معبد خاموش

داستان کوروش : معبد خاموش

نویسنده: Dio

پس از آن اولین شب آرام در «شهر سایه‌های گمشده»، کوروش و شهاب، با روحیه‌ای بهتر و با جیب‌هایی که دیگر کاملاً خالی نبود، دوباره به تالار پر از هیاهو و بوی خون و الکل ارزان «انجمن شکارچیان سایه» بازگشتند. خبر موفقیت این دو جوان تازه‌وارد در پاکسازی فاضلاب‌های شمالی، هرچند که مأموریتی ساده و کم‌اهمیت به حساب می‌آمد، اما به خاطر سرعت و اینکه بدون هیچ زخم جدی‌ای بازگشته بودند، در میان برخی از شکارچیان قدیمی‌تر که همیشه به دنبال شناسایی استعدادها یا رقبای جدید بودند، پیچیده بود. حالا، نگاه‌ها به آن‌ها، کمتر رنگ تحقیر داشت و بیشتر، آمیزه‌ای از کنجکاوی، ارزیابی، و شاید، کمی هم حسادت بود.
همان‌طور که در گوشه‌ای از تالار نشسته و با همان آش داغ و نان خشکی که حالا برایشان حکم لذیذترین غذای دنیا را داشت، مشغول خوردن بودند، کوروش با گوش‌های تیزش، زمزمه‌ها و شایعاتی را از میز کناری‌شان شنید. چند شکارچی خسته و زخم‌خورده، با صدایی آهسته و پر از ترسی پنهان، در مورد یک مأموریت خاص حرف می‌زدند. مأموریتی که طومار کهنه و خاک‌گرفته‌اش، ماه‌ها بود که بر روی تابلوی اعلانات اصلی انجمن، در بخشی جداگانه و با عنوان «مأموریت‌های مرگبار»، دست‌نخورده باقی مانده و هیچ‌کس، حتی قوی‌ترین و بی‌باک‌ترین شکارچیان انجمن هم، جرأت پذیرفتنش را نداشت. مأموریت مربوط به «معبد خاموش» در اعماق «جنگل‌های خاکستری» در حاشیه‌ی شهر.
«میگن هر کی رفته اون تو، دیگه برنگشته.» یکی از شکارچی‌ها با صدایی لرزان گفت. «اونایی هم که تا نزدیکی‌هاش رفتن و تونستن فرار کنن، میگن اونجا یه جورایی نفرین‌شده‌ست. یه سکوت مطلق و مرگبار که حتی صدای نفس کشیدن خودتم نمی‌شنوی.»
شکارچی دیگری، که زخم عمیقی بر روی صورتش داشت، ادامه داد: «قضیه فقط سکوتش نیست. میگن اون معبد، با ذهن آدم بازی می‌کنه. توهم‌هایی بهت نشون میده که از واقعیت هم واقعی‌ترن. برادرم... برادرم یکی از بهترین شکارچیای اینجا بود. دو سال پیش، به هوای اون جایزه‌ی وسوسه‌انگیزش، رفت اونجا. چند هفته بعد، چند تا تاجر، جنازه‌شو تو چند فرسخی معبد پیدا کردن. دیوونه شده بود. با دستای خودش، چشمای خودشو درآورده بود و از فرط وحشت، قلبش وایساده بود.»
کوروش، با شنیدن این حرف‌ها، برای لحظه‌ای قاشق در دستش خشک شد. اما در عمق وجودش، به جای ترس، جرقه‌ای از کنجکاوی و شاید، غروری خطرناک روشن شد. نگاهی به تابلوی اعلانات انداخت و آن طومار کهنه و تنها را دید. جزئیات مأموریت، هرچند مبهم، اما وسوسه‌انگیز بود: «ورود به معبد خاموش، کشف راز آن، و به دست آوردن گنجینه‌ی باستانی یا هسته‌ی قدرتمندی که گفته می‌شود در قلب معبد پنهان شده است.» و جایزه‌اش... جایزه‌اش آنقدر زیاد بود که می‌توانستند تا ماه‌ها، بدون هیچ دغدغه‌ای، در بهترین مسافرخانه‌ی شهر زندگی کنند، بهترین تجهیزات را بخرند، و خود را برای چالش‌های بزرگتر آماده سازند.
