید شد! و با ارادهای دیگر، دوباره با همان سنگینی و صلابت همیشگی، در دستانش ظاهر گشت. لبخندی از سر شگفتی و شاید، ذرهای قدرت، بر لبان ترکخورده و خونآلودش نشست.
اما این حس قدرت، دیری نپایید. با نگاه کردن به آن آتشکدهی ویران و آن سکوت مرگبار، حس تنهایی و بیکسی، دوباره چون آواری سنگین بر سرش فرود آمد. به یاد رستم و آرتمیس افتاد. آیا آنها زنده بودند؟ در کجای این دنیای بیپایان گرفتار شده بودند؟ آن قانون بیرحمانهی [طلسم] («تنها یک نفر زنده خواهد ماند...») مثل یه پتک سنگین بر سرش کوبیده میشد. آیا اصلاً باید به دنبالشان میگشت؟ یا در این دنیای جدید، هر کسی، حتی نزدیکترین همراهان، یک دشمن بالقوه و یک رقیب مرگبار بودند؟
با این افکار آشفته، و با بدنی که هنوز از درد به خود میپیچید، از آن آتشکدهی مخروبه خارج شد. و با منظرهای روبرو شد که برای لحظهای، تمام آن دردها و سوالات را از یادش برد. در دوردستی بسیار بسیار دور، در آن سوی دشتی خاکستری و بیانتها، تنهی عظیم و غیرقابل تصور درختی را دید که تا قلب آسمان و آن هفت ماه درخشان، قد برافراشته بود. درختی چنان عظیم، چنان باشکوه، و چنان پر از حیاتی باستانی که کوهها و صخرههای اطرافش، چون تپههایی کوچک و بیاهمیت به نظر میرسیدند. گویی این درخت، نه بخشی از این دنیا، که خودِ این دنیا بود؛ درختی که شاید، همانطور که افسانهها میگفتند، از «قلب یک خدا» به وجود آمده و این دنیای آزمون، زیر سایهی پر از رمز و راز آن شکل گرفته بود. و در فاصلهای نزدیکتر، پیش از رسیدن به آن درخت حیات، منطقهای وسیع، تاریک، و پر از سایههای متحرک و شاید، مهی غلیظ و وهمآلود دیده میشد که کوروش حدس میزد همان «هزارتوی فوقالعاده خطرناک» باشد که باید برای رسیدن به آن درخت و شاید، پیدا کردن راه نجات، از آن عبور کند. این منظرهی حماسی، هم به او هدفی برای حرکت میداد و هم، وحشتی عمیق و ناشناخته در دلش میانداخت.
فصل دوم: ورود به هزارتوی مرگ، نخستین چالشهای بقا و استیصالی که عمیقتر میشود
کوروش، پس از لحظاتی خیره ماندن به آن درخت عظیم و آن هزارتوی وهمآلود، تصمیمش را گرفت. میدانست که موندن در این آتشکدهی ویران، بیفایده و خطرناک است. باید حرکت میکرد، باید از این هزارتو عبور میکرد، و باید راهی برای پیدا کردن همراهانش و فهمیدن قوانین این بازی مرگبار پیدا میکرد.
با قدمهایی که سعی میکرد استوار باشند، اما هنوز از خستگی و درد میلرزیدند، به سمت ورودی هزارتو حرکت کرد. هرچه نزدیکتر میشد، فضا سنگینتر، هوا سردتر، و آن حس وهمآلود و پر از خطر، بیشتر میشد. هزارتو، از جنس صخرههای تیز، سیاه، و متحرکی بود که دائماً و با صدایی گوشخراش، در حال تغییر مسیر و شکل بودند و دالانهایی تنگ، تاریک، و بیپایان میساختند. گویی این هزارتو، موجودی زنده و بدخواه بود که از بازی دادن و به دام انداختن قربانیانش لذت میبرد.
