آیینهها، رستم را نه به گذشتهای دور در این دنیای پر از شمشیر و جادو، که به برزخی آشنا و در عین حال، بینهایت غریب و خفهکننده کشاندند. او خود را در میان شهری بیانتها از شیشه و فلز یافت؛ شهری که آسمانش، با نورهای مصنوعی و تبلیغات رنگارنگ و فریبنده، حتی در تاریکترین شبها هم، آرامش و سکوت را از چشمان ساکنانش ربوده بود. خیابانها، پر از وسایل نقلیهی آهنی و پر سر و صدایی بود که چون مورچگانی بیقرار، در مسیری بیپایان و شاید، بیهدف، در حرکت بودند و هوا را از دود و اضطراب پر میکردند.
اما وحشتناکتر از همه، آن موجودات خمیدهقامتی بودند که در همهجا دیده میشدند؛ انسانهایی با چهرههایی بیروح، چشمانی خیره به صفحههای نورانی کوچکی که در دستانشان میفشردند، و انگشتانی که بیوقفه، بر روی آن صفحهها بالا و پایین میلغزیدند. گویی بردهی آن جعبههای جادویی و کوچک شده بودند، اسیر حلقهای بیپایان از تصاویر، کلمات، و صداهای بیمعنی که لحظهای آنها را رها نمیکرد. این، دنیای او بود. دنیای گذشتهاش. دنیایی که از آن گریخته، یا شاید، به شکلی دردناک، از آن رانده شده بود. دنیای «ایران امروز» که حالا چون کابوسی زنده، دوباره در برابرش جان گرفته بود.
او خودش را دید، نه با این موهای سپید و این چشمان آبی یخی که حالا دیگر هیچ احساسی را بازتاب نمیداد، که با موهایی سیاه، چهرهای جوانتر، سرشار از آرزوهای سرکوبشده و استعدادهای نادیدهگرفتهشده، و چشمانی که از فرط خستگی، بیخوابی، و شاید، ناامیدی از این همه پوچی و تکرار، به گودی نشسته بود. او در میان همان موجودات خمیدهقامت بود، یکی از آنها، با همان گوشی نورانی در دست، با همان انگشتانی که بیاراده اسکرول میکردند، و با همان روحی که در حسرت ذرهای معنا، ذرهای آرامش، و ذرهای آزادی واقعی، پرپر میزد.
آیینهها، بیرحمانه، تمام آن زندگی از دست رفته، تمام آن سرخوردگیهای پنهان، تمام آن لحظات پوچ و تکراری، و تمام آن حس «بردگی مدرن» را با تمام جزئیات و با واقعیتی آزاردهنده و غیرقابل انکار به تصویر میکشیدند. آن ساعتهای بیشماری که در شبکههای مجازی و در میان اخبار بیاهمیت و زندگیهای ساختگی دیگران تلف شده بود... آن فشار دائمی برای «بهتر بودن»، «موفقتر بودن»، «خوشحالتر بودن» در دنیایی که خوشحالی واقعی در آن به کالایی نایاب بدل گشته بود... آن تنهایی عمیق در میان انبوهی از ارتباطات مجازی و سطحی... و آن حس خفهکنندهی بیهودگی، گویی تمام زندگی، تنها یک «سیرک» بزرگ و پر زرق و برق اما خالی از معنا بود و او، یکی از دلقکهای بیارادهی آن.
رستم، با آن آرامش پولادین و آن بیاحساسی ظاهریاش که سالها چون سپری ضخیم در برابر دنیای اطرافش و شاید، در برابر خودش ساخته بود، به این تصاویر، به این بازتاب بیرحمانهی گذشتهی فراموششدهاش، خیره شده بود. هیچ اشکی در چشمانش نبود، هیچ فریادی بر لبانش. اما در عمق آن نگاه سرد و نافذ، طوفانی از احساسات سرکوبشده، از دردی کهنه و فراموشناشدنی، و از سوالاتی بیپاسخ و شاید، ترسناک در جریان بود. آیا این «بیاحساسی» که حالا بخشی از وجودش شده بود، نفرینی بود از آن دنیای گذشته؟ یا شاید، تنها راه نجاتی که روح زخمخوردهاش برای فرار از آن همه پوچی و درد پیدا کرده بود؟
آیینهها، حالا دیگر نه گذشته، که راهی برای «آزادی» را به او نشان میدادند. اما این آزادی، آن چیزی نبود که او در این دنیای جدید به دنبالش بود. آیینهها، با وسوسهای شیرین و در عین حال، مرگبار، به او میگفتند که تنها راه رهایی از این همه پوچی، از این همه بردگی، از این همه سیرک بیانتها، «مرگ» است. نه مرگ در این دنیای پر از شمشیر و جادو، که مرگی عمیقتر، مرگی که او را از بند آن خاطرات، از بند آن گذشتهی نفرینشده، و از بند آن حس بیهودگی که چون خوره به جانش افتاده بود، برای همیشه آزاد میکرد.
«تو یک بار از این جهنم فرار کردی، رستم.» صدایی آرام، وسوسهانگیز، و شاید، صدای خود او از گذشتههای دور، از دل آیینهها به گوش میرسید. «اما روحت هنوز اسیره. هنوز درگیر اون گوشیها، اون اسکرولهای بیپایان، و اون زندگی بیمعنیه. میخوای واقعاً آزاد بشی؟ میخوای برای همیشه از این سیرک خلاص بشی؟ یه راه بیشتر نداری، رستم. یه راه که خودت هم قبلاً بهش فکر کرده بودی، اما جرأتشو نداشتی. مرگ... مرگ تنها راه آزادیه. مرگی که تو رو از این همه رنج، از این همه پوچی، برای همیشه نجات میده. و شاید... شاید بعد از اون، تو یه دنیای دیگه، یه دنیای واقعی، بتونی طعم آزادی حقیقی رو بچشی.»
رستم، برای لحظهای، فقط برای لحظهای، در برابر این وسوسهی تاریