کلبهی چوبی، در میان آن همه سرسبزی و شکوفههای بهاری جنگل همیشه بهار، چون نگینی ساده اما پر از راز میدرخشید. سیاژ، با همان قدمهای استوار و مغرورانهاش، در را که از چوبی تیره و سنگین ساخته شده بود، با فشاری آرام گشود و به کوروش اشاره کرد که داخل شود. «بیا تو، پسرک. اینجا فعلاً پناهگاه توئه، تا وقتی که یاد بگیری چطور تو این دنیای بیرحم، گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون.»
کوروش، با قدمهایی مردد و چشمانی که هنوز سایهی اندوه و خستگی در آنها موج میزد، وارد کلبه شد. برخلاف انتظارش، فضای داخلی کلبه، نه تاریک و وهمآلود، که گرم و بهطور شگفتانگیزی، دنج و راحت به نظر میرسید. آتشی کوچک در اجاقی سنگی در گوشهای از کلبه میسوخت و نور لرزانش، سایههای رقصانی بر دیوارهای چوبی و سقف نسبتاً بلند میانداخت. بوی چوب سوخته، با رایحهی گیاهان دارویی خشکی که از تیرهای سقف آویزان بودند، در هم آمیخته و فضایی آرامشبخش ایجاد کرده بود، آرامشی که با آشوب درون کوروش در تضادی آشکار بود.
یک میز گرد چوبی در وسط اتاق قرار داشت و دو صندلی ساده در کنار آن. پوستینهایی نرم بر روی زمین پهن شده و چند قفسهی چوبی پر از کتابهایی با جلدهای کهنه و ناشناس، در کنجی دیگر به چشم میخورد. برای لحظهای، کوروش فراموش کرد که با یک اژدهای هزارساله طرف است؛ اینجا بیشتر شبیه به کلبهی یک شکارچی یا یک حکیم گوشهنشین بود.
سیاژ، ردای سیاه و سنگینش را از تن درآورد و بر یکی از صندلیها انداخت. حالا با لباسی سادهتر، که همچنان به رنگ تیره بود، بیشتر شبیه به همان مرد سیاهپوش مرموزی شده بود که کوروش در ابتدا دیده بود، هرچند آن هاله از قدرت و غرور باستانی، همچنان از وجودش ساطع میشد. به سمت اجاق رفت و کتری سیاهی را که روی آتش قلقل میکرد، برداشت. «چای یا دمنوش؟» با لحنی که بیشتر شبیه به یک دستور بود تا یک سوال، پرسید، اما در گوشهای از نگاهش، شاید، فقط شاید، کورسویی از چیزی شبیه به توجه دیده میشد.
کوروش، که هنوز ایستاده بود و با کنجکاوی به اطراف مینگریست، به آرامی گفت: «فرقی نمیکنه.»
سیاژ پوزخندی زد که در آن هم غرور بود و هم شاید ذرهای سرگرمی. «برای یه بیدار شده، زیادی بیتفاوتی کوروش. انگار هنوز نفهمیدی چه آشی برات پختن.» دو فنجان سفالی برداشت و از دمنوشی که بوی تند و گیاهی عجیبی داشت، پر کرد. یکی را به سمت کوروش گرفت. «بگیر بخور. جون میگیری. رنگ و روت مثل میت شده.»
کوروش فنجان را گرفت. بخار معطر دمنوش، صورت خستهاش را نوازش داد. جرعهای نوشید. طعمی تلخ و در عین حال، انرژیبخش داشت. حس کرد گرمایی مطبوع در رگهایش میدود و آن کرختی و خستگی، اندکی از تنش بیرون میرود.
سیاژ، فنجانش را با صدایی محکم روی میز گذاشت و با همان نگاه نافذ و طلاییاش که گویی تا اعماق روح کوروش را میکاوید، به او خیره شد. «خب، پسرک. گفتی کلی سوال تو اون کلهی کوچیکت وول میخوره. گفتی تا دلیل اون اتفاقای تلخ رو ندونی، بهم اعتماد نمیکنی.» مکثی کرد، لبهایش به پوزخندی کج شد، گویی از یادآوری آن لحظات ضعف کوروش لذت میبرد. «حرف حسابیه. اما جواب سوالای منم، مفت به دست نمیاد. تو این دنیا، هیچ چیز باارزشی مفت نیست.»
کوروش، با قلبی که دوباره از اضطراب و شاید، ذرهای امید به تپش افتاده بود، به چشمان سیاژ زل زد. سعی کرد صدایش نلرزد. «بهاش چیه؟ هر چی باشه، میپردازم.»
