استاد زجر

داستان کوروش : استاد زجر

نویسنده: Dio

درست در لحظه‌ای که کوروش، با پذیرش آن اتحاد شکننده اما شاید، تنها راه نجاتش، شمشیر «سروین» را در کنار شهاب بالا برده بود، آن موجودات سایه‌وار، گویی از این پیمان نوپا و از آن نور پاکی که از وجود شهاب ساطع می‌شد، به خشم آمده باشند، با غرش‌هایی که از اعماق تاریکی و نفرتی کهن برمی‌خاست، دوباره به سمتشان یورش بردند. این بار، نه با آن احتیاط اولیه، که با تمام قدرت و با خشمی کورکورانه.
«مراقب باش، کوروش!» شهاب، با صدایی که دیگر آن آرامش اولیه را نداشت و سرشار از جدیت و تمرکزی مرگبار بود، فریاد زد. «تعدادشون بیشتر از چیزیه که به نظر میاد! دارن از توی دیوارها و از زیر زمین هم بیرون میان! نمی‌تونم دقیق بشمرمشون، اما هاله‌ی گرسنگی و نفرتشون، داره تمام فضا رو پر می‌کنه و نفسمو بند آورده!»
کوروش، با شنیدن این هشدار، برای لحظه‌ای احساس کرد که خون در رگ‌هایش منجمد شده. اما بعد، با دیدن آن سپر نورانی و آرامش‌بخشی که شهاب در برابرشان ایجاد کرده بود و آن چهره‌ی آرام و مصمم او، اراده‌اش را دوباره به دست آورد. او دیگر تنها نبود. او دیگر قرار نبود چون اوژان، در تنهایی بجنگد و بمیرد.
«تو فقط راهو نشونم بده، شهاب!» کوروش با فریادی که از آن اراده‌ای نویافته و شاید، اعتمادی ناخواسته می‌بارید، پاسخ داد. «من ترتیبشونو میدم!»
و این، آغاز یک رقص مرگبار و در عین حال، به طرز عجیبی، هماهنگ بود. رقص نور و سایه، در برابر هجومی بی‌پایان از تاریکی و تباهی.
کوروش، حالا دیگر نه آن جنگجوی سردرگم و تنها، که شمشیر بُران و شاید، کمی هم وحشی این اتحاد دو نفره بود. او با اتکا به آموزش‌های رستم، آن یادداشت‌های پیچیده‌ی سیاژ، و از همه مهم‌تر، با هدایت غریزی و دقیق شهاب، به قلب دشمن می‌زد. شمشیر «سروین»، که حالا با هاله‌ای از «سایه‌ی الهی» کوروش پوشیده شده و به رنگ سیاهی عمیق و مات درآمده بود و رگه‌هایی از نور سفید و پاک در عمق آن موج می‌زد، در دستانش چون صاعقه‌ای تاریک می‌درخشید و با هر ضربه، با هر چرخش، یکی از آن موجودات فاسد و کریه‌المنظر را از هم می‌درید و به توده‌ای از دود سیاه و بدبو تبدیل می‌کرد.
«سمت چپت، کوروش! دو تاشون دارن از توی دیوار سنگی میان بیرون! انگار از خودِ سنگ ساخته نشدن، از سایه‌های پشت سنگن! اون یکی که بزرگتره، هسته‌اش تو زانوی راستشه، ضعیف‌ترین نقطه‌اش اونجاست! بزن به همون‌جا!» شهاب با صدایی بلند و دقیق، که گویی با چشمانی بازتر از هر انسانی صحنه‌ی نبرد را می‌دید، فریاد زد.
کوروش، بدون لحظه‌ای تردید، بدون هیچ سوال و جوابی، به سمت چپ چرخید و با حرکتی سریع و حساب‌شده، ضربه‌ی اولین موجود را که با پنجه‌هایی تیز به سمتش حمله می‌کرد، با لبه‌ی پهن شمشیرش دفع کرد و بلافاصله، با چرخشی ماهرانه و قدرتمند، نوک تیز «سروین» را با تمام نفرتی که از این موجودات و این دنیای نفرین‌شده داشت، در زانوی راست آن هیولای بزرگتر فرو برد. موجود، با نعره‌ای از درد، شگفتی، و شاید، نفرتی که حالا دیگر به جای کوروش، به شهاب که نقطه‌ضعفش را فاش کرده بود، داشت، بر روی زانوهایش افتاد و کوروش، با استفاده از این فرصت، و با فریادی که از اعماق وجودش برمی‌خاست، با ضربه‌ای دیگر، کارش را تمام کرد.
