سیاژ

داستان کوروش : سیاژ

نویسنده: Dio

کوروش، با چشمانی که هنوز از وحشت و ناباوری گشاد بود، به مرد سیاهپوش خیره ماند. کلمات سیاژ، چون پتکی سنگین، بر روح درهم‌شکسته‌اش فرود آمده بود: «تنها قدرت می‌تونه منو متقاعد کنه.» این یعنی تا زمانی که او، کوروش، آن‌قدر قوی نشده بود که بتواند حتی یک ضربه‌ی ناقابل به این موجود مغرور و قدرتمند وارد کند، از حقیقت مرگ پدر و مادرش، از دلیل این همه تباهی، بی‌خبر می‌ماند.
«تو... تو دیگه کی هستی که همچین شرطی برای من می‌ذاری؟» کوروش با صدایی که از خشم و استیصال می‌لرزید، پرسید. «یه آدم... یه آدم نمی‌تونه اینقدر... اینقدر بی‌رحم باشه...»
مرد سیاهپوش، سیاژ، پوزخندی زد که از زیر سایه‌ی کلاهش، چون برقی شوم درخشید. «آدم؟ پسرک، تو هنوز خیلی چیزها رو در مورد این دنیا و موجوداتش نمی‌دونی.» صدایش آرام بود، اما طنینی از قدرتی باستانی و ناشناخته در آن موج می‌زد. «وقتشه که با بخشی از حقیقت روبرو بشی.»
ناگهان، هاله‌ای از انرژی سیاه و طلایی، چون طوفانی خفته که ناگهان بیدار شده باشد، از وجود سیاژ برخاست. زمین زیر پای کوروش به لرزه درآمد. هوا سنگین شد و بوی گوگرد و قدرتی کهن، مشامش را پر کرد. پیکر مرد سیاهپوش، در میان آن هاله‌ی چرخان، شروع به تغییر شکل کرد. استخوان‌هایش با صدایی هولناک کشیده شدند، پوستش چون چرمی کهنه شکافته شد و از زیر آن، فلس‌هایی سیاه و درخشان، به رنگ شبق، پدیدار گشت. قامتش بلند و بلندتر می‌شد، سایه‌اش چون کوهی عظیم بر سر کوروش سنگینی می‌کرد. دو بال عظیم و چرمین، چون بادبان‌هایی سیاه، از پشتش گشوده شد که هر کدام به تنهایی می‌توانست کلبه‌ی محقرشان را بپوشاند. گردنی دراز و پوشیده از فلس، به سری با سه شاخ استخوانی و چشمانی که حالا دیگر نه طلایی، که به رنگ مذاب سرخ آتشین می‌درخشیدند، ختم می‌شد.
سیاژ، دیگر آن مرد سیاهپوش نبود. او یک اژدهای عظیم‌الجثه بود؛ هیولایی باستانی که نفس‌های آتشینش می‌توانست کوه‌ها را ذوب کند و غرش‌هایش، آسمان را به لرزه درآورد. تجسمی از غرور و قدرت مطلق.
کوروش، با دهانی باز از وحشت و شگفتی، به آن موجود افسانه‌ای که حالا با تمام عظمتش در برابرش ایستاده بود، خیره ماند. تمام آن سوال‌ها، تمام آن خشم و نفرتی که لحظاتی پیش در وجودش می‌جوشید، در برابر این نمایش قدرت بی‌حد و مرز، رنگ باخته بود. او در برابر یک اژدها ایستاده بود، و تازه می‌فهمید که چقدر کوچک و ناچیز است.
اژدها، سیاژ، با صدایی که دیگر نه انسانی، که چون غرش رعد در کوهستان بود، گفت: «حالا فهمیدی با کی طرفی، پسرک؟ حالا می‌فهمی که شرط من، از سر بزرگواری بوده، نه ظلم؟» دود سیاهی از میان دندان‌های تیزش بیرون زد.
کوروش، توان حرف زدن نداشت. تنها سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد.
اژدها، با حرکتی آرام که با آن جثه‌ی عظیم، تضادی شگفت‌انگیز داشت، دوباره شروع به تغییر شکل کرد و به همان هیئت مرد سیاهپوش با موهای طلایی بازگشت. هاله‌ی قدرت فروکش کرد، اما سنگینی حضورش همچنان در فضا احساس می‌شد.
سیاژ، با همان پوزخند همیشگی، از جیب ردایش شیشه‌ای بلورین به رنگ آب بیرون آورد و به سمت کوروش گرفت. «اینو بخور. زخم‌هاتو بهتر می‌کنه. بعدش... باید با این خراب‌شده وداع کنی. وقت رفتنه.»
کوروش، با دستانی لرزان، معجون را از سیاژ گرفت و یک‌نفس سر کشید. طعمی خنک و کمی گس داشت، اما به محض ورود به بدنش، گرمایی عجیب در رگ‌هایش دوید. درد زخم‌هایش به سرعت کم شد، کبودی چهره‌اش محو گشت و جانی دوباره در کالبد خسته‌اش دمیده شد. اما این التیام جسمی، نمی‌توانست آن زخم عمیقی را که بر روحش نشسته بود، درمان کند.
به گورهای تازه حفر شده نگاه کرد. دو گور در جلو، و هفده گور دیگر در پشت سرشان. سیاژ، با همان سکوت و بی‌تفاوتی همیشگی‌اش، کمی آن‌طرف‌تر ایستاده و به افق خیره شده بود، گویی به کوروش فرصت می‌داد تا با گذشته‌اش، با تمام آنچه از دست داده بود، تنها باشد.
کوروش، با قدم‌هایی سنگین و لرزان، به سمت دو گوری که می‌دانست آرامگاه پدر و مادرش هستند، حرکت کرد. هر قدم، چون پتکی بر قلبش فرود می‌آمد. زانو زد. خاک نمناک و سرد گورها را لمس کرد. همان خاکی که تا دیروز، بوی زندگی و مهربانی می‌داد، حالا بوی مرگ و جدایی گرفته بود.
«بابا... مامان...» صدایش، نجوایی بود پر از درد، پر از حسرت، پر از یک یتیمی جانسوز. «منو... منو ببخشید...» اشک، بی‌اختیار از چشمانش جاری شد. این بار، نه اشک خشم، که اشک اندوهی بی‌انتها، اشک کودکی که تمام دنیایش را در یک شب از دست داده بود. «ببخشید که نتونستم... نتونستم ازتون محافظت کنم... ببخشید که این‌قدر ضعیف بودم...»
سرش را بر خاک سرد گورها گذاشت و هق‌هق گریه‌اش، سکوت مرگبار روستا را شکست. تمام آن خاطرات شیرین کودکی، چون فیلمی کوتاه اما پر از نور، از برابر چشمانش گذشت. لبخند مهربان مادرش وقتی برایش نان تازه می‌پخت... دستان قدرتمند پدرش وقتی او را بر شانه‌هایش می‌نشاند و در دشت می‌چرخاند... صدای خنده‌هایشان که در کلبه‌ی کوچکشان می‌پیچید... گرمای آغوششان... همه‌چیز... همه‌چیز حالا به مشتی خاک سرد بدل شده بود.
«چرا؟... چرا شما؟... چرا ما؟...» فریاد می‌زد، اما صدایش در میان هق‌هق گریه‌هایش گم می‌شد. «قول داده بودی همیشه کنارم باشی بابا... قول داده بودی بهم شمشیرزنی یاد بدی... مادر... تو قول داده بودی همیشه برام قصه بگی... پس چرا... چرا تنهام گذاشتین؟»
حس می‌کرد قلبش از شدت درد دارد متلاشی می‌شود. آن «نقص: محکوم به تنهایی ابدی» که [طلسم] به او نشان داده بود، حالا با تمام وجودش حس می‌کرد. آیا این بود آغاز آن نفرین؟ آیا او واقعاً محکوم بود که تا ابد، طعم تلخ تنهایی را بچشد؟
خشم، دوباره در وجودش جوانه زد. خشمی سرد و عمیق، نه آن خشم کور و ویرانگر قبلی، که خشمی برخاسته از دردی بی‌انتها. «پیداشون می‌کنم...» دندان‌هایش را بر هم فشرد، اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. «قسم می‌خورم... قسم می‌خورم باعث و بانی این همه درد رو پیدا کنم... و زجری بهشون بدم که هر روز آرزوی مرگ کنن... این... این تنها کاریه که برام مونده... این تنها دلیلیه که هنوز نفس می‌کشم...»
برای لحظاتی طولانی، همان‌جا، در کنار مزار عزیزانش، زانو زده بود و با روح درهم‌شکسته‌اش، با گذشته‌ی به یغما رفته‌اش، و با آینده‌ی نامعلوم و پر از نفرتش، تنها بود.
سیاژ، که گویی تمام این مدت در سکوت و با همان غرور همیشگی‌اش نظاره‌گر این وداع تلخ بود، سرانجام به سمت کوروش آمد. دست بر شانه‌اش نگذاشت، کلامی برای تسلی نگفت. تنها با صدایی که هیچ نشانی از همدردی در آن نبود، گفت: «وقت رفتنه، پسرک. گذشته رو باید تو گذشته چال کرد. آینده منتظرته، آینده‌ای که باید با چنگ و دندون به دستش بیاری.»
کوروش، با چشمانی که هنوز از اشک می‌سوخت اما حالا برقی از اراده‌ای پولادین در آن می‌درخشید، از جا برخاست. برای آخرین بار، نگاهی به آن تپه‌های خاکی که تمام هستی‌اش را در خود جای داده بودند، انداخت. سپس، با قلبی شکسته اما مصمم، پشت سر سیاژ به راه افتاد.
مسیرشان به سمت جنگل انبوه بلوط بود، همان جنگلی که روزی پناهگاه رویاهای کودکانه‌اش بود و حالا، شاید، دروازه‌ای به سوی سرنوشتی ناشناخته. هوا، با وجود روشنایی صبح، هنوز بوی دود و مرگ می‌داد. سکوت سنگینی میان آن دو حاکم بود. کوروش، غرق در افکارش بود، غرق در آن غم جانکاه و آن عطش سوزان برای انتقام. سیاژ نیز، با همان ابهت و غرور اژدهایی‌اش، بی‌هیچ کلامی پیش می‌رفت.
پس از ساعت‌ها پیاده‌روی، به منطقه‌ای از جنگل رسیدند که با تمام بخش‌های دیگر متفاوت بود. اینجا، با وجود سرمای زمستان، درختان بلوط هنوز برگ‌هایی سبز و شاداب داشتند و گل‌های وحشی رنگارنگی در میان چمن‌های تازه روییده، خودنمایی می‌کردند. گویی بهار، در این بخش از جنگل، حکومتی جاودانه داشت.
«اینجا جنگل همیشه بهاره،» سیاژ سرانجام سکوت را شکست. صدایش، هنوز همان طنین قدرتمند را داشت. «یا به قول بعضی‌ها، جنگل بهار ملعون. وسعتش اونقدر زیاده که کمتر کسی تونسته به انتهای اون برسه. می‌گن دلیل این بهار همیشگی، نفرینیه که از خون یه ایزد باستانی بر این جنگل نازل شده.»
کوروش، با وجود اندوهی که هنوز در سینه‌اش سنگینی می‌کرد، با کنجکاوی به اطراف نگریست. زیبایی فریبنده‌ی این جنگل، با آن رازآلود بودنش، برای لحظه‌ای او را از افکار تاریکش جدا کرد.
پس از مدتی دیگر، در میان درختان کهنسال و در هم تنیده، کلبه‌ای چوبی نمایان شد. کلبه‌ای ساده اما محکم، با دودکشی که دودی نازک از آن به آسمان می‌رفت.
سیاژ به سمت کلبه رفت و گفت: «اینجا قلمرو منه. تا وقتی که اون‌قدر قوی بشی که بتونی روی پای خودت وایستی، اینجا خونه‌ی تو هم هست.» در را باز کرد و وارد شد. کوروش نیز، با قدم‌هایی مردد، به دنبالش رفت. آینده، با تمام ابهامات و خطراتش، آغاز شده بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.