سیاژ برای لحظهای به چهرهی مصمم و در عین حال شکنندهی کوروش نگاه کرد. شاید در آن نگاه، چیزی فراتر از یک بازی یا یک شرط ساده میدید. لبخندش، این بار کمتر رنگ پوزخند داشت و بیشتر شبیه به لبخند کسی بود که چالشی جدی را مطرح میکند. «بهاش؟ سادهتر از چیزیه که فکرشو میکنی، و سختتر از هر چیزی که تا حالا تجربه کردی. باید لیاقتتو بهم ثابت کنی. باید نشون بدی که اون کوروش ضعیف و ترسویی که تو اون روستای خاکستر شده دیدم، دیگه حتی یه خاطرهی دور هم نیست.» به شمشیر سروین که کوروش هنوز با دودلی در دست داشت، اشاره کرد. «اون شمشیر، مال آدمای قویه. مال کسایی که جرأت دارن با سرنوشت خودشون بجنگن، نه بچههایی که با دیدن دو قطره خون، قالب تهی میکنن و دنیا رو سرشون خراب میشه.»
غرور کلام سیاژ، چون شمشیری نامرئی، قلب کوروش را خراشید. اما این بار، به جای اینکه در خود فرو برود، اخمی بر پیشانیاش نشست. چیزی در درونش، شاید همان «هستهی نور» یا ارادهای که از دل آن همه رنج جوانه زده بود، او را وادار به ایستادگی میکرد.
سیاژ ادامه داد، صدایش حالا دیگر آن سردی اولیه را نداشت، اما همچنان محکم و قاطع بود: «شرطم اینه: یک ماه. فقط یک ماه فرصت داری که بتونی حتی یک ضربهی ناقابل به من بزنی. با هر سلاحی که عشقت میکشه، با هر حیله و نیرنگی که تو اون کلهی کوچیکت داری، تو هر زمان و هر مکانی که فکر میکنی میتونی غافلگیرم کنی. اگه تونستی تو این یک ماه، فقط یه خراش کوچیک، حتی به اندازهی بال یه پشه، بهم بزنی، اونوقت منم به تمام سوالاتت، حتی اونایی که هنوز جرأت نکردی ازم بپرسی، موبهمو جواب میدم. و شاید...» نگاهش را برای لحظهای به دوردست دوخت، گویی به آیندهای نامعلوم مینگریست. «...شاید حتی قبول کردم که خودم، زیر پر و بالتو بگیرم و بهت آموزش بدم.» دوباره به کوروش نگاه کرد، این بار با جدیت تمام. «اما اگه نتونستی... خب، اونوقت دیگه خود دانی و خدای خودت. میتونی تا آخر عمرت با همین سوالای بیجواب و این حسرت لعنتی که مثل خوره به جونت افتاده زندگی کنی، یا اینکه بری و طعمهی اولین موجود فاسدی بشی که تو این جنگل همیشه بهار پیدا میکنی. انتخاب با خودته، . یا مرد میشی و کودک درونتو میکشی، یا مثل یه بزدل، تو سایهی ترسهات زندگی میکنی و میمیری.»
کوروش، با شنیدن این شرط، خون در رگهایش به جوش آمد. این دیگر چه بازی بیرحمانهای بود؟ این اژدهای مغرور، او را به سخره گرفته بود؟ یک ضربه؟ به موجودی که میتوانست با یک نگاه، با یک نفس آتشین، او را به خاکستر تبدیل کند؟ این فراتر از غیرممکن بود. اما... اما آن عطش سوزان برای دانستن حقیقت، آن نیاز به فهمیدن دلیل آن همه رنج، آنقدر در وجودش قوی بود که بر هر ترس و تردیدی غلبه میکرد. و شاید، فقط شاید، این تنها راهی بود که میتوانست از این برزخ ناامیدی و سردرگمی خلاص شود و معنایی برای این سرنوشت شوم پیدا کند. و مهمتر از همه، این اولین فرصتی بود که میتوانست خودش را به خودش، و شاید به این اژدهای مغرور، ثابت کند.
نفس عمیقی کشید. درد زخمهای روحش هنوز تازه بود، اما ارادهای سختتر از پولاد در چشمان سبزش میدرخشید. نگاهش را به چشمان طلایی و بیتفاوت سیاژ دوخت. «قبوله.» صدایش، محکم و بیلرزش، در فضای کوچک کلبه پیچید. «من... من این شرط رو قبول میکنم. و بهت نشون میدم که اون پسرک ضعیف، دیگه مرده.»
سیاژ، برای اولین بار از زمانی که کوروش او را دیده بود، لبخندی زد که رگههایی واضح از رضایت، و شاید حتی ذرهای تحسین پنهان، در آن دیده میشد. «خوبه. از این جسارتت خوشم اومد. حداقل مثل یه موش ترسو، فقط تو سوراخ غم و غصهات قایم نشدی.» از جا برخاست و به سمت در کلبه رفت. «فعلاً استراحت کن. باید جون بگیری. از فردا، تمرینات سختت شروع میشه. البته نه با من.» مکثی کرد و با همان پوزخند همیشگی که حالا دیگر کمتر آزاردهنده به نظر میرسید، ادامه داد: «فکر کردی به این زودیها افتخار مبارزه با خودِ من نصیبت میشه؟ نه پسرک. اول باید از پس چالشهای خیلی کوچیکتر بربیای. قصد دارم تو رو به بهترین مدرسهی ایروا، «مدرسهی اکباتان»، بفرستم. اونجا یاد میگیری که چطور از اون شمشیر تو دستت درست استفاده کنی و شاید، فقط شاید، چطور تو این دنیای سگصاحاب زنده بمونی. اما قبلش... قبلش باید نشون بدی که لیاقت این فرصت رو داری. و اولین قدم برای نشون دادن لیاقتت...»