اما تعداد دشمنان، بی‌شمار به نظر می‌رسید. از هر گوشه و کناری، از دل آن دیوارهای متحرک و هزارتو مانند، و از زیر آن زمین سنگی و ترک‌خورده، بیرون می‌خزیدند. شهاب، با تمام توان، آن سپر نورانی را حفظ کرده و با فریادهای مداومش، چون چشمانی تیزبین و همیشه بیدار، کوروش را از حملات غافلگیرکننده‌ی دشمنان از پشت سر، از بالا، یا از نقاط کوری که کوروش هرگز نمی‌توانست آن‌ها را ببیند، آگاه می‌کرد. «پشت سرت! سه تا! دارن از سقف پایین میپرن! سریع بچرخ!» یا «فاصله‌تو حفظ کن، کوروش! دارن محاصره‌ات می‌کنن! باید به سمت راست حرکت کنیم، اونجا یه دالان تنگ‌تره و می‌تونیم یکی یکی از پسشون بربیایم و غافلگیر نشیم!»
کوروش، با اعتماد کامل به راهنمایی‌های شهاب، و با هماهنگی‌ای که گویی سال‌هاست با هم می‌جنگند، مسیرش را تغییر می‌داد، جاخالی می‌داد، و با هر ضربه، یکی دیگر از آن موجودات را به کام نیستی می‌فرستاد. او یاد گرفته بود که در این نبرد، نه تنها با چشمان خودش، که با چشمان شهاب نیز ببیند. او به شهاب اعتماد کرده بود، و شهاب نیز، به او. این همکاری، این هماهنگی، این اعتماد متقابل که در دل یک نبرد مرگبار، در میان آن همه بی‌اعتمادی، و در اوج ناامیدی شکل گرفته بود، به آن‌ها قدرتی می‌بخشید که به تنهایی، هرگز، هرگز نمی‌توانستند حتی خوابش را هم ببینند.
نبرد، ساعت‌ها، یا شاید، تنها دقایقی که به اندازه‌ی ساعت‌ها طول کشید، ادامه داشت. خستگی، چون سمی کشنده و فلج‌کننده، در تمام عضلات کوروش نفوذ کرده بود و نور سپر شهاب نیز، که تمام انرژی‌اش را از آن «هسته‌ی نور»ش می‌گرفت، کم‌کم رو به ضعف می‌گذاشت و شفاف‌تر می‌شد. اما آن‌ها تسلیم نمی‌شدند. با هر موجودی که از پای درمی‌آوردند، با هر حمله‌ی مشترکی که با موفقیت انجام می‌دادند، اراده‌شان قوی‌تر، هماهنگی‌شان بیشتر، و آن پیوند ناگفته‌شان، عمیق‌تر می‌شد.
در نهایت، پس از یک نبرد طولانی، نفس‌گیر، و به شدت خونین، آخرین موجود فاسد نیز، که شاید از همه قدرتمندتر و زیرک‌تر بود، با ضربه‌ی هماهنگ و نهایی شمشیر کوروش که با هدایت دقیق شهاب، درست بر روی آخرین هسته‌ی پنهان در پشت گردنش فرود آمد، بر روی زمین افتاد و با ناله‌ای بلند و کشدار، به توده‌ای از دود سیاه، بدبو، و شاید، کمی هم حسرت، تبدیل شد.
سکوت... سکوتی عمیق و پر از معنا، پس از آن همه هیاهو و مرگ، بر آن دالان تنگ و تاریک هزارتو حاکم شد. و بعد، تنها صدای نفس‌نفس زدن‌های خسته‌ی دو جوان که در میان اجساد بی‌شمار و در حال محو شدن آن موجودات سایه‌وار، و در زیر نور وهم‌آلود و چندرنگ آن هفت ماه، ایستاده بودند، به گوش می‌رسید.
