بازگشت

داستان کوروش : بازگشت

نویسنده: Dio

شب، در آن کلبه‌ی محقر و فراموش‌شده در حاشیه‌ی «شهر سایه‌های گمشده»، سنگین و خاموش بود. شهاب، از فرط خستگی و زخم‌های بی‌شمار، در خوابی عمیق فرو رفته بود. اما برای کوروش، خواب، میهمانی ناخوانده بود که دیگر به سراغش نمی‌آمد.
او در سکوت، به رون‌های [طلسم] که در برابرش شناور بودند، خیره شده بود. نگاهش، نگاهی خالی، بی‌حال، و احمقانه بود. نگاه کسی که به پرتگاه پوچی زل زده و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. کلمات، بی‌رحمانه، حقیقت را به رخش می‌کشیدند:
[نام: کوروش]
[رتبه: بیدار]
[هسته: نور]
[موجودات فاسد نابود شده: ۵۹ از ۲۰۰]
[کلمه: شوم]
[ویژگی: قتل]
[توضیحات: با گرفتن جان انسان‌ها هسته‌ای جدید در کنار هسته اصلی شکل خواهد گرفت.]
[تعداد قربانیان مورد نیاز برای تشکیل هسته‌ی جدید: ۲۰ از ۳۰]
بیست نفر... هفده بازمانده‌ی بی‌گناه روستا، کدخدای فاسد، و دو محافظش. عدد، چون داغی گداخته، بر روحش می‌سوخت. او، برای انتقام گرفتن از مرگ سه نفر، جان بیست انسان دیگر را گرفته بود. هرچند که سه تای آخر را با دستان خودش کشته بود، اما آن هفده نفر اول، قربانیان خشم کور و قدرت کنترل‌نشده‌ی او بودند. این حقیقت، چون سمی، آرام‌آرام در وجودش نفوذ می‌کرد.
نگاهش به دست چپش افتاد. آن را بالا آورد. حسی از بیگانگی داشت. سرد بود، انگار که دیگر بخشی از بدنش نبود. این، بهای آن معامله‌ی شوم بود. بهای آن قدرت لحظه‌ای برای نجات ساناز. او در اوج استیصال، به «کلمه‌ی شوم» التماس کرده بود و آن موجود، در ازای آن قدرت ویرانگر، حاکمیت دست چپش را برای همیشه از آن خود کرده بود. دستی که حالا، تنها به اراده‌ی آن تاریکی درون، حرکت می‌کرد.
«چرا...؟» زیر لب زمزمه کرد. «چرا کمکم نکردی؟» این سوال، نه رو به آسمان، که رو به آن سکوت سنگین درونش بود. رو به «سایه‌ی الهی». آن همراهی که از لحظه‌ی دریافت میراث ایزدبانوی سایه‌ها، همدم و راهنمایش بود. اما حالا، تنها سکوت بود و سکوت.
ناگهان، نجوایی بسیار ضعیف، لرزان، و پر از درد، چون پژواکی از اعماق یک چاه، در ذهنش طنین انداخت.
[«من... من نتونستم...»]
کوروش از جا پرید. این... این صدای «سایه‌ی الهی» بود!
[«اون... اون کلمه‌ی شوم... وقتی اراده‌ات رو بهش سپردی... بخشی از منو بلعید... اراده‌ی منو... اما...»] صدا، برای لحظه‌ای قطع شد، گویی از فرط ضعف، توان ادامه دادن نداشت. [«اما وقتی اون هیولای آدم‌خوار رو کشتی... اون موجود، تکه‌ای از سایه‌ی یه قربانی دیگه رو تو وجودش داشت... اون تکه‌ی کوچیک، اون انرژی آزاد شده... به من فرصت داد تا دوباره... یه ذره از اراده‌ام رو به دست بیارم... من حالا... تو هسته‌ی نورت پناه گرفتم، کوروش... تا دوباره قوی بشم... منو ببخش... من خیلی ضعیفم...»]
