خوابی در پناه بهار ملعون

داستان کوروش : خوابی در پناه بهار ملعون

نویسنده: Dio

پس از آنکه سیاژ، با آن کلمات آمیخته به غرور و شاید، حقیقتی تلخ، کلبه را ترک کرد، کوروش برای لحظاتی طولانی در سکوت و تنهایی اتاق فرو رفت. سنگینی حرف‌های اژدها، بار یک ماه فرصت برای اثبات خود، و آن درس اولیه در مورد پنهان کردن «سروین»، چون موج‌هایی سهمگین بر ذهن خسته‌اش آوار می‌شدند. درد زخم‌های روحش، به مراتب عمیق‌تر از خراش‌های بر تنش بود. به یاد فاجعه‌ی روستا، چهره‌ی خونین پدر و مادرش، و آن نعره‌ی نفرین‌شده‌ی خودش که بازماندگان بی‌گناه را به کام مرگ فرستاده بود، افتاد. آیا او، «برگزیده‌ی آسمان»، قرار بود چنین سرنوشت شومی داشته باشد؟
خستگی، چون وزنه‌ای از سرب، بر پلک‌هایش سنگینی می‌کرد. آن دمنوش گیاهی سیاژ، هرچند جانی دوباره به کالبدش بخشیده بود، اما روح زخم‌خورده‌اش نیازمند آرامشی عمیق‌تر بود. به اطراف کلبه نگاه کرد. ساده اما امن به نظر می‌رسید. گوشه‌ای دنج، کنار همان اجاق سنگی که هنوز گرمای ملایمی از آن به اطراف می‌پراکند، پوستینی نرم پهن بود. خودش را روی آن رها کرد. پیش از آنکه چشمانش بسته شود، برای لحظه‌ای به این فکر کرد که آیا دوباره آن رؤیاهای عجیب و غریب به سراغش خواهند آمد؟ آیا دوباره اوژان را خواهد دید، یا شاید... آن زن بی‌چهره‌ای که در یکی از خواب‌های دور و مه‌آلود گذشته، حضوری گذرا اما تأثیرگذار داشت؟ و بعد، چون سنگی که به اعماق چاهی تاریک سقوط کند، در خوابی عمیق و سنگین فرو رفت.
رؤیای اثیری: ملاقات با آستانا، بانوی بی‌چهره
چشمانش را در سرزمینی گشود که هیچ شباهتی به دنیای خاکی و پر از رنج او نداشت. دشتی بی‌کران، پوشیده از گل‌های رنگارنگ و ناشناخته که هر یک با رنگ و بویی منحصربه‌فرد، حیات و امید را به نمایش می‌گذاشتند. نسیمی ملایم، رایحه‌ی شیرین و سرمست‌کننده‌ی گل‌های وحشی را با خود می‌آورد و آوای آرام جویباری زلال که در کنار دشت روان بود، نغمه‌ای دلنشین و آسمانی از دوردست‌ها می‌نواخت. پروانه‌هایی با بال‌های ظریف و رنگین، چون جواهراتی پرنده، در هوای پاک و شفاف آن دشت به رقصی آزاد و افسانه‌ای مشغول بودند و بال زدنشان، نوایی موزون از زندگی و رهایی در فضا می‌پراکند. تمام این منظره، زیر پرتو طلایی خورشیدی رؤیایی که نه حرارتی آزاردهنده داشت و نه هرگز قصد غروب کردن، به تابلویی زنده و پویا از بهشتی گمشده بدل گشته بود؛ جایی که هر صدا و هر نسیم، حکایتی از امید و زیبایی بی‌پایان را روایت می‌کرد.
در میان این دشت زیبا و اثیری، بانویی با گیسوانی به سیاهی شب و جامه‌ای سپید و مواج، سرگرم بازی با پروانه‌ها بود. کوروش، مبهوت این همه زیبایی و آرامش، به او خیره ماند. اما هرچه می‌کوشید، نمی‌توانست چهره‌ی بانو را به وضوح ببیند؛ گویی مهی رقیق و نورانی، چون حجابی از راز، سیمای او را از دیدگانش پنهان ساخته بود. بانو، در حالی که به پروانه‌ای لاجوردی که بر انگشت اشاره‌ی کشیده‌اش نشسته بود می‌نگریست، ناگهان سر بلند کرد و متوجه حضور کوروش شد. پس از آنکه پروانه با نرمی از انگشتش پر کشید، با قدم‌هایی آرام و باوقار، به سوی او آمد.
کوروش، با وجود آنکه در دنیای رؤیا بود، قلبش از این حضور ناگهانی و پر از شکوه به تپش افتاد. بانوی بی‌چهره، به ده گامی او که رسید، ایستاد و با صدایی رسا و پر از طنینی آشنا و مهربان، که گویی از اعماق خاطرات فراموش‌شده‌اش برمی‌خاست، گفت: «کوروش... بیا جلوتر پسرم. خیلی وقته منتظرتم. بالاخره... «بیدار» شدی.»
کوروش از شنیدن نامش و آن کلمه‌ی «بیداری» که حالا معنایی دیگر برایش داشت، شگفت‌زده شد و اندکی هراسید. اما در صدای بانو، چنان آرامش و صمیمیتی موج می‌زد که بر ترسش غلبه کرد و چند گامی به سوی او برداشت. بانوی بی‌چهره، که حالا می‌توانست گرمای حضورش را حس کند، دست بر سر کوروش نهاد و موهای آشفته‌اش را با مهری مادرانه نوازش کرد. «چقدر بزرگ شدی، کوروش جان. حالا دیگه واسه خودت مردی شدی.»
با شنیدن این سخنان و لمس آن دستان اثیری، پرسش‌های بسیاری چون سیلی در ذهن کوروش شکل گرفت. این بانوی بی‌چهره چگونه او را می‌شناخت؟ این چه دنیایی بود؟ و دلیل حضورش در این رؤیا چه بود؟
بانوی بی‌چهره، گویی افکار کوروش را خوانده باشد، با لبخندی که کوروش تنها حسش می‌کرد، گفت: «نگران نباش پسرم. من از دوستای خیلی نزدیک پدر و مادرتم. مادرت، برای من مثل یه خواهر عزیز بود و پدرت... پدرت یه تکیه‌گاه محکم بود. من حتی روزی که به دنیا اومدی رو هم یادمه. راستی، حالشون چطوره؟ حال مهرداد و اون فرشته‌ی مهربون، زنش، خوبه؟»
با شنیدن نام پدر و مادرش و آن سوال پر از بی‌خبری، تمام آن فاجعه‌ی هولناک، تمام آن درد و رنجی که در چند روز گذشته چون کابوسی بی‌پایان بر سرش آوار شده بود، دوباره با تمام قدرت در وجودش زنده شد. بغضی سنگین راه گلویش را بست. چشمانش پر از اشک شد. با صدایی که از شدت اندوه می‌لرزید و به‌سختی از میان هق‌هق گریه‌هایش شنیده می‌شد، شروع به بازگو کردن آن شب شوم کرد: از آتش و خون، از فریادهای بی‌گناهان، از اجساد تکه‌تکه شده، و از پیکرهای بی‌جان پدر و مادرش...
با هر کلمه‌ای که کوروش بر زبان می‌آورد، گویی دنیای رنگین و پر از نور آستانا (که کوروش هنوز نامش را نمی‌دانست) تیره‌ و تارتر می‌شد. پاهایش سست گشت و بر زمین نرم دشت نشست. کوروش، با دیدن این حال، به‌سرعت دستان اثیری او را گرفت و آرام در کنارش نشست. اشک، بی‌صدا از گونه‌های بانوی بی‌چهره جاری بود، هرچند چشمانش از دید کوروش پنهان بود.
بانوی بی‌چهره، پس از لحظاتی سکوت که تنها با صدای گریه‌ی آرام او و نفس‌های سنگین کوروش همراه بود، اشک‌هایش را پاک کرد و به کوروش نگریست. در دل با خود زمزمه کرد، زمزمه‌ای که کوروش نشنید اما اندوهش را حس کرد: «این... این تازه اول راه پر از درد و رنج زندگی توئه، کوروش من... «برگزیده‌ی آسمان»... منو ببخش... منو ببخش که نتونستم...» سپس، با صدایی که حالا دیگر آن طنین شاداب اولیه را نداشت و سرشار از غمی عمیق بود، به کوروش گفت: «دنیا همیشه بی‌رحم بوده و هست، کوروش جان. این تویی که انتخاب می‌کنی جلوی این بی‌رحمی، ضعیف باشی و بشکنی، یا قوی و محکم وایستی و راه خودتو پیدا کنی. جلوی این دنیای نامرد، باید مثل کوه باشی، فهمیدی؟» مکثی کرد و با نگاهی که گویی می‌خواست رازی بزرگ را فاش کند، ادامه داد: «و یادت باشه، تنها دوست واقعی و قابل اعتمادی که تو این دنیای پر از نامردی برات مونده، سیاژه. به اون... به اون همون‌جوری که به پدرت اعتماد داشتی، اعتماد کن. اون راهو بهت نشون میده، حتی اگه راهش از دل تاریکی و سختی بگذره.»