پس از آن نبرد نفس‌گیر و آن پیروزی مشترک و شاید، کمی هم غیرمنتظره، کوروش و شهاب، خسته، زخمی، و نفس‌نفس‌زنان، در سکوتی که حالا دیگر نه از سر بی‌اعتمادی و ترس، که از فرط خستگی، احترام متقابل، و شاید، کمی هم شگفتی از این هماهنگی ناگهانی‌شان بود، به یکدیگر نگاه کردند. کوروش، با وجود تمام آن سوالات و تردیدهایی که هنوز چون خاری در ذهنش بود، نمی‌توانست آن قدرت، آن آرامش، و آن توانایی عجیب شهاب در درک محیط و هدایت نبرد را نادیده بگیرد. و شهاب نیز، شاید برای اولین بار، در هاله‌ی پر از خشم و تاریکی کوروش، آن نور بزرگ، آن اراده‌ی تسلیم‌ناپذیر، و آن پتانسیل بی‌انتهایی را که در وجودش نهفته بود، به وضوح «دیده» بود.
آن‌ها، با احتیاط، در یکی از دالان‌های به ظاهر امن و کمی روشن‌تر هزارتو پناه گرفتند تا نفسی تازه کنند، زخم‌هایشان را ببندند، و شاید، برای اولین بار، به عنوان دو هم‌پیمان، نه دو دشمن بالقوه، با هم صحبت کنند. کوروش، شمشیرش را با احترام در کنارش بر زمین گذاشت و با صدایی که دیگر آن خشم و بی‌اعتمادی اولیه را نداشت و بیشتر پر از کنجکاوی، شگفتی، و شاید، کمی هم درماندگی و نیاز به دانستن بود، از شهاب پرسید: «تو... تو واقعاً کی هستی، شهاب؟ این قدرت... این آرامش... این چیزایی که در مورد من و اون موجودات گفتی... از کجا میاد؟ و اینجا... اینجا دیگه چه جور جهنمیه که تموم هم نمیشه؟»
شهاب، با همان لبخند آرام و شاید، کمی هم غمگین همیشگی‌اش، که حالا در نظر کوروش دیگر نه نشانه‌ی ضعف یا توهم، که نشانه‌ی قدرتی درونی و شاید، دردی کهنه بود، بر روی زمین نشست و با صدایی که چون نجوای یک دوست قدیمی در آن هزارتوی پر از وحشت و تنهایی بود، شروع به سخن گفتن کرد: «منم مثل توام، کوروش. یکی از اون هشت نفر که به این آزمون بی‌رحمانه دعوت شده. یکی که شاید، مثل تو، گذشته‌ی سختی داشته و به دنبال راهی برای رهایی از این همه درد و رنج می‌گرده.»
مکثی کرد، گویی می‌خواست کلمات بعدی‌اش را با دقت بیشتری انتخاب کند تا کوروش، با آن ذهن پر از بی‌اعتمادی‌اش، بتواند آن‌ها را بپذیرد. «اینجا، اون‌طور که من حس می‌کنم، اون‌طور که از طنین انرژی‌ها و نجواهای این دنیا می‌فهمم، فقط یه هزارتوی ساده برای کشتن و سرگرم کردن [طلسم] یا هر موجود دیگه‌ای نیست. اینجا یه جورایی، دروازه‌ی وروده. یه آستانه. یه دیوار بلند و نامرئی که [طلسم] جلوی ما گذاشته تا اونایی که لیاقت ندارن، اونایی که اراده‌شون ضعیفه، یا اونایی که به اندازه‌ی کافی قوی یا شاید، خوش‌شانس نیستن رو از بقیه جدا کنه.»
«جدا کنه برای چی؟ دروازه‌ی ورود به کجا؟» کوروش با بی‌صبری و با عطشی که برای دانستن در وجودش شعله‌ور بود، پرسید.