کوروش، با شنیدن این حرف‌ها، به جای آسودگی، حسی از خشم و ناامیدی بیشتری وجودش را فرا گرفت. پس او واقعاً تنها بود. با یک سایه‌ی ضعیف و زخمی که در هسته‌ی نورش پنهان شده بود، و یک کلمه‌ی شوم که هر لحظه قوی‌تر و حاکم‌تر می‌شد.
به یاد ساناز افتاد. به آن لبخند آخرش. به آن پیراهن تمیزی که برایش شسته بود. «اگه... اگه از اول اون دو تا ماجراجو رو می‌کشتم... اگه بهشون اعتماد نمی‌کردم... اگه قوی‌تر بودم... اگه...» این «اگرها»، چون خنجرهایی زهرآلود، روحش را تکه‌تکه می‌کرد.
«اونا برنمی‌گردن، کوروش.»
صدای آرام شهاب، رشته‌ی افکارش را پاره کرد. او بیدار شده بود و با آن چشمان بسته‌اش، به سمت کوروش «نگاه» می‌کرد.
شهاب ادامه داد: «منم یه زمانی، هر شب، با همین «اگرها» می‌خوابیدم و بیدار می‌شدم. اگر چشمام آبی نبود... اگر اون خشکسالی هیچوقت نمیومد... اگر پدر و مادرم، فقط یه ذره شجاعت داشتن...» مکثی کرد. صدایش، برای اولین بار، از دردی عمیق می‌لرزید. «من... من یه خواهر کوچیکتر داشتم، کوروش. چشم‌هاش، مثل بقیه‌ی قبیله، سیاه بود. اما کاهنا گفتن اون چشم‌های سیاهش، به خاطر هم‌خونی با منه، نحسه. گفتن اون، میوه‌ی درخت نفرین‌شده‌ست. و برای اینکه خشم خدایان کویر رو آروم کنن... اونو... اونو زنده، زیر آفتاب سوزان، به عنوان قربانی برای خدای خورشید، رها کردن...»
کوروش، به چهره‌ی شهاب که حالا رد اشک بر روی گونه‌هایش دیده می‌شد، نگاه کرد. به آن درد، به آن رنج، به آن تنهایی. و در عمق آن، درد خودش را دید. اراده کرد که چیزی بگوید، چیزی برای تسلی. اما هیچ کلمه‌ای کافی نبود. پس تنها، با صدایی که از درکی عمیق و مشترک برمی‌خاست، گفت:
«درکت می‌کنم، شهاب.»
و شهاب، برای اولین بار، لبخندی زد. لبخندی که می‌گفت: «می‌دونم که درک می‌کنی.»
چشمان کوروش، در نور کم‌فروغ ماه، دیگر آن سبز روشن و پر از امید گذشته را نداشت. تیره‌تر شده بود. به رنگ سبز عمیق و کهن جنگلی انبوه در گرگ‌ومیش غروب درآمده بود؛ رنگ خزه‌هایی که بر روی سنگ قبرهای فراموش‌شده می‌رویند. در عمق آن نگاه، دیگر آن شور و هیجان خام یک نوجوان دیده نمی‌شد. جای آن را، سکوتی سرد، آرامشی خطرناک، و تمرکزی نافذ گرفته بود. نگاه یک شکارچی که یاد گرفته بود برای زنده ماندن، باید از هر کسی، بی‌رحم‌تر باشد.
این پیمان برادری که از دل خاکستر رنج و درک مشترک زاده شده بود، اولین ستون در بنای جدید وجود کوروش بود. او هنوز غمگین بود، هنوز زخمی بود، اما دیگر آن حس تنهایی ویرانگر را نداشت. و این، به او قدرتی می‌داد که برای برداشتن قدم بعدی، قدمی به سوی انتقامی سرد و محاسبه‌شده، که به آن نیاز داشت.
روز بعد، کوروش و شهاب، با چهره‌هایی که هیچ‌کس نمی‌توانست افکار پشت آن را بخواند، قدم به تالار اصلی «انجمن شکارچیان سایه» گذاشتند.
