جنگل راز آلود 

داستان کوروش : جنگل راز آلود 

نویسنده: Dio

گوزن، با آن نقوش اثیری بر پوست تیره‌اش، برای لحظه‌ای از کندن زمین دست کشید و سر باشکوهش را بالا آورد. چشمان درشت و سیاهش، که انگار تمام رازهای جنگل در آن نهفته بود، مستقیم به چشمان کوروش دوخته شد. هیچ ترسی در نگاه حیوان نبود، تنها کنجکاوی‌ای عمیق و شاید، نوعی شناخت قدیمی. کوروش نیز بی‌حرکت ایستاده بود، نفسش در سینه حبس شده بود. احساس می‌کرد این برخورد، اتفاقی ساده نیست. آن نقوش آبی‌رنگ روی بدن گوزن، به طرز عجیبی با همان احساس گنگی که گاهی از آسمان می‌گرفت، پیوند داشت.

برای لحظاتی که گویی به اندازه‌ی یک عمر طول کشید، آن دو تنها به یکدیگر خیره ماندند. سکوت جنگل، سنگین و پر از انتظار بود. سپس، گوزن به آرامی پوزه‌اش را به سمت آسمان گرفت، نفسی عمیق و صدادار کشید و با حرکتی نرم و باشکوه، چرخید و به آرامی در اعماق جنگل ناپدید شد. نه رمید، نه فرار کرد؛ گویی تنها پیامی را رسانده بود و حالا به دنبال کار خویش می‌رفت.

کوروش چند لحظه‌ای همان‌جا، پشت بوته‌ها، خشکش زده بود. هنوز تصویر آن گوزن با نقوش آسمانی در ذهنش جان داشت. آیا این هم بخشی از رویاهایش بود؟ یا جنگل واقعاً چنین موجودات شگفت‌انگیزی را در خود پنهان کرده بود؟ تکانی خورد و از پشت بوته‌ها بیرون آمد. دیگر اثری از گوزن نبود، تنها جای سم‌هایش بر زمین نمناک باقی مانده بود.

با وجود این برخورد عجیب، هدف اصلی‌اش را فراموش نکرده بود. غار رویاهایش هنوز او را به سوی خود می‌خواند. به اطراف نگاهی انداخت، سعی کرد مسیر تقریبی‌ای را که در رویا دیده بود، به یاد آورد. درختان در این بخش از جنگل قطورتر و کهنسال‌تر به نظر می‌رسیدند و زمین، شیب ملایمی به سمت بالا پیدا کرده بود.

همچنان که با احتیاط پیش می‌رفت و از بین تنه‌ی درختان غول‌پیکر عبور می‌کرد، متوجه تغییر دیگری در محیط شد. هوا سنگین‌تر شده بود و بوی گوگرد مانندی، هرچند ضعیف، به مشام می‌رسید. این بو برایش ناآشنا و کمی نگران‌کننده بود. دیگر از صدای پرندگان هم خبری نبود. سکوت، غلیظ‌تر و وهم‌آلودتر از پیش، بر جنگل سایه افکنده بود.

پس از حدود نیم ساعت پیاده‌روی دیگر، در حالی که خورشید دیگر کاملاً از پشت کوه‌ها بیرون آمده بود و پرتوهای طلایی‌اش با زحمت از لابه‌لای شاخ و برگ انبوه به زمین می‌رسیدند، بالاخره آن را دید. دهانه‌ی تاریک و عمیقی که در دل صخره‌ای عظیم، پوشیده از پیچک‌های وحشی و خزه‌های کهنسال، پنهان شده بود. دقیقاً همان‌طور که در رویا دیده بود.

قلب کوروش به تپش افتاد. ترکیبی از ترس و هیجان تمام وجودش را فرا گرفت. دهانه‌ی غار، حتی از فاصله‌ای که ایستاده بود، عظیم و رعب‌آور به نظر می‌رسید. ورودی‌اش آنقدر تاریک بود که هیچ چیز از درونش پیدا نبود، گویی به دنیای دیگری راه داشت. همان بوی گوگرد مانند، حالا قوی‌تر و واضح‌تر به مشام می‌رسید و سرمای نامطبوعی از درون غار به بیرون می‌تراوید.

