سپیده دم خونین

داستان کوروش : سپیده دم خونین

نویسنده: Dio

کلمات ماهان، چون تیغ‌هایی زهرآلود، در روح وانیش فرو رفته و تمام وجودش را از هم دریده بود. «سرِ پدرم... برای نجات خاندانم...» این فکر، این تصویر، چون کابوسی بی‌پایان، در ذهنش تکرار می‌شد و راه نفسش را می‌بست. چگونه می‌توانست چنین کاری بکند؟ چگونه می‌توانست دستانش را به خون پدری آلوده کند که با تمام آن غرور و سخت‌گیری‌هایش، هنوز هم پدرش بود؟
تمام آن شب، وانیش در اتاقش، چون گرگی زخمی و در دام افتاده، قدم می‌زد. هر لحظه، آن تهدید یخ‌زده‌ی سیاژ در گوشش طنین می‌انداخت: «تا فردا غروب وقت داری... یا سر بریده‌ی پدرتو برام میاری... یا دیگه خاندانی به اسم شما باقی نمی‌مونه...» از یک طرف، ترس از نابودی خاندان، از دست رفتن تمام آن شکوه و ثروتی که نسل‌ها برای به دست آوردنش تلاش کرده بودند، و از طرف دیگر، وحشت از انجام آن عمل شنیع و نابخشودنی.
به یاد نگاه‌های تحقیرآمیز اشراف‌زادگان دیگر می‌افتاد اگر خاندان وانیش سقوط می‌کرد. به یاد آن پوزخندهای پیروزمندانه‌ی دشمنانشان. و به یاد خواهران کوچکترش که شاید، قربانیان بعدی این بازی قدرت بی‌رحمانه می‌شدند. اما بعد، تصویر پدرش پیش چشمانش جان می‌گرفت. همان پدری که با تمام اشتباهاتش، او را بزرگ کرده بود، به او همه‌چیز داده بود.
نزدیکی‌های سحر، وقتی دیگر توانی برای فکر کردن و کلنجار رفتن با خودش نداشت، تصمیمی در آن ذهن آشفته و پر از وحشتش شکل گرفت. تصمیمی که نه از سر شجاعت، که از عمق ترس و استیصال بود. او نمی‌توانست... او جرأت این کار را نداشت. شاید... شاید پدرش راه دیگری پیدا می‌کرد. شاید معجزه‌ای رخ می‌داد.
با قدم‌هایی لرزان، به سمت اتاق خواب پدرش رفت. در را به آرامی باز کرد. ماهان، بر روی تخت مجللش، با چشمانی باز و نگاهی خیره به سقف، دراز کشیده بود. گویی او نیز تمام آن شب را نخوابیده و با کابوس سرنوشت خاندانش دست و پنجه نرم کرده بود.
«پدر...» وانیش با صدایی که از فرط ترس و شرمندگی به سختی شنیده می‌شد، زمزمه کرد. «من... من نمی‌تونم...»
ماهان، به آرامی سرش را به سمت وانیش چرخاند. در چشمانش، دیگر آن غرور و خشم همیشگی دیده نمی‌شد. جای آن را، نوعی آرامش تلخ و پذیرشی دردناک گرفته بود. «می‌دونم پسرم... می‌دونم که نمی‌تونی... و نباید هم بتونی.» آهی عمیق کشید، آهی که سنگینی یک عمر زندگی پر از اشتباه و شاید، پشیمانی را با خود حمل می‌کرد. «این... این بارِ منه. من باعث و بانی این وضعیت شدم. و منم که باید بهاشو بپردازم.»
از روی تخت برخاست و به سمت گنجه‌ی کنار تختش رفت. از داخل آن، خنجری قدیمی و خوش‌ساخت با دسته‌ای از عاج و تیغه‌ای که در نور کم‌فروغ اتاق می‌درخشید، بیرون آورد. آن را به سمت وانیش گرفت. «بگیر، پسرم.»
وانیش با وحشت به خنجر نگاه کرد. «نه... پدر... نه...»