شهاب، با آن چشمان بسته‌اش، به سمتی که آن درخت عظیم و سر به فلک کشیده، حتی از دل دیوارهای این هزارتو نیز، هاله‌ی نورانی و حیات‌بخشش حس می‌شد، «نگاه» کرد. «برای ورود به بخش اصلی این دنیا، کوروش. این دنیا، از هفت شهر هم‌پیوسته تشکیل شده که همگی، زیر سایه‌ی پر از رمز و راز اون درخت حیات که از دور دیدیم، بنا شدن. درختی که قصه‌ها و افسانه‌های خیلی قدیمی میگن از قلب یه خدای مرده، یه خدای فراموش‌شده، یه خدایی که شاید، خودش قربانی اولین آزمون [طلسم] بوده، به وجود اومده. هر کدوم از اون شهرها، یه مرحله از آزمونه. یه خوان از رنج، یه خوان از تنهایی، یه خوان از انتخاب، یه خوان از خیانت، یه خوان از فداکاری، یه خوان از عشق، و در نهایت، شاید، یه خوان از مرگ یا آزادی. و برای رسیدن به قلب اون درخت و شاید، پیدا کردن پاسخ سوالامون، فهمیدن حقیقت این دنیا، و پیدا کردن راه خروج از این آزمون مرگبار، باید از هر هفت شهر، از هر هفت خوان، عبور کنیم. این هزارتوی لعنتی، فقط دروازه‌ی ورود به اولین شهره. شهری که بهش میگن «شهر سایه‌های گمشده».»
کوروش، با دهانی باز از حیرت و شگفتی، به این اطلاعات باورنکردنی و حماسی گوش می‌داد. پس این دنیای آزمون، به مراتب بزرگتر، پیچیده‌تر، و شاید، پر از معنا و هدف‌تر از چیزی بود که در ابتدا تصور می‌کرد.
«و اما در مورد تو، کوروش...» شهاب ادامه داد، صدایش کمی جدی‌تر و شاید، پر از هشداری دوستانه شده بود. «همون‌طور که گفتم، من نمی‌تونم با چشمام ببینمت، اما می‌تونم هاله‌تو، اون انرژی‌ای که از وجودت، از روحت، بیرون میاد رو، حس کنم. و چیزی که من حس می‌کنم، هم خیلی قدرتمنده، هم خیلی خطرناک و بی‌ثبات. من یه نور خیلی بزرگ، خیلی پاک، و خیلی قدرتمند، شبیه به همون نوری که از دستای من بیرون میاد و شاید، حتی قوی‌تر از اون، تو قلبت می‌بینم. اون «هسته‌ی نور» توئه. اما...» مکثی کرد، گویی از گفتن ادامه‌ی حرفش تردید داشت. «اما دور اون نور، یه تاریکی خیلی عمیق، خیلی گرسنه، خیلی کهنه، و خیلی هم قدرتمند حلقه زده. اون «کلمه‌ی شوم» توئه. و این دو تا، این نور و این تاریکی، دائم در حال جنگ با همن. دائم در حال بلعیدن همن. و تو، کوروش، میدون این نبرد بی‌پایانی. و اگه نتونی یاد بگیری که چطور این دو تا قدرت رو کنترل کنی، چطور بینشون تعادل برقرار کنی، یا چطور از هر دوشون به نفع خودت استفاده کنی، اونا تو رو از درون متلاشی می‌کنن، قبل از اینکه هر هیولای دیگه‌ای بتونه این کارو بکنه.»
کوروش، با شنیدن این حرف‌ها، برای لحظه‌ای احساس کرد که تمام رازهایش، تمام آن ترس‌ها و کلنجارهای درونی‌اش، در برابر این پسرک نابینا، برملا و عریان شده است.
شهاب، با حس کردن آن آشفتگی، آن ترس، و شاید، آن شرمندگی کوروش، لبخندی آرام و دلگرم‌کننده زد. «نترس، کوروش. من دشمن تو نیستم. من قضاوتت نمی‌کنم. من فقط می‌بینم. و چیزی که می‌بینم، یه جنگجوی تنهاست که بار خیلی خیلی سنگینی رو به دوش می‌کشه. باری که شاید، به تنهایی، نتونه حملش کنه.» نگاهش را به سمت کوروش چرخاند. «ما به تنهایی، هیچ شانسی برای عبور از این هزارتوی مرگبار و اون هفت شهر بعدش نداریم. اما... اما اگه با هم باشیم، اگه به هم اعتماد کنیم، اگه از قدرت‌هامون در کنار هم استفاده کنیم، من با نورم و با اون چیزی که «می‌بینم»، ازت محافظت می‌کنم و راهو بهت نشون میدم، و تو با شمشیرت، با اون اراده‌ی پولادینت، و با اون قدرت ناشناخته و خطرناکت، از هر دومون در برابر خطرات فیزیکی دفاع می‌کنی. شاید... شاید این‌طوری بتونیم راهی برای بیرون رفتن از این جهنم و رسیدن به اون درخت پیدا کنیم.»