با ورودشان، آن همهمه‌ی همیشگی، آن خنده‌های بلند، و آن صدای برخورد جام‌ها، در یک آن، فروکش کرد. موجی از سکوت، از در ورودی آغاز شد و در تمام تالار پخش گشت. تمام نگاه‌ها، با ترکیبی از وحشت، شگفتی و شاید، احترامی ناخواسته، به سمتشان چرخید. همه، داستان «معبد خاموش» را شنیده بودند. مأموریتی که سال‌ها بود کسی جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. و حالا، این دو جوان، نه تنها زنده، که با هاله‌ای از قدرتی تاریک، سرد و ناشناخته، بازگشته بودند.
آن دو ماجراجوی خائن، که در کنار میزی مشغول قمار و نوشیدن بودند، با دیدن کوروش و شهاب، رنگ از چهره‌شان پرید. جام‌ها در دستانشان لرزید. آن‌ها انتظار یک رویارویی، یک اتهام، یک فریاد از سر خشم را داشتند. آماده‌ی جنگ یا فرار بودند.
اما کوروش، کاری کرد که از هر فریادی، وحشتناک‌تر بود.
او، با آن چشمان سبز و حالا دیگر تیره شده‌اش، نگاهی آرام و بی‌تفاوت به تمام تالار انداخت. نگاهش، از روی چهره‌ی آن دو خائن عبور کرد، گویی که آن‌ها دو صندلی خالی، دو تکه از اثاثیه‌ی بی‌اهمیت آن تالار بودند. هیچ نشانی از خشم، هیچ ردی از نفرت، و هیچ کلمه‌ای. تنها، یک بی‌اعتنایی مطلق و خردکننده. این سکوت، این نادیده گرفتن، از هر شمشیری برنده‌تر بود. این یک پیام بود: «شما، حتی ارزش خشم من را هم ندارید.»
سپس، با همان قدم‌های آرام، و در حالی که شهاب چون سایه‌ای خاموش در کنارش حرکت می‌کرد، از میان آن جمعیت ساکت گذشت و مستقیم به سمت دفتر کار خصوصی گرز، مرد یک‌چشم، رفت.
«این...» گرز، با چشم سالمش که از فرط حیرت و طمع گشاد شده بود، به آن هسته‌ی سیاه و تپنده‌ای که بر روی میزش می‌درخشید، خیره شده بود. «این غیرممکنه...»
«هیچ‌چیز غیرممکن نیست، گرز.» کوروش با صدایی سرد و بی‌احساس که هیچ شباهتی به آن جوان روستایی چند هفته پیش نداشت، گفت. «فقط، بعضی چیزا، بهای سنگین‌تری دارن.»
گرز، آب دهانش را قورت داد. «خب؟ چی می‌خوای؟ این... این حداقل پونصد تا کریستال سایه ارزش داره. شایدم بیشتر.»
«پولشو نمی‌خوام.» کوروش گفت و گرز را با این حرف، بیشتر شگفت‌زده کرد. «یه معامله می‌خوام.»
«چه معامله‌ای؟»
«این هسته، مال تو.» کوروش به آن گوی پر از انرژی کهن اشاره کرد. «در ازاش، تو یه مأموریت جدید و وسوسه‌انگیز روی تابلوی اصلی انجمن می‌ذاری. «پاکسازی لانه‌ی غروب‌گردهای آلفا در غارهای نمکی». جایزه: دویست کریستال سایه. یه جایزه‌ی اونقدر بزرگ که طمع قوی‌ترین شکارچی‌ها رو هم تحریک کنه. اما...» مکثی کرد. «اما یه شرط سخت براش می‌ذاری. شرط انجامش، یه تیم چهار نفره‌ی مورد تأییده. نه کمتر.»
گرز با گیجی به او نگاه می‌کرد. «خب که چی؟»
«و اینکه،» کوروش با همان لحن سرد ادامه داد. «دو تا از این قراردادهای رسمی مأموریت رو، بدون اینکه اسمی روشون نوشته بشه، به من میدی.»