ماهان، با لبخندی که تلخ‌تر از هر زهری بود، گفت: «چاره‌ی دیگه‌ای نیست، وانیش. این تنها راهیه که می‌تونیم خاندانمون رو نجات بدیم. تنها راهیه که می‌تونم مطمئن بشم تو و خواهرانت، زنده می‌مونین.» دست لرزان وانیش را گرفت و خنجر را در کف دستش گذاشت. «فقط... فقط سعی کن سریع باشه. و یادت باشه... یادت باشه که من... همیشه بهت افتخار می‌کردم، حتی اگه هیچ‌وقت به زبون نیاوردم.»
و بعد، چشمانش را بست و با قامتی استوار، در برابر پسرش زانو زد.
وانیش، با خنجری در دست و اشکی که بی‌اختیار از چشمانش جاری بود، به پدرش نگاه می‌کرد. به آن گردن خم‌شده، به آن موهای جوگندمی، به آن همه خاطرات تلخ و شیرینی که با هم داشتند. دستش می‌لرزید. نمی‌توانست... او هرگز نمی‌توانست...
ناگهان، ماهان، با حرکتی سریع و غیرمنتظره، دستان وانیش را که خنجر را گرفته بود، با تمام قدرت به سمت گردن خودش هدایت کرد.
فریادی خفه... صدای پارگی گوشت... و بعد، سکوتی مرگبار.
وانیش، با چشمانی از حدقه درآمده، به دست‌های خون‌آلودش و به پیکر بی‌جان پدرش که حالا در آغوشش افتاده بود، نگاه می‌کرد. دنیا پیش چشمانش سیاه شد. جیغی کشید، جیغی که از اعماق وجودش، از تمام آن وحشت و درد و گناهی که حس می‌کرد، برمی‌خاست.
نمی‌دانست چقدر گذشته بود. شاید دقیقه‌ای، شاید ساعتی. وقتی به خود آمد، خورشید از پشت پنجره‌های عظیم عمارت، اولین پرتوهای بی‌رمقش را به درون اتاق می‌تاباند. وانیش، هنوز همان‌جا، کنار پیکر سرد و بی‌جان پدرش، زانو زده بود. دستانش، لباس‌هایش، و حتی صورتش، آغشته به خون بود. خونی که بوی خیانت، بوی ترس، و بوی یک انتخاب هولناک را می‌داد.
با چشمانی خالی از هرگونه احساس، به آن بسته‌ی پیچیده در پارچه‌ای گران‌بها که حالا بر روی میز پدرش قرار داشت، نگاه کرد. آن «هدیه»ی وحشتناک، آماده‌ی تقدیم به اژدها بود.
با قدم‌هایی که دیگر مال خودش نبود، با روحی که برای همیشه در آن اتاق خونین جا مانده بود، بسته را برداشت و از عمارت خاندان وانیش، که حالا دیگر بوی مرگ و نیستی می‌داد، خارج شد. خیابان‌های اکباتان، تازه از خواب بیدار می‌شدند و مردمان، بی‌خبر از فاجعه‌ای که در یکی از مجلل‌ترین خانه‌های شهر رخ داده بود، روز جدیدشان را آغاز می‌کردند.
فصل چهارم: تقدیم هدیه، قانون اژدها و غوغایی در پایتخت
وقتی وانیش، با آن بسته‌ی هولناک در دست و روحی درهم‌شکسته، به دروازه‌های عظیم اقامتگاه سیاژ رسید، نگهبانان غول‌پیکر، با دیدن چهره‌ی آشنا اما حال پریشان و خون‌آلود او، و شاید با حدس زدن آنچه در آن بسته پنهان بود، بدون هیچ سوال و جوابی، و با نگاهی که ترکیبی از ترس و شاید، ترحمی پنهان بود، راه را برایش باز کردند.
او را به همان تالار مجللی هدایت کردند که سیاژ، کوروش و رستم در آن حضور داشتند. سیاژ، بر روی همان صندلی اشرافی‌اش نشسته بود و با بی‌تفاوتی ظاهری، مشغول نوشیدن دمنوشی بود که رخسا با اکراه برایش آماده کرده بود. کوروش و رستم نیز، در گوشه‌ای از تالار، با سکوت و نگاه‌هایی که از کنجکاوی و شاید، کمی هم دلهره پر بود، به این تازه‌وارد رنگ‌پریده، لباس‌های خون‌آلود، و بسته‌ی مرموز در دستانش خیره شده بودند.
وانیش، با زانوانی لرزان، در برابر سیاژ ایستاد و آن بسته را با دستانی که به وضوح می‌لرزیدند و هنوز بوی خون می‌دادند، بر روی میز گران‌بهای مقابل اژدها گذاشت. «این... این چیزیه که خواسته بودین، سرورم.» صدایش، خالی از هرگونه احساس، چون صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی بود.
سیاژ، حتی نگاهی هم به بسته نینداخت. فنجان دمنوشش را با آرامش بر روی میز گذاشت و با همان پوزخند همیشگی و چشمانی که از آن غروری سرد و بی‌رحمانه می‌بارید، به وانیش خیره شد. «خب، پسرک اشراف‌زاده. مثل اینکه بالاخره معنی واقعی ترس و البته، معنی واقعی «اطاعت» رو فهمیدی، ها؟»
سپس، با اشاره‌ی یکی از خدمتکاران، بسته را باز کردند. صحنه‌ای که آشکار شد، چنان هولناک و دلخراش بود که حتی کوروش و رستم هم، با وجود تمام آنچه دیده و تجربه کرده بودند، برای لحظه‌ای رنگ از چهره‌شان پرید و نفس در سینه‌شان حبس شد. رخسا، با دیدن آن صحنه، صورتش را با انزجار برگرداند و زیر لب چیزی شبیه به نفرین زمزمه کرد.
سیاژ اما، بی‌آنکه خم به ابرو بیاورد، به آن سر بریده، به آن چشمان بی‌روح ماهان، پدر وانیش، نگاه کرد. «می‌بینی، کوروش؟ می‌بینی، پسر زال؟» رو به آن دو جوان کرد، صدایش آرام اما پر از طنینی مرگبار بود. «این همون قانونیه که بهتون گفتم. قانون قدرت. قانونی که با خون نوشته میشه. قانونی که میگه وقتی با یه اژدها طرفی، یا باید سر خم کنی و اطاعت، یا باید آماده‌ی نابودی باشی. پدر این پسرک، با تمام اون غرور و ادعاش، سعی کرد جلوی من قد علم کنه. سعی کرد با اون قوانین پوچ و بی‌ارزش انسانی، اراده‌ی منو به چالش بکشه. و این...» به سر بریده اشاره کرد. «...این نتیجه‌ی گستاخی و حماقتشه. درسی برای همه‌ی اونایی که هنوز فکر می‌کنن می‌تونن با یه اژدها دربیفتن و ازش جون سالم به در ببرن.»
سپس، نگاهی پر از تحقیر و شاید، ذره‌ای ترحم تمسخرآمیز به وانیش که حالا دیگر از فرط وحشت، عذاب وجدان، و شاید، نفرتی که از خودش داشت، بر روی زمین زانو زده و چون موجودی بی‌جان، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، انداخت. «و تو، پسرک ترسو و البته، حالا دیگه بی‌ریشه. فکر کردی با آوردن سر پدرت، می‌تونی خاندانتو نجات بدی؟ فکر کردی من به یه خائن بی‌مقدار مثل تو که به خون پدرش هم رحم نمی‌کنه، پاداش میدم؟ نه. خاندانی که همچین موجود بی‌عرضه، پست و بزدلی رو تربیت کرده، همون بهتر که از صفحه‌ی روزگار محو بشه و اسمی ازش باقی نمونه. پدری که برای حفظ جون ناقابل خودش، پسرشو مجبور به چنین جنایت هولناکی می‌کنه، یا پسری که برای نجات پوست بی‌ارزش خودش، حاضر میشه خون پدرشو بریزه و سرشو مثل یه تروفه‌ی شکاری برای دشمنش بیاره، هیچ‌کدومشون لیاقت زنده موندن و نفس کشیدن تو این دنیای منو ندارن.»