کوروش، با احتیاط کامل، قدم به درون اولین دالان گذاشت. در یک آن، دیوارهای سنگی پشت سرش به هم چسبیدند و او را در تاریکی و سکوتی مطلق فرو بردند. تنها منبع نور، درخشش کمرنگ و آبیفام رونهایی بود که گاهبهگاه بر روی آن دیوارهای متحرک، ظاهر و ناپدید میشدند.
او به تنهایی، با اولین خطرات جدی این هزارتوی مرگبار روبرو شد. موجودات فاسد جدیدی، شبیه به سایههایی لغزنده و بیشکل با چشمانی سرخ و درخشان، از دل دیوارها بیرون میخزیدند و با سرعتی باورنکردنی به او حمله میکردند. تلههای جادویی نامرئی، که با کوچکترین اشتباهی فعال میشدند و نیزههایی از انرژی سیاه به سمتش پرتاب میکردند. و از همه بدتر، توهمهای صوتی و بصری که او را تا مرز جنون پیش میبردند؛ صدای گریهی مادرش، فریادهای پر از درد پدرش، و خندههای تمسخرآمیز سیاژ، بیوقفه در گوشش میپیچیدند.
او میجنگید. با تمام وجود. با اتکا به شمشیر «سروین»، با کمک آن «سایهی الهی» که هنوز کنترل کاملی بر آن نداشت اما در لحظات بحرانی به کمکش میشتافت، و با آن ارادهی پولادینی که از دل رنج و انتقام جوانه زده بود. اما هزارتو، بیپایان به نظر میرسید. و او، تنها بود. زخمهایش، دوباره سر باز کرده بودند. خستگی، چون سمی کشنده، در تمام بدنش نفوذ کرده بود. و ناامیدی، آرامآرام، داشت بر ارادهاش چیره میشد.
در یکی از همین دالانهای بیانتها، در حالی که زخمی و خسته، در برابر گروهی دیگر از آن موجودات سایهوار و گرسنه قرار گرفته بود و دیگر توانی برای مبارزه در خود نمیدید، به دیوارهای سنگی تکیه داد و برای لحظهای تسلیم شد. «این... این آخرشه...» با خودش گفت. «من... من دیگه نمیتونم...»
درست در لحظهای که کوروش، چشمانش را بسته و خود را برای مرگی حتمی آماده کرده بود، ناگهان صدایی آرام، جوان، و به طرز عجیبی، پر از آرامش، در آن هیاهوی مرگبار پیچید: «به نظر میاد به کمک احتیاج داری، جنگجوی تنها.»
کوروش با وحشت چشمانش را باز کرد. در چند قدمیاش، بر روی تختهسنگی صاف و در میان آن همه آشوب و خطر، پسرکی همسن و سال خودش، با موهایی کوتاه و چشمانی که با پارچهای سیاه و کهنه بسته شده بود، چهارزانو و در کمال آرامش نشسته بود. گویی تمام آن موجودات فاسد، تمام آن خطرات، و تمام آن وحشت، برای او بیمعنا بود.
این آرامش، برای کوروش که در آستانهی مرگ بود، نه تنها آرامشبخش، که بیشتر مشکوک، ترسناک، و شاید، توهینآمیز به نظر میرسید. «تو... تو دیگه کی هستی؟» با صدایی که از خشم و ناباوری میلرزید، فریاد زد. «اینم یه توهم دیگه از این هزارتوی لعنتیه؟»
پسرک نابینا، لبخندی آرام و شاید، کمی هم غمگین بر لبانش نشست. «من یه توهم نیستم، کوروش. منم مثل تو، یکی از اون هشت نفرم. اسمم شهابه.»
کوروش، با شنیدن نامش از زبان آن غریبهی مرموز، بیشتر جا خورد. با یادآوری قانون بیرحمانهی آزمون، شمشیر «سروین» را که حالا دیگر با هالهای از خشم و بیاعتمادی میدرخشید، به سمت شهاب نشانه رفت. «اگه توهم نیستی، پس یه دشمنی. و من... من دیگه به هیچکس اعتماد نمیکنم.» و با تمام توانی که در بدنش باقی مانده بود، به سمت شهاب حمله برد.