«من می‌خوام این مأموریتو قبول کنم، شهاب.» کوروش، پس از لحظاتی سکوت، با صدایی آرام اما پر از اراده‌ای مصمم، به شهاب که با آن چشمان بسته‌اش، گویی تمام آن ترس و وحشت را در هاله‌ی آن شکارچیان حس کرده بود، گفت.
شهاب، برای لحظه‌ای هیچ نگفت. سپس، سرش را به سمت کوروش چرخاند. «منم اون زمزمه‌ها رو شنیدم، کوروش. و چیزی که من حس می‌کنم، خیلی بدتر از چند تا توهمه. اون معبد... اون یه موجود زنده‌ست. یه موجود هوشمند، فریبکار، و به شدت قدرتمند. هاله‌ای از یه نیروی خیلی خیلی قدیمی و تاریک دورش رو گرفته. این یه تله‌ست، کوروش. یه دام مرگبار که برای شکار کردن شکارچی‌ها پهن شده.»
«می‌دونم خطرناکه، شهاب.» کوروش با همان لحن مصمم ادامه داد. «اما ما به این پول احتیاج داریم. و مهم‌تر از اون، ما به این چالش احتیاج داریم. اگه قرار باشه از پس اون «حاکم هفت شهر» و اون همه خطری که پیش رومونه بربیایم، نمی‌تونیم از اینجور چالش‌ها فرار کنیم. باید باهاشون روبرو بشیم.»
شهاب، با شنیدن این حرف‌ها و با حس کردن آن اراده‌ی پولادین در هاله‌ی کوروش، آهی کشید. می‌دانست که دیگر نمی‌تواند او را منصرف کند. و شاید، در عمق وجودش، خودش هم می‌دانست که کوروش راست می‌گوید. آن‌ها برای زنده ماندن در این دنیا، نیاز به برداشتن قدم‌های بزرگ و خطرناک داشتند. «باشه، کوروش. من باهاتم. هر چی که بشه.»
کوروش، با شنیدن این حرف، لبخندی از سر رضایت و قدردانی زد. با هم، به سمت پیشخوان انجمن و آن مرد یک‌چشم، «گرز»، رفتند.
«چیه جوجه‌ها؟ آش دیشب بهتون نساخته؟» گرز با همان پوزخند همیشگی‌اش پرسید.
کوروش، بدون هیچ مقدمه‌ای، انگشتش را به سمت آن طومار کهنه و خاک‌گرفته گرفت. «ما... ما می‌خوایم این مأموریتو قبول کنیم.»
برای لحظه‌ای، تمام همهمه‌های سالن قطع شد. تمام نگاه‌ها، با ناباوری، تمسخر، و شاید، کمی هم ترحم، به سمت این دو جوان از جان سیر شده چرخید. گرز، برای اولین بار، آن پوزخند همیشگی‌اش از لبانش محو شد و با چشم سالمش، با دقت به کوروش و شهاب نگاه کرد. «مطمئنین، بچه‌ها؟ می‌دونین تا حالا چند نفر مثل شما، شایدم خیلی قوی‌تر از شما، رفتن اونجا و دیگه برنگشتن؟»
«ما مطمئنیم.» این بار، شهاب بود که با صدایی آرام اما محکم پاسخ داد.
گرز، شانه‌ای بالا انداخت. «باشه. هر جور راحتین. به من چه. پولش خوبه، اگه زنده برگردین که نوش جونتون، اگه هم برنگشتین... خب، حداقل از شر دو تا نون‌خور اضافه خلاص میشیم!» این را گفت و با خنده‌ای که بیشتر به غرش یک حیوان زخمی شبیه بود، طومار را از روی تابلو کند و به دست کوروش داد. «اینم از حکم مرگتون، جوجه‌ها! موفق باشین!»