برخاست و با قدم‌هایی آرام و پر از ابهت، به سمت در تالار حرکت کرد. «اما...» مکثی کرد و با همان پوزخند همیشگی که از هر تهدیدی کشنده‌تر بود، رو به وانیش که با چشمانی پر از یأس و ناباوری و شاید، نفرتی بی‌پایان به او نگاه می‌کرد، گفت: «اما من امروز خوش‌حالم. خیلی هم خوش‌حالم. چون تو، با این کار احمقانه‌ات، با این خیانت بزرگت، یه درس خیلی مهم و فراموش‌نشدنی به همه‌ی اشراف‌زاده‌های ترسو، بزدل و از خود راضی این شهر دادی. درسی که شاید تا سال‌های سال، حتی تا نسل‌های بعد، فراموش نکنن و هر وقت اسم «سیاژ» رو شنیدن، از ترس به خودشون بلرزن. پس... به خاطر این خدمت ناخواسته و البته، بسیار تأثیرگذارت، فعلاً با تو و اون چیزی که از خاندانت باقی مونده، کاری ندارم. برو و تا آخر عمرت، با این کابوس، با این لکه‌ی ننگ، با این عذاب وجدانی که مثل سایه دنبالت خواهد بود، زندگی کن. این، مجازات توئه. مجازاتی بدتر از مرگ.»
و با این حرف، از تالار خارج شد و وانیش را در میان آن همه وحشت، ناامیدی، و آینده‌ای که دیگر هیچ روشنایی در آن دیده نمی‌شد، تنها گذاشت.
فصل پنجم: غوغایی در پایتخت؛ وحشت اشراف‌زادگان و تشکیل جلسه‌ی اضطراری
خبر این اتفاق هولناک، این نمایش بی‌رحمانه‌ی قدرت سیاژ و آن سرنوشت تلخ و خونین خاندان وانیش، چون طوفانی ویرانگر و غیرقابل‌مهار، به سرعت و با جزئیاتی شاخ و برگ داده شده، در تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های اکباتان و در میان تمام خاندان‌های اشرافی و قدرتمند پایتخت پیچید. وحشتی بی‌سابقه، چون سایه‌ای شوم و مرگبار، بر سر شهر و مردمانش افتاده بود. اژدهای خفته، نه تنها بیدار شده بود، که با چنگ و دندانی خونین و بی‌رحم، بازگشت خود را به همه اعلام کرده بود و نشان داده بود که برای به کرسی نشاندن اراده‌اش، از هیچ جنایت و قساوتی روی‌گردان نیست.
در تالارهای مجلل کاخ‌ها، در خلوت اتاق‌های اشرافی، و در محافل مخفی بزرگان، چیزی جز صحبت از سیاژ و این اقدام بی‌رحمانه‌اش و آن سرنوشت تلخ لرد ماهان و پسرش وانیش نبود. خاندان‌هایی که در این شانزده سال غیبت سیاژ، با خیال راحت، قدرت و نفوذ خود را گسترش داده و شاید، جنایات و خیانت‌های زیادی را هم مرتکب شده بودند، حالا با وحشت و اضطرابی مرگبار، شاهد بازگشت این رقیب قدرتمند، کینه‌توز و غیرقابل‌پیش‌بینی بودند. آن‌ها به خوبی می‌دانستند که سیاژ، اگر اراده کند، می‌تواند تمام رویاهایشان را به کابوسی وحشتناک بدل سازد و تمام آنچه را که در این سال‌ها با زحمت و البته، با ظلم و ستم به دست آورده بودند، در یک آن نابود کند.
و در میان تمام این ترس و وحشت، سوالی بزرگتر و شاید، هولناک‌تر در ذهن همه شکل گرفته بود: دلیل اصلی بازگشت سیاژ پس از این همه سال غیبت چه بود؟ آیا او تنها برای قدرت‌نمایی، گرفتن انتقام‌های قدیمی، و به هم ریختن نظم موجود بازگشته بود؟ یا هدف بزرگتری، هدفی پنهان‌تر و شاید، خطرناک‌تر در سر داشت؟
در یکی از همان شب‌های پر از اضطراب و وحشت، بزرگان و سران قدرتمندترین خاندان‌های اشرافی اکباتان، آن‌هایی که هنوز جرأت نفس کشیدن داشتند و از ترس در سوراخ‌هایشان نخزیده بودند، به دور از چشم جاسوسان و خبرچینان دربار و شاید، خود سیاژ، در یک جلسه‌ی مخفی و اضطراری در زیرزمین یکی از معابد کهن و فراموش‌شده‌ی شهر، که دیوارهایش شاهد رازها و توطئه‌های بی‌شماری در طول تاریخ بود، دور هم جمع شدند. هدف، یکی بود: پیدا کردن راهی برای مقابله با این تهدید جدید و ویرانگر، یا شاید، یافتن راهی برای سازش، برای زنده ماندن، و برای حفظ حداقل بخشی از قدرت و ثروتشان.
