اشک ماه

داستان کوروش : اشک ماه

نویسنده: Dio

شب، چون ردایی سیاه و سنگین، بر تن روستای مرده کشیده شده بود. آن هفت ماه، با نورهای وهم‌آلود و رنگارنگشان، از پشت ابرهای نازک و خاکستری، نگاهی بی‌تفاوت به این زندان پر از ترس می‌انداختند. در کلبه‌ی محقر ساناز، سکوتی سنگین‌تر از تاریکی بیرون حاکم بود. کوروش، با آن نقشه‌ی سرد و دقیقی که در ذهنش شکل گرفته بود، به چهره‌ی آرام و بی‌خبر شهاب نگاه می‌کرد. حس مسئولیتی گنگ اما قدرتمند، در قلبش می‌جوشید. او نه تنها برای انتقام، که حالا برای نجات این دو نفر، برای شکستن این چرخه‌ی بی‌رحم، می‌جنگید.
«وقتشه.» با صدایی که به سختی از زمزمه بلندتر بود، به ساناز گفت.
ساناز، با چشمانی که در آن، هم ترس از ناشناخته‌های شب و هم ایمانی تزلزل‌ناپذیر به این «ناجی» مرموز موج می‌زد، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. کیسه‌ی پارچه‌ای کوچکی را که در آن، چند تکه نان خشک و یک مشک آب قرار داشت، به سمت کوروش گرفت. «این... این تمام چیزیه که داریم. مواظب باش، کوروش.»
کوروش کیسه را گرفت. «نگران من نباش. نگران خودت باش.»
ساناز تنها سر تکان داد.
آن دو، چون دو سایه‌ی لغزنده (در دنیایی که سایه‌ای وجود نداشت)، از کلبه خارج شدند و در کوچه‌های تنگ و تاریک روستا قدم گذاشتند. سکوت، مطلق و خفه‌کننده بود. تنها صدای موجود، صدای پای خودشان و آن زوزه‌ی حزین بادی بود که در میان خانه‌های ویران می‌پیچید. کوروش حس می‌کرد که از پشت هر پنجره‌ی تاریک، چشمانی ترسان و شاید، خائن، در حال پاییدن آن‌هاست. این مردم، از ترس، به جاسوسان زندانبان خود بدل شده بودند.
با راهنمایی‌های دقیق ساناز که کوچه‌پس‌کوچه‌های این زندان را چون کف دستش می‌شناخت، از روستا خارج شدند و قدم به «جنگل‌های خاکستری» گذاشتند. اینجا، حتی آن نور کم‌فروغ ماه‌ها نیز، به سختی از میان شاخه‌های درهم‌تنیده و خشک درختان، که چون دستان اسکلت‌هایی نفرین‌شده به سوی آسمان دراز شده بودند، راهی به زمین پیدا می‌کرد.
«از این طرف.» ساناز با صدایی آهسته، در حالی که به مسیری باریک و به ظاهر بن‌بست اشاره می‌کرد، گفت. «مادربزرگم می‌گفت باید به سکوت جنگل گوش بدی تا راهو بهت نشون بده. می‌گفت این درختا، حافظه‌ی این دنیان. خیلی چیزا دیدن... و خیلی چیزا رو به یاد دارن.»
کوروش، با شنیدن این حرف، برای لحظه‌ای به آن درختان پیچ‌خورده و خاموش نگاه کرد. آیا آن‌ها نیز، شاهد آن تراژدی‌هایی بودند که در این دنیا رخ داده بود؟ آیا آن‌ها نیز، در سکوت، برای سایه‌های گمشده‌شان سوگواری می‌کردند؟
[«اینا فقط یه مشت چوب خشک و پوسیده‌ان، کوروش.»] صدای سرد «کلمه‌ی شوم» در ذهنش پیچید. [«احساسات رو بذار کنار. اینجا، فقط قوی‌ها زنده می‌مونن. و تو، برای قوی شدن، باید بی‌رحم بشی. مثل همین جنگل. مثل همین سکوت.»]
کوروش، این صدا را پس زد و به دنبال ساناز به راه افتاد. آن‌ها ساعت‌ها در آن جنگل وهم‌آلود و ساکت پیش رفتند. ساناز، با دانشی که از قصه‌های مادربزرگش به ارث برده بود، آن‌ها را از تله‌های طبیعی جنگل، از آن باتلاق‌های کوچک و پنهان، و از آن گیاهان گوشتخواری که با نوری فریبنده طعمه‌هایشان را به دام می‌انداختند، دور نگه می‌داشت.
سرانجام، بویی غریب و ناآشنا به مشامشان رسید. بوی تالاب، بوی گندیدگی، و رایحه‌ی شیرین و تهوع‌آوری که از پوسیدگی هزاران ساله حکایت داشت.
«رسیدیم.» ساناز با صدایی که از دلهره می‌لرزید، ایستاد. «باتلاق «اشکِ ماه»... همین‌جاست.»
در برابرشان، منطقه‌ای وسیع از لجن سیاه و جوشان قرار داشت که در آن، درختانی پیچ‌خورده و بی‌برگ، چون دستانی که از اعماق جهنم بیرون زده باشند، قد برافراشته بودند. حباب‌های بزرگی از گازهای سمی، با صدایی چندش‌آور بر روی سطح لجن می‌ترکیدند و مهی غلیظ و بدبو را در فضا پخش می‌کردند. در آن نور کم‌فروغ، موجودات ریز و درخشانی، شبیه به پشه‌هایی آتشین، در هوا پرواز می‌کردند و هر کدامشان، به تنهایی، می‌توانست با نیشی کوچک، موجودی را فلج کند.