سیاژ به شمشیر «سروین» که کوروش همچنان با قدرتی ناخودآگاه در دست میفشرد، اشاره کرد. «اون شمشیر، دیگه فقط یه تیکه آهن نیست، پسرک. اون با روحت پیوند خورده بود و حالا، به نوعی، به تو هم متصل شده. همونطور که اون رونهای [طلسم] با ارادهات ظاهر و پنهان میشن، باید یاد بگیری که این میراث رو هم کنترل کنی. نمیتونی که با این آهنپارهی به این بزرگی تو شهر راه بیفتی و تابلو بازی دربیاری، میتونی؟» لحنش سرزنشآمیز بود، اما در عمق صدایش، گویی میخواست نکتهای مهم را به کوروش بیاموزد.
«پنهانش کنم؟ چطوری؟» کوروش با تعجب پرسید. او فقط میدانست چطور شمشیر را در دست بگیرد و ضربه بزند، آن هم به شکلی کاملاً غریزی و بدون هیچ آموزشی.
سیاژ آهی کشید که بیشتر شبیه به غرش یک اژدهای بیحوصله بود. «با ارادهات، پسرک احمق! با همون نیرویی که اون [رونها] رو میاری و میبری. تمرکز کن. به شمشیر نگاه کن. حسش کن. اون دیگه یه چیز جدا از تو نیست. بخشی از وجودته، بخشی از اون قدرتیه که بهت داده شده. سعی کن باهاش یکی بشی، بهش دستور بدی که ناپدید بشه، که بره یه جایی تو وجودت یا تو اون فضای نامرئی که [طلسم] بهت داده، قایم بشه تا وقتی که دوباره صداش بزنی.»
کوروش به شمشیر خیره شد. سعی کرد تمرکز کند. یاد حرفهای اوژان افتاد که گفته بود «سروین» وفادارترین موجودی بوده که به او خدمت کرده. چشمانش را بست. تمام فکر و ذکرش را روی شمشیر متمرکز کرد. سعی کرد آن ارتباطی را که سیاژ از آن حرف میزد، حس کند. در ابتدا، هیچ اتفاقی نیفتاد. شمشیر، همچنان سرد و سنگین در دستانش بود.
«بدردنخور!» صدای پر از تحقیر سیاژ در گوشش پیچید. «حتی یه کار ساده رو هم نمیتونی درست انجام بدی؟ فکر کردی قدرت مفت به دست میاد؟ تمرکز کن! اراده کن!»
کوروش از این سرزنش، بیشتر مصمم شد. دوباره چشمانش را بست. این بار، نه تنها به شمشیر، که به آن «هستهی نور» درونش، به آن بیداری تازهاش، و به آن ارتباط گنگی که با روح اوژان حس کرده بود، فکر کرد. اراده کرد. با تمام وجودش خواست که شمشیر ناپدید شود.
ناگهان، حس کرد که شمشیر در دستانش سبکتر میشود. لرزشی خفیف در تیغهی آن پدیدار گشت. نوری کمرنگ و آبیفام، شبیه به همان نوری که از رونها ساطع میشد، برای لحظهای دور شمشیر را فرا گرفت و بعد... شمشیر «سروین» از میان دستانش ناپدید شد! گویی در هوای رقیق غار حل شده باشد.
کوروش با چشمانی گشاد شده از تعجب، به دستان خالیاش نگاه کرد. بعد، با همان اراده، خواست که شمشیر بازگردد. و در یک آن، «سروین» دوباره با همان سنگینی و صلابت همیشگی، در دستانش ظاهر شد.
لبخندی از سر شوق و شاید، ذرهای غرور، بر لبانش نشست. این اولین قدرتی بود که آگاهانه کنترلش کرده بود.
سیاژ، که تمام این مدت با دستانی به سینه و نگاهی نافذ او را زیر نظر داشت، تنها سری تکان داد. «خب، حداقل اونقدرها هم که فکر میکردم احمق نیستی. این تازه اولشه، پسرک. کنترل واقعی، خیلی فراتر از این شعبدهبازیهاست.» چرخید و به سمت در کلبه رفت. «فعلاً استراحت کن. فردا روز سختی در پیش داری. و یادت نره، یک ماه بیشتر وقت نداری.»
و با این حرف، از کلبه خارج شد و کوروش را با دنیایی از افکار، آیندهای پر از چالشهای ناشناخته، و شمشیری که حالا دیگر نه فقط یک سلاح، که کلیدی برای ورود به دنیای جدیدش بود، تنها گذاشت.