کوروش، به چشمان بسته‌ی شهاب، به آن چهره‌ی آرام و پر از حکمت، و به آن سپر نورانی که لحظاتی پیش جانش را نجات داده بود، خیره شد. برای اولین بار، پس از ورود به این دنیای مرگبار، حس کرد که شاید، واقعاً تنها نیست و می‌تواند به کسی، به یک نفر، اعتماد کند. او، با وجود تمام آن بی‌اعتمادی‌ها و آن زخم‌های عمیق، و با یادآوری آن تنهایی ویرانگر اوژان، تصمیمش را گرفت. «باشه، شهاب. قبوله. ما با همیم. تا تهش.»
و این، آغاز یک اتحاد شکننده اما شاید، پر از امید، یک دوستی پر از چالش، و شاید، تنها راه نجات آن‌ها در آن هزارتوی مرگ و آن دنیای بی‌سایه بود.
درست در لحظه‌ای که کوروش و شهاب، با این اتحاد نوپا و با امیدی تازه، آماده‌ی ادامه‌ی مسیر و رویارویی با چالش‌های جدید هزارتو می‌شدند، صدایی سرد، بی‌تفاوت، و پر از قدرتی پنهان، وهم‌آلود و شاید، کمی هم تمسخر، از بالای سرشان، از روی یکی از آن صخره‌های بلند و متحرک هزارتو، به گوش رسید: «پیشنهاد جالب و البته، خیلی هم ساده‌لوحانه‌ایه، پسرک نابینا. اما... اما متأسفانه، برای زنده موندن تو این دنیا، و مخصوصاً، تو این آزمون بی‌رحمانه، فقط «با هم بودن» و اون نورهای خوشگل و به درد نخورت، کافی نیست. گاهی وقتا، به یه چیز دیگه هم احتیاج دارین. یه چیزی مثل...» مکثی کرد، پوزخندی زد. «...مثل زجر!»
هر دو، با وحشت و ناباوری به بالا نگاه کردند. بر روی آن صخره‌ی بلند، مردی با قامتی کشیده و جامه‌ای تیره ایستاده بود و با چشمانی که از آن بی‌تفاوتی، قدرتی بی‌حد، و شاید، کمی هم سرگرمی و لذت از دیدن این صحنه‌ی پر از ترس و امید می‌بارید، به آن‌ها و آن فضای خالی از موجودات فاسد که حالا با ترس از او، در تاریکی دالان‌ها پنهان شده بودند، خیره شده بود. او «فرنود» بود.
فرنود، با حرکتی که گویی هیچ زحمتی برایش نداشت و قوانین جاذبه را به سخره گرفته بود، از آن صخره‌ی بلند پایین پرید و با آرامشی وهم‌آور و قدم‌هایی بی‌صدا، در میان آن دو جوان که حالا از ترس، در جای خود میخکوب شده بودند، فرود آمد.
«می‌بینین؟» فرنود با پوزخندی که از هر شمشیری برنده‌تر و از هر تهدیدی، ترسناک‌تر بود، به کوروش و شهاب نگاه کرد. «گاهی وقتا، ترس، فقط ترس خالی، از هر سپر نورانی، از هر شمشیر پولادینی، و از هر اتحاد احمقانه‌ای، قوی‌تر و مؤثرتره.»