لحظه‌ای تردید کرد. صدای پدرش و آن هشدار در مورد کنجکاوی بیش از حد، در گوشش پیچید. اما نیرویی قوی‌تر از ترس، او را به جلو می‌راند. این غار، این راز پنهان در قلب جنگل، او را فرا می‌خواند. باید می‌فهمید چه چیزی در این تاریکی نهفته است.

چوبدستی‌اش را محکم‌تر در دست گرفت، نفس عمیقی کشید و با قدم‌هایی آهسته اما مصمم، به سوی دهانه‌ی غار حرکت کرد. هرچه نزدیک‌تر می‌شد، سرمای برخاسته از درون غار محسوس‌تر و بوی تند گوگرد آزاردهنده‌تر می‌گشت. ایستاد. دهانه‌ی غار چون کام اژدهایی خفته، در برابرش خودنمایی می‌کرد؛ تاریک، عمیق و خاموش. سکوتی که از درون آن به گوش می‌رسید، سنگین‌تر از سکوت جنگل بود، سکوتی که انگار هزاران سال قدمت داشت.

کوروش لحظه‌ای به اطراف ورودی غار نگاه کرد. صخره‌های عظیم، با لایه‌هایی از خزه‌ی تیره و گیاهان رونده‌ی عجیب و غریب پوشیده شده بودند که گویی از دل سنگ بیرون زده و در هم پیچیده بودند. هیچ نشانی از رفت و آمد یا حیات در آن نزدیکی دیده نمی‌شد. تنها صدای چکیدن قطرات آب از سقف نمناک غار، آن سکوت وهم‌آلود را گهگاه می‌شکست.

با وجود حس ناخوشایندی که در دلش چنگ می‌انداخت، کنجکاوی‌اش بر ترس غلبه کرد. نوک چوبدستی‌اش را به آرامی وارد تاریکی غار کرد. چند قدم دیگر به جلو برداشت و خود را در آستانه‌ی ورود یافت. هوای درون غار، سرد و دم‌کرده بود، با رطوبتی که بر پوست می‌نشست. چشمانش به آرامی به تاریکی عادت می‌کردند، اما هنوز جز سیاهی مطلق، چیزی دیده نمی‌شد.

ناگهان، درست چند قدمی داخل‌تر، چیزی توجهش را جلب کرد. لکه‌ای تیره و براق بر کف سنگی غار، که در آن نور اندکی که از بیرون به سختی به درون می‌تابید، برق می‌زد. شبیه به مایعی غلیظ بود که تازه ریخته شده باشد. کوروش با احتیاط نزدیک‌تر شد. بوی آهن و گوگرد در هم آمیخته، از آن لکه متصاعد می‌شد.

خم شد تا دقیق‌تر نگاه کند. آن مایع، به طرز عجیبی زنده به نظر می‌رسید. سطحی صاف و آینه‌مانند داشت، اما گویی در عمق آن، چیزی حرکت می‌کرد، مثل رگه‌هایی از تاریکی که در هم می‌لولیدند. کوروش ناخودآگاه دستش را دراز کرد تا آن را لمس کند، اما درست در لحظه‌ای که نوک انگشتانش می‌خواست با آن مایع عجیب تماس پیدا کند، اتفاقی باورنکردنی رخ داد.

آن لکه‌ی سیاه، گویی جان گرفت! مثل موجودی زنده، به سرعت شکل عوض کرد و با حرکتی برق‌آسا به سمت کوروش هجوم آورد. دیگر یک لکه‌ی بی‌جان نبود، بلکه توده‌ای از مایع سیاه و چسبناک بود که با سرعتی هولناک به پایش چنگ انداخت.