در میان بحث‌ها و گفتگوهای پر از ترس، خشم، و اتهامات متقابل، یکی از پیرترین و شاید، آگاه‌ترین و البته، محتاط‌ترین اشراف‌زاده‌ها، کسی که سال‌ها در دربار خدمت کرده و از بسیاری از رازهای پنهان باخبر بود، با صدایی لرزان اما پر از معنایی شوم، رازی را فاش کرد که وحشت حاضرین را چند برابر کرد و رنگ از چهره‌هایشان پراند: «جاسوسان و خبرچینان مورد اعتماد من، که حتی از سایه‌ی خودشان هم می‌ترسند، خبر آوردن که سیاژ، این اژدهای نفرین‌شده، تنها برنگشته. دو جوان هم همراهشن. یکی‌شون، که موهایی به سپیدی برف داره و چشمانی به رنگ آسمان زمستان، پسر زاله، همون پهلوان افسانه‌ای و شاید، تنها کسی که سیاژ ازش حساب می‌بره. حضور اون به تنهایی نگران‌کننده‌ست و نشون میده که اتفاقات مهمی در راهه. اما اون یکی... اون یکی رو هیچ‌کس نمی‌شناسه. یه پسرک روستایی با موهای سیاه و چشمانی که میگن گاهی ازش نور می‌باره، گاهی هم سایه. و مهم‌تر از همه... خبرهای خیلی موثقی به دستم رسیده که میگن سیاژ، اون رو نه تنها شاگرد خودش، که فرزند خودش خطاب می‌کنه و دلیل اصلی این بازگشت ناگهانی و این همه هیاهو و قدرت‌نمایی، پیدا کردن و شاید، محافظت از همین پسرکه... همون پسری که فکر می‌کردیم شانزده سال پیش، همراه با بقیه‌ی اون خاندان نفرین‌شده، برای همیشه از صفحه‌ی روزگار محو شده...»
سکوت مرگباری بر جلسه حاکم شد. سکوتی که از هر فریادی، وحشتناک‌تر بود. فرزند نفرین شده... این عنوانی بود که قرن‌ها کسی آن را نشنیده بود. عنوانی که با افسانه‌های کهن، با پیشگویی‌های فراموش‌شده، و با تغییراتی بزرگ، بنیادین و شاید، ویرانگر در سرنوشت ایروا و تمام دنیا گره خورده بود.
«پس... پس یعنی «او»... اون بچه‌ی نفرین‌شده... اون آخرین بازمانده... هنوز زنده‌ست و برگشته؟ و حالا... حالا زیر سایه‌ی سیاژه؟» یکی از اشراف‌زاده‌ها با صدایی که از وحشت و ناباوری می‌لرزید، پرسید.
پیرمرد، با چشمانی که از خستگی و شاید، ترس از آینده به گودی نشسته بود، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. «همه‌چی همینو نشون میده. و بازگشت سیاژ، و این همه بی‌رحمی و قدرت‌نمایی، قطعاً با بازگشت «او» و اون سرنوشت شومی که برای همه‌مون رقم خواهد زد، بی‌ارتباط نیست.»
وحشت، چون طاعونی کشنده و غیرقابل‌مهار، در میان آن جمع قدرتمند اما حالا دیگر بی‌نهایت ترسان و آسیب‌پذیر، پخش شد. آن‌ها به خوبی می‌دانستند که این، دیگر فقط یک قدرت‌نمایی ساده از طرف یک اژدهای پیر و کینه‌توز نیست. این، آغاز یک بازی بزرگتر، یک نبرد سرنوشت‌ساز، و شاید، پایان دنیایی بود که آن‌ها با تمام ظلم و ستم و البته، شکوه و عظمتش می‌شناختند. و در مرکز این طوفان ویرانگر، آن پسرک روستایی گمنام، آن «برگزیده‌ی آسمان» قرار داشت که حالا، در پناه قدرتمندترین و شاید، بی‌رحم‌ترین و غیرقابل‌پیش‌بینی‌ترین اژدهای تاریخ، قدم به پایتخت و قلب قدرت گذاشته بود. و هیچ‌کس نمی‌دانست که در آینده، چه سرنوشتی در انتظار او، و در انتظار تمام ایروا خواهد بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.