گرز، حالا دیگر داشت از این بازی پیچیده و این ذهن موذیانه لذت می‌برد. «جالب شد. می‌خوای باهاشون چیکار کنی؟»
«اونش دیگه به تو ربطی نداره.» کوروش با قاطعیت گفت. «تو فقط هسته‌ات رو بردار، مأموریت رو بذار رو تابلو، و اون دو تا قرارداد رو بده به من. این، بهای این گنجینه و البته، بهای سکوت توئه.»
گرز، قهقهه‌ای کوتاه و خش‌دار سر داد. او در عمرش، با صدها شکارچی و قاتل و راهزن معامله کرده بود، اما هرگز با چنین موجود سرد، محاسبه‌گر و خطرناکی روبرو نشده بود. «از تو یکی خوشم اومد، پسر. خیلی زیاد.» دو طومار خالی اما با مهر رسمی انجمن را به سمت کوروش هل داد. «معامله قبوله.»
مأموریت جدید، چون بمبی در انجمن صدا کرد. دویست کریستال سایه، آنقدر وسوسه‌انگیز بود که همه در موردش حرف بزنند. اما شرط تیم چهارنفره، کار را سخت کرده بود.
کوروش، دو روز کامل، هیچ کاری نکرد. تنها در گوشه‌ای از تالار می‌نشست، و با بی‌تفاوتی، به تلاش دیگران برای تشکیل تیم نگاه می‌کرد. آن دو خائن نیز، ناامیدانه، به دنبال دو همراه دیگر می‌گشتند، اما هیچ‌کس حاضر به همکاری با آن دو بدنام نبود.
در روز سوم، کوروش، در حالی که آن دو در اوج ناامیدی و حسرت بودند، به سمتشان رفت.
«هنوز دنبال دو تا یار دیگه می‌گردین؟» با لحنی که از آن، بی‌تفاوتی می‌بارید، پرسید.
آن‌ها، با دیدن کوروش، برای لحظه‌ای ترسیدند، اما بعد، با شنیدن حرفش، جرقه‌ای از طمع در چشمانشان درخشید. «آره. چطور مگه؟»
کوروش، دو قرارداد رسمی و مهر شده را بر روی میز گذاشت. «من و دوستم، میشه دو نفر. شما هم دو نفر. با هم، میشیم یه تیم چهارنفره. تنها تیمی که می‌تونه این مأموریت رو قبول کنه.»
یکی از آن‌ها با ناباوری گفت: «تو... تو می‌خوای با ما تیم بشی؟ بعد از اون اتفاق...؟»
«اون اتفاق، یه اشتباه بود. از سر ترس. و من، کینه‌ای نیستم.» کوروش با دروغی که چون حقیقت به نظر می‌رسید، پاسخ داد. «من فقط دنبال اون دویست تا کریستالم. و برای به دست آوردنش، حاضرم حتی با دشمن‌های قبلیم هم شریک بشم.اینجا دنیای منفعته، رفقا. نه دوستی و خاله خرسه. یا با هم این جایزه رو می‌گیریم، یا همین‌جا می‌شینیم و نگاه می‌کنیم که یه تیم دیگه جور بشه و همه‌چی رو ببره. انتخاب با شماست.»
این منطق سرد و سودجویانه، برای آن دو خائن، کاملاً قابل درک بود. آن‌ها، با خوشحالی و با این فکر که چقدر راحت توانسته‌اند این پسرک ساده‌لوح را فریب دهند، پیشنهاد را پذیرفتند.
آن‌ها، با هم، به دفتر گرز رفتند و مأموریت را رسماً به نام گروه چهارنفره‌شان ثبت کردند.
در چشمان آن دو خائن، برق پیروزی و طمع بود. در چشم گرز، برق سرگرمی و کنجکاوی. و در چشمان کوروش... سکوتی سرد و عمیق بود. سکوت یک شطرنج‌باز، که همین الان، حرکت «کیش» را انجام داده بود و تنها، منتظر حرکت اشتباه بعدی حریفش برای «مات» کردن بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.