کوروش و شهاب، در میان نگاه‌های سنگین و پچ‌پچ‌های دیگر شکارچیان، از انجمن خارج شدند. آن‌ها می‌دانستند که قدم در راهی بی‌بازگشت گذاشته‌اند.
آن‌ها، پس از تهیه کردن مقداری آذوقه و تجهیزات اولیه، از دروازه‌های «شهر سایه‌های گمشده» خارج شدند و به سمت «جنگل‌های خاکستری» که در حاشیه‌ی شرقی شهر قرار داشت، به راه افتادند.
 این جنگل، هیچ شباهتی به «جنگل سرخ» که رستم و آرتمیس دیده بودند، یا آن «دنیای درخت» که کوروش و شهاب در کنار فرنود تجربه کرده بودند، نداشت. اینجا، دنیایی بود که در آن، تمام رنگ‌ها، تمام زندگی، و تمام صداها، مرده بودند. درختان، با تنه‌هایی پیچ‌خورده و شاخه‌هایی خشک و بی‌برگ، چون اسکلت‌هایی نفرین‌شده، به سوی آسمانی همیشه خاکستری و ابری قد برافراشته بودند. زمین، با فرشی ضخیم از خاکستری نرم و شاید، سمی پوشیده شده بود که با هر قدم، چون غباری از مرگ، به هوا برمی‌خاست. و سکوت... سکوتی مطلق، سنگین، و مرگبار بر تمام فضا حاکم بود. سکوتی که حتی صدای نفس کشیدن خودشان را هم در خود خفه می‌کرد. اینجا، بهشت مردگان و جهنم زندگان بود.
در مسیر رسیدن به معبد،کوروش و شهاب، با تله‌هایی هوشمندانه، بی‌رحمانه، و غیرمعمول روبرو شدند. تله‌هایی که نه فقط فیزیکی، که ذهنی هم بودند و با عمیق‌ترین ترس‌ها و نقاط ضعفشان بازی می‌کردند. گاهی، کوروش صدای ضجه‌های مادرش را از میان آن درختان خاکستری می‌شنید و ناخودآگاه به سمتش کشیده می‌شد، اما شهاب، با آن دید درونی‌اش، به او هشدار می‌داد که این، تنها یک توهم صوتی برای کشاندن او به سمت یک باتلاق پنهان است. و گاهی هم، شهاب، هاله‌ای از نوری آشنا و آرامش‌بخش را حس می‌کرد، اما کوروش، با هوشیاری، متوجه می‌شد که این نور، از گیاهانی سمی و گوشتخوار ساطع می‌شود که در انتظار طعمه‌ای بی‌خبر نشسته‌اند. این تله‌ها، به آن‌ها نشان می‌داد که حریفشان، نه یک موجود وحشی و بی‌فکر، که یک شکارچی هوشمند، یک معمار فریب، و شاید، یک روانشناس بی‌رحم است.
 سرانجام، پس از عبور از آن جنگل وهم‌آلود و آن تله‌های مرگبار، در قلب تاریکی و سکوت، به «معبد خاموش» رسیدند. این معبد، که حالا دیگر در برابرشان قد علم کرده بود، می‌توانست لرزه بر اندام هر جنگجوی شجاعی بیندازد. بنایی باستانی، عظیم، و پوشیده از گیاهان رونده‌ی خاکستری‌رنگ که چون رگ‌هایی مرده، بر روی دیوارهای سنگی و سیاه آن پیچیده بودند. معماری معبد، عجیب، غیرمنطقی، و شاید، کمی هم دیوانه‌وار به نظر می‌رسید. برج‌هایی که به شکلی غیرممکن کج شده اما هنوز فرو نریخته بودند، پنجره‌هایی که به هیچ‌کجا باز نمی‌شدند، و راه‌پله‌هایی که به جای بالا، به سمت پایین یا به سوی دیواری بن‌بست می‌رفتند. و آن سکوت... آن سکوت مطلق و سنگینی که از معبد به گوش می‌رسید، از هر فریادی، وحشتناک‌تر بود. گویی این معبد، نه تنها صدا، که خودِ امید را نیز در درونش می‌بلعید.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.