کوروش که مشتاق دانستن بیشتر در مورد گذشته‌ی پدرش بود، پرسید: «پدرم... پدرم چه جور آدمی بود؟ شما که این‌قدر خوب می‌شناختینش... یه کم از گذشته‌اش برام میگین؟»
آستانا لبخندی تلخ زد. «پدرت... مهرداد... اون مردی بود با دلی از جنس نور، روحی به بزرگی خود آسمون، و اراده‌ای...» ناگهان، پیش از آنکه بتواند جمله‌اش را کامل کند، صدایی آشنا و پر از تحکم، چون غرش رعد در آن دشت بهشتی، در گوش کوروش پیچید: «کوروش! پسرک ضعیف و احمق! پاشو ببینم! دیرمون میشه! پاشووو!»
بیداری و دروازه‌ی تلپورت
کوروش با وحشت از خواب پرید. چشمانش را باز کرد و خود را در همان کلبه‌ی چوبی دید. سیاژ، با دستانی به سینه و چهره‌ای که هم بی‌حوصلگی و هم شاید ذره‌ای نگرانی پنهان در آن دیده می‌شد، بالای سرش ایستاده بود. کوروش زیر لب با عصبانیتی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت: «لعنت به این اژدهای کله‌خر که نذاشت جواب سوالمو از آستانا بگیرم...» به بیرون کلبه رفت و صورتش را با آب سرد چشمه‌ای که در همان نزدیکی بود، شست. طراوت آب، کمی از آن آشفتگی و گیجی رؤیا را زدود.
سپس به داخل بازگشت. سیاژ برایش چایی که از همان دمنوش‌های گیاهی خودش آماده کرده بود، ریخت. «زود باش بخور، باید راه بیفتیم.»
پس از آنکه چایشان را خوردند، سیاژ دست کوروش را گرفت و او را به دنبال خود از کلبه بیرون برد. پس از کمی پیاده‌روی در میان درختان انبوه جنگل همیشه بهار، به غاری رسیدند که پیشتر کوروش متوجه حضورش نشده بود. بر کف این غار، دایره‌ای بزرگ با نشان‌هایی باستانی و به رنگ آبی و بنفش کم‌رنگ، به شکلی اسرارآمیز می‌درخشید و نوشته‌هایی عجیب و رمزآلود که خواندنشان برای کوروش ناممکن می‌نمود، دور تا دور آن را فرا گرفته بود.
«اینجا دیگه کجاست؟ این دایره‌ها چیه؟» کوروش با کنجکاوی پرسید.
سیاژ با همان غرور همیشگی پاسخ داد: «اینجا یه تیکه از قلمرو منه. و اینم یه جور دروازه‌ی جادوییه که ما رو صاف می‌رسونه به خونه‌ی اصلیم تو مرکز. خودم ساختمش. خوشگله، نه؟» و بعد خنده‌ای کرد که در فضای ساکت غار پیچید.
کوروش که از این همه قدرت و توانایی سیاژ شگفت‌زده شده بود، با هیجان گفت: «آره، خیلی چیز خفنیه! به منم یاد میدی از اینا بسازم؟»
سیاژ دستش را به چانه‌اش مالید و با نگاهی که برق شیطنت در آن دیده می‌شد، پاسخ داد: «من که مفتکی چیزی به کسی یاد نمیدم، پسرجون. اما اگه قول بدی از این به بعد کارای خونه‌ی منو بکنی و برام غذاهای خوشمزه بپزی، اون‌وقت شاید، فقط شاید، یه لطفی در حقت کردم. البته اگه اصلاً یه ذره استعداد اینجور کارا و سر و کله زدن با کلمات رو داشته باشی!»
کوروش با شنیدن این حرف، لبخندی عمیق بر لبانش نشست. «حتماً! خیالت راحت. فکر کردم می‌خوای یه درخواست عجیب و غریب ازم بکنی. اما کارای نظافت و آشپزی که چیزی نیست. من همیشه تو خونه‌ی خودمون این کارا رو می‌کردم و گاهی هم جای مادرم غذا می‌پختم. خیلی هم راحته.»
سیاژ دستی بر پشت شانه‌ی کوروش زد و با لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود، گفت: «حالا می‌بینیم و تعریف می‌کنیم، پسرک.» سپس خنده‌ی دیگری سر داد. دست کوروش را گرفت و با هم به سمت دایره‌ی تلپورت حرکت کردند. در همین حین، با لحنی که سعی می‌کرد بی‌تفاوت باشد اما کوروش رگه‌هایی از نگرانی را در آن حس می‌کرد، گفت: «آها، راستی یادم رفت بهت بگم. اولین بار که با این چیزا سفر می‌کنی، یه تجربه‌ی وحشتناک و حال به‌هم‌زنیه. پس یه نفس عمیق بکش، چون قراره حسابی دل و روده‌ات به هم بپیچه.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.