کوروش از وحشت فریاد خفیفی کشید و غریزی به عقب پرید. اما آن خون سیاه – زیرا حالا دیگر مطمئن بود که این مایع، خون است، خونی عجیب و ناشناخته – چابک‌تر بود. مثل ماری سیاه و لزج، دور ساق پایش پیچید و با فشاری باورنکردنی شروع به بالا خزیدن کرد. سرمایی مرگبار از محل تماس خون با پوستش، به تمام بدنش نفوذ می‌کرد و پاهایش به سرعت بی‌حس می‌شدند.

وحشت تمام وجود کوروش را فرا گرفته بود. با چوبدستی‌اش محکم به آن توده‌ی سیاه کوبید، اما ضربه‌اش انگار بر آب فرود می‌آمد؛ خون سیاه برای لحظه‌ای از هم می‌پاشید، اما بلافاصله دوباره شکل می‌گرفت و با خشمی بیشتر به او می‌چسبید. حالا دیگر تا زانوهایش را در برگرفته بود و هر لحظه بالاتر می‌آمد.

«کمک...» زیر لب زمزمه کرد، اما می‌دانست در این نقطه از جنگل، هیچ‌کس صدایش را نخواهد شنید. باید خودش راهی برای خلاص شدن از این کابوس پیدا می‌کرد. با تمام توان تلاش می‌کرد پاهایش را از هم باز کند، خود را از چنگال آن خون رها سازد، اما هرچه بیشتر تقلا می‌کرد، آن موجود سیاه و چسبنده محکم‌تر او را در بر می‌گرفت.

در اوج ناامیدی، با نگاهی تب‌آلود به اطراف، چشمش به تکه سنگ تیزی افتاد که از دیواره‌ی غار بیرون زده بود. با آخرین توانش، خود را به سمت آن کشاند. درد ناشی از فشار خون سیاه بر پاهایش غیرقابل تحمل بود، هر سلول بدنش از وحشت و انزجار فریاد می‌کشید، اما اراده‌اش برای زنده ماندن، هنوز در اعماق وجودش چون اخگری نیمه‌جان سوسو می‌زد.

خون سیاه، حالا دیگر تا کمرش را بلعیده بود. سرمای مرگ‌آور آن، به قلبش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و نفس کشیدن برایش به عذابی طاقت‌فرسا بدل گشته بود. حس می‌کرد تمام گوشت و پوستش دارد از استخوان‌هایش جدا می‌شود، انگار که آن مایع لزج و گرسنه، وجودش را ذره‌ذره می‌خورد و هضم می‌کند. چشمانش از شدت درد سیاهی می‌رفت، اما نمی‌خواست تسلیم شود. نمی‌خواست این‌گونه، در چنگال موجودی بی‌نام و نشان، در تاریکی یک غار فراموش‌شده، به پایان برسد.

با حرکتی ناگهانی و پر از جنون، دست راستش را به سمت سنگ تیز دراز کرد. خون سیاه، گویی از قصد او آگاه شده باشد، با فشاری مضاعف سعی کرد دستانش را نیز ببلعد. اما کوروش سریع‌تر بود. با تمام قدرتی که در بازوانش باقی مانده بود، سنگ تیز را از دیواره جدا کرد. لبه‌های برنده و نامنظم سنگ، کف دستش را خراشید و خون گرم خودش با خون سیاه و سرد آن موجود در هم آمیخت.

اما این تماس، به جای رهایی، فاجعه‌ی بزرگتری را رقم زد. خون سیاه، با وحشی‌گری‌ای غیرقابل تصور، به دست راست کوروش که سنگ را در چنگ داشت، هجوم برد. درد، دیگر قابل توصیف نبود. کوروش با چشمان از حدقه درآمده، دید که چگونه آن مایع نفرین‌شده، گوشت دستش را می‌درد، استخوان‌هایش را خرد می‌کند. صدای شکستن استخوان‌های مچ و ساعدش، در میان فریادهای دلخراشش گم شد. سنگ تیز از دستان بی‌جان و خون‌آلودش رها شد و با صدایی خفه بر کف غار افتاد. دست راستش... دیگر نبود. خون سیاه، آن را تا بالای آرنج بلعیده بود و حالا با ولعی سیری‌ناپذیر، به سمت شانه‌اش پیش می‌رفت.