او به آرامی به کوروش نزدیک شد. نگاهش، سرد، نافذ، و به طرز عجیبی، کنجکاو و ارزیاب بود. گویی داشت به یک نمونه‌ی آزمایشگاهی کمیاب، جالب، و پر از پتانسیل برای شکنجه نگاه می‌کرد. «تو... تو خیلی جالبی، پسرک. خیلی هم جالب. یه نور بزرگ و درخشان، و یه تاریکی خیلی خیلی بزرگتر و گرسنه‌تر رو همزمان با خودت حمل می‌کنی. یه ترکیب خوشمزه، یه غذای کامل و پرانرژی، برای این دنیای گرسنه و این آزمون بی‌رحم و البته، برای سرگرمی استادانی مثل من.» مکثی کرد، نگاهی به شهاب که با چهره‌ای آرام اما با تمام وجود، آماده‌ی هرگونه واکنشی برای دفاع از همراه جدیدش بود، انداخت و با لحنی که هیچ رحمی در آن نبود، و سرشار از وعده‌ای تلخ و شاید، شیرین بود، به کوروش ادامه داد: «من می‌تونم کمکت کنم که از این هزارتوی لعنتی زنده بیرون بری. می‌تونم بهت یاد بدم که چطور اون قدرت تاریک و روشنت رو کنترل کنی، چطور باهاشون برقصی، چطور ازشون قدرت بگیری، و در نهایت، به یه هیولای واقعی، به یه موجود کامل، به چیزی فراتر از یه انسان یا یه دیو، تبدیل بشی. اما...» به شهاب اشاره کرد. «اما در ازاش، تو هم باید یه چیزی به من بدی. باید شاگرد من بشی. شاگردی که طعم واقعی «زجر» رو می‌چشه تا بتونه به اوج قدرت برسه. مثل همین شهاب.»
شهاب، با شنیدن نامش و آن خاطرات تلخی که با کلمه‌ی «زجر» برایش زنده می‌شد، برای لحظه‌ای لبخندی تلخ، پر از درد، و شاید، کمی هم همدردی با کوروش که نمی‌دانست چه سرنوشت وحشتناکی در انتظارش است، بر لبانش نشست.
فرنود، دوباره رو به کوروش کرد، با چشمانی که از آن قدرتی بی‌چون‌وچرا، اراده‌ای تسلیم‌ناپذیر، و شاید، جنونی پنهان و خطرناک می‌بارید. «خب، جنگجوی تنها؟ انتخاب با خودته. یا با ما همراه میشی و زیر دست من، یاد می‌گیری که چطور از دل درد، از دل رنج، از دل زجر، قدرتی بیرون بکشی که حتی خودِ خدایان هم ازش بترسن، یا همین‌جا، تو همین خراب‌شده‌ی پر از ترس و ناامیدی، به عنوان یه غذای خوشمزه برای موجودات فاسدی که دوباره و گرسنه‌تر از قبل برمی‌گردن، به زندگیت پایان میدی. من وقت زیادی برای تلف کردن با موجودات ضعیف، ترسو، و بی‌اراده ندارم.»
کوروش، به شهاب نگاه کرد، به آن آرامش عجیب و آن قدرت پنهانش که لحظاتی پیش جانش را نجات داده بود. و بعد، به فرنود، به آن قدرت بی‌حد و مرز، آن بی‌رحمی آشکار، و آن وعده‌ی قدرتی که شاید، تنها راه رسیدن به انتقامش، تنها راه زنده ماندنش، و تنها راه فهمیدن حقیقت این دنیا بود. او چاره‌ی دیگری نداشت. در این دنیای مرگبار، تنهایی یعنی مرگ حتمی. و این دو نفر، این استاد و شاگرد مرموز، شاید، تنها شانس او برای بقا بودند، هرچند که این شانس، به قیمت زجری بی‌پایان، دردی غیرقابل تصور، و شاید، از دست دادن آخرین ذره‌ی انسانیتش تمام می‌شد.
با صدایی که از فرط خستگی، از فرط ناچاری، و شاید، از اراده‌ای که از دل همان ناامیدی و همان ترس از مرگی حقیرانه جوانه زده بود، می‌لرزید، پاسخ داد: «قبوله.»
و این، آغاز یک اتحاد سه‌نفره‌ی شکننده، یک دوستی پر از چالش، و شاید، شروع یک آموزش بی‌رحمانه و مرگبار در دل آن هزارتوی بی‌پایان، آن دنیای بی‌سایه، و آن آزمون بی‌رحمانه‌ی طلسم بود
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.