اما اتفاقی عجیب افتاد. شهاب، با وجود نابینایی، و با حرکاتی نرم، روان، و به طرز عجیبی، دقیق، به راحتی از کنار ضربهی کوروش جاخالی داد. گویی از قبل، مسیر حرکت شمشیر او را میدانست. کوروش، با ناباوری، دوباره و دوباره حمله کرد، اما هر بار، شهاب، چون برگی در باد، به آرامی از مسیر ضرباتش کنار میرفت.
«نیازی به این همه خشم نیست، جنگجوی تنها.» شهاب، در حالی که به راحتی از کنار ضربهی بعدی کوروش میگریخت، با همان صدای آرامش گفت. «من نمیتونم با چشمام ببینمت، کوروش. اما... اما میتونم حست کنم. میتونم اون نور بزرگی که تو قلبت داری رو ببینم. و اون تاریکی عمیقی که مثل یه سایهی گرسنه، دور اون نور حلقه زده و منتظر یه فرصته تا ببلعتش. من دشمن تو نیستم. من فقط... داشتم به صدای تنهایی و اون جنگ درونی تو گوش میدادم. خیلی وقته که صدایی به این بلندی، به این عمیقی، و به این دردناکی نشنیده بودم.»
کوروش، با شنیدن این حرفها، و با دیدن آن ناتوانی خودش در برابر این پسرک نابینا و مرموز، برای لحظهای از حرکت ایستاد. در همین هنگام، آن موجودات سایهوار، با دیدن این فرصت، دوباره به سمتشان یورش بردند.
«مراقب باش!» این بار، شهاب بود که با فریادی بلند، به کوروش هشدار داد. و بعد، اتفاقی عجیبتر افتاد. شهاب، دستانش را به سمت آن موجودات گرفت. نوری سفید و پاک، شبیه به همان نوری که از «هستهی نور» کوروش ساطع میشد، اما به مراتب متمرکزتر و شاید، آرامتر، از دستانش بیرون زد و سپری نورانی در برابرشان ایجاد کرد. موجودات سایهوار، با برخورد به این سپر نورانی، با جیغی از درد، به عقب پرتاب شدند.
کوروش، با دهانی باز از حیرت، به این صحنه نگاه میکرد. این پسرک نابینا، نه تنها ضعیف نبود، که قدرتی داشت که کوروش حتی تصورش را هم نمیکرد.
«حالا فهمیدی که دشمنت من نیستم؟» شهاب، با لبخندی که حالا دیگر نشانی از غم در آن نبود، گفت. «دشمن واقعی ما، این هزارتو، این آزمون، و شاید، خود ما هستیم. ما به تنهایی، هیچ شانسی برای زنده موندن نداریم، کوروش. اما... اما اگه با هم باشیم، اگه به هم اعتماد کنیم، اگه از قدرتهامون در کنار هم استفاده کنیم، شاید... شاید بتونیم راهی برای بیرون رفتن از این جهنم پیدا کنیم.»
کوروش، به چشمان بستهی شهاب، به آن سپر نورانی که هنوز در برابرشان میدرخشید، و به آن موجودات فاسدی که با ترس و نفرت به آنها نگاه میکردند، خیره شد. برای اولین بار، پس از ورود به این دنیای مرگبار، حس کرد که شاید، واقعاً تنها نیست. او، با وجود تمام آن بیاعتمادیها و آن زخمهای عمیق، به سمت شهاب رفت، شمشیرش را بالا آورد و در کنار او، آمادهی نبردی جدید، نبردی مشترک، شد.
و این، آغاز یک اتحاد شکننده، یک دوستی پر از چالش، و شاید، تنها راه نجات آنها در آن هزارتوی مرگ و آن دنیای بیسایه بود.