«گل‌ها... کجان؟» کوروش با احتیاط پرسید.
ساناز، با انگشتی لرزان، به نقطه‌ای در قلب باتلاق اشاره کرد. جزیره‌ای کوچک و سنگی، که در میان آن همه سیاهی و گندیدگی، چون نگینی درخشان به نظر می‌رسید. و بر روی آن جزیره، ده‌ها گل زیبا، با گلبرگ‌هایی به رنگ نقره‌ی مذاب که نور هفت ماه را به شکلی جادویی بازتاب می‌دادند و می‌درخشیدند، روییده بودند. و در مرکز هر گل، قطره‌ای شفاف و درخشان، چون الماسی از جنس خودِ ماه، می‌درخشید. آن قطره، «اشکِ ماه» بود. زهرآگین‌ترین و در عین حال، زیباترین چیزی که کوروش تا به حال دیده بود.
«باید از این لجن رد بشیم.» کوروش با اراده‌ای مصمم گفت.
«اما چطوری؟» ساناز با وحشت پرسید. «این باتلاق هر چیزی رو که توش بیفته، می‌بلعه.»
کوروش به اطراف نگاه کرد. «کلمه‌ی تحلیل» او، حالا به کمکش آمده بود. او الگوها را می‌دید. مسیرها را می‌دید. «اون ریشه‌های بیرون‌زده‌ی درختا رو می‌بینی؟ مثل یه پل می‌مونن. اگه با دقت و آروم از روشون رد بشیم، می‌تونیم خودمونو به اون جزیره برسونیم.»
این کار، به شدت خطرناک و نیازمند تعادلی بی‌نقص بود. اما آن‌ها چاره‌ی دیگری نداشتند. کوروش، با شمشیر «سروین» که از آن به عنوان تکیه‌گاه استفاده می‌کرد، و ساناز، با آن جثه‌ی ظریف و چابکی یک سنجاب، آرام و با احتیاط، قدم بر روی آن ریشه‌های لغزنده و نمناک گذاشتند. زیر پایشان، آن لجن سیاه و مرگبار، با صدایی وسوسه‌انگیز، قل‌قل می‌کرد.
سرانجام، پس از دقایقی نفس‌گیر که به اندازه‌ی یک عمر طول کشید، خود را به آن جزیره‌ی سنگی رساندند. زیبایی مرگبار گل‌های «اشکِ ماه» از نزدیک، نفس‌گیر بود.
«دست نزن!» ساناز با فریادی کوتاه به کوروش که می‌خواست یکی از گل‌ها را بچیند، هشدار داد. «مادربزرگم می‌گفت حتی بخار زهرش هم می‌تونه خطرناک باشه.» کیسه‌ی چرمی کوچکی را که با خودش آورده بود، بیرون آورد. «باید با این بگیریش. و بعد، فقط اون قطره‌ی اشکش رو جدا کنی. خودِ گل، بی‌فایده‌ست.»
کوروش، با دقتی که از یک جراح انتظار می‌رفت، و با دستانی که سعی می‌کرد نلرزند، اولین گل را با احتیاط چید. سپس، با استفاده از نوک یک سنگ تیز، آن قطره‌ی شفاف و درخشان را از مرکز گل جدا کرد و با وسواسی زیاد، آن را درون یک شیشه‌ی کوچک و محکمی که از قبل آماده کرده بود، ریخت.
در همان لحظه که آن قطره‌ی زهر در شیشه افتاد، کوروش به خودش، به کاری که داشت می‌کرد، فکر کرد. او در حال تهیه‌ی زهر بود. زهری برای کشتن. این، کار یک ناجی نبود. این، کار یک قاتل بود. کار یک شکارچی که برای رسیدن به هدفش، از هر وسیله‌ای، حتی پلیدترینشان، استفاده می‌کرد.
[«آفرین، کوروش. این است قدرت واقعی. قدرت هوش. قدرت فریب. شمشیرها برای احمق‌هاست. زهر، سلاح خدایان است.»] صدای «کلمه‌ی شوم»، این بار نه چون یک وسوسه، که چون یک تأیید، چون یک تحسین، در ذهنش طنین انداخت.
کوروش، این صدا را، این تأیید تاریک را، با تمام وجود پذیرفت. دیگر هیچ شکی نداشت. دیگر هیچ عذاب وجدانی نبود. تنها، یک هدف بود. یک اراده. و یک نقشه.
پس از جمع‌آوری چندین قطره از آن زهر مرگبار، آن‌ها با همان احتیاط، مسیر بازگشت را در پیش گرفتند.
وقتی به روستا رسیدند، سپیده آرام‌آرام داشت پرده‌ی شب را کنار می‌زد. آن‌ها به کلبه بازگشتند. شهاب هنوز بیهوش بود. و امروز... امروز روز ششم بود. روز انتخاب قربانی. و فردا، روز هفتم، روز اجرای آن حکم مرگبار.
خورشید هفت‌رنگ، هنوز طلوع نکرده بود، اما کوروش می‌دانست که برای هیولای این روستا، و شاید، برای خود این روستا، روز «شام آخر» نزدیک است. او، با زهری در دست و نقشه‌ای در سر، آماده بود تا اولین قدم بزرگش را در این مسیر تاریک و بی‌بازگشت بردارد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.