وحشت و ناامیدی، چون سیلی سهمگین بر سرش آوار شد. دیگر توانی برای مقاومت نداشت. خون سیاه، بی‌رحمانه تمام بدنش را در آغوش کشید. از نوک پاهایش که حالا دیگر هیچ حسی نداشتند تا گردنش که زیر فشار آن توده‌ی سرد و لزج به سختی می‌توانست بچرخد. تنها سرش بیرون مانده بود، شاهد این بلعیده شدن تدریجی و وحشتناک.

در آن تاریکی مطلق، در آن سرمای بی‌انتها، خاطرات چون اشباحی سرگردان به سراغش آمدند. چهره‌ی مهربان مادرش که با لبخند برایش نان تازه می‌پخت... دستان پینه‌بسته‌ی پدرش که با غرور گوسفندان را به چرا می‌برد... خنده‌های کودکی‌اش در دشت‌های وسیع... و بعد، کابوس امشب، آن خون سرخ بر سپیدی برف، آن شمشیر آغشته به مرگی که حالا گریبان خودش را گرفته بود. تنهایی... همیشه تنها بود. حتی در میان خنده‌ها، همیشه حسی از غربت، از جدایی، در اعماق وجودش خانه داشت. آیا این بود پایان تنهایی‌هایش؟ بلعیده شدن در تاریکی‌ای عمیق‌تر از هر شب؟

مرگ... چقدر نزدیک بود. می‌توانست نفس‌های سردش را بر پوست صورتش حس کند. دیگر هیچ راه فراری نبود. هیچ امیدی. هیچ نوری.

«نور...»

ناگهان، در اعماق آن یأس مطلق، تصویری گرم و روشن در ذهنش جان گرفت. خاطره‌ای از چند سال پیش، شبی زمستانی، سرد و پر ستاره. کنار آتش کوچکی در دل سیاه چادرشان نشسته بودند. مادرش تازه برایشان چای دم کرده بود و بوی نان داغی که روی ساج پخته بود، فضا را پر کرده بود. کوروش، که آن زمان پسربچه‌ای کنجکاوتر و شاید کمی ترسو تر بود، به آسمان بی‌کران و پر از ستاره خیره شده بود.

«بابا...» صدایش آرام و کودکانه بود. «چرا شبا اینقدر تاریکه؟ اگه یه شب ستاره‌ها هم نیان، اگه ماه هم قهر کنه، اونوقت چی میشه؟ همه جا سیاه مطلق میشه؟»

مهرداد، که کنار کوروش نشسته بود و به شعله‌های رقصان آتش نگاه می‌کرد، لبخندی زد. دستی به موهای پسرش کشید. «نگران نباش پسرم. حتی تو تاریک‌ترین شب‌ها هم، همیشه یه نوری پیدا میشه. ستاره‌ها شاید کم‌نور بشن، ماه شاید پشت ابرا قایم بشه، اما تاریکی هیچوقت مطلق نیست.»

کوروش با چشمان کنجکاوش به پدر نگاه کرد. «آخه چطوری؟ اگه هیچ نوری از بیرون نباشه، چطوری میشه چیزی رو دید؟»

مهرداد کمی سکوت کرد، انگار دنبال بهترین کلمات می‌گشت. بعد، به چشمان کوروش خیره شد، نگاهش عمیق و پر از معنا بود. «کوروش جان، بعضی وقتا نور از بیرون نمیاد. بعضی وقتا، وقتی همه جا تاریکه، وقتی هیچ ستاره‌ای نیست که راه رو نشونت بده، باید دنبال نور تو جای دیگه‌ای بگردی.»

«کجا بابا؟»

مهرداد انگشت اشاره‌اش را به آرامی به سینه‌ی کوروش زد. «اینجا پسرم. اگه هیچ نوری در اطرافت ندیدی، به درونت نگاه کن. به قلبت. به روحت. شاید نور، خودت باشی. شاید اونقدر نور تو وجود خودت باشه که بتونی نه فقط راه خودت، که راه بقیه رو هم روشن کنی. یادت باشه، حتی کوچیکترین کرم شب‌تاب هم، تو دل تاریکی، نور خودشو داره و از هیچ‌کس قرض نمی‌گیره.»

تصویر محو شد، اما گرمای آن خاطره، آن کلمات پر از امید پدر، در جان یخ‌زده‌ی کوروش باقی ماند.

«به درونم نگاه کنم... من... نورم...»

این فکر، این جرقه‌ی کوچک در آن اقیانوس تاریکی، به طرز معجزه‌آسایی قدرتمند بود. آیا واقعاً نوری در درون او وجود داشت؟ نوری که بتواند این سیاهی را پس بزند؟ در آن لحظات پایانی، در آن مرز باریک میان بودن و نبودن، کوروش با تمام وجودش به این فکر چنگ زد. تمام اراده‌اش، تمام خواستنش برای زندگی، تمام نفرتش از این اسارت، در یک نقطه متمرکز شد.

ناگهان، هاله ای روشن، نه از جنس نورهای معمولی، بلکه نوری به رنگ سپیدی مطلق، از مرکز وجودش، از قلبش، ساطع شد. نوری که گرما نداشت، اما قدرتی غیرقابل تصور در آن نهفته بود. این نور، با شدتی وصف‌ناپذیر گسترش یافت و خون سیاه را، که حالا دیگر تمام بدنش را تا زیر چانه فرا گرفته بود، به عقب راند.

خون سیاه، با جیغی دلخراش و پر از وحشت، از این نور ناشناخته پس نشست. تاب مقاومت در برابر آن را نداشت. هر ذره از وجودش که با این نور سفید تماس پیدا می‌کرد، می‌سوخت و به دودی سیاه تبدیل می‌شد. نور سفید، همچون سپری محافظ، تمام بدن کوروش را در بر گرفت و خون سیاه را تا آخرین قطره، از او دور کرد و به گوشه‌های تاریک غار راند.

دردی توصیف‌ناپذیر، تمام وجود کوروش را فرا گرفت. چشمانش از حدقه بیرون زد و دوباره رویید. استخوان‌هایش شکست و با صدایی ترسناک، دوباره جوش خورد. عضلاتش گسست و از نو پیوند خورد. دست راست قطع‌شده‌اش، با زجری باورنکردنی، از نو شروع به روییدن کرد، از شانه تا نوک انگشتان. او از نو زاده می‌شد، اما این تولد، با عذابی همراه بود که هزار بار از مرگ بدتر می‌نمود. آنقدر درد کشید، آنقدر فریاد زد، تا سرانجام از هوش رفت.

وقتی دوباره چشم گشود، نمی‌دانست چقدر گذشته است. شاید لحظه‌ای، شاید ساعتی، شاید یک روز. هنوز در همان غار تاریک بود، اما دیگر خبری از آن خون سیاه نبود. بدنش... بدنش کامل بود. دست راستش، هرچند هنوز کرخت و بی‌حس، اما وجود داشت. زخم‌هایش، به طرز معجزه‌آسایی التیام یافته بودند.

گیج و مبهوت، به اطراف نگاه کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟

ناگهان، صدایی آرام اما واضح، گویی از اعماق وجود خود غار، یا شاید از درون ذهنش، در گوشش پیچید:

[شما با موفقیت بیدار شدید.]

[طلسم، در حال ارزیابی امتحان شماست...]

[شما بر غیرممکن پیروز شدید و توانستید به خون ایزد [؟؟؟] غلبه کنید.]

[شما یک "کلمه الهی" دریافت کردید.]

[کلمه [شوم] با روح شما پیوند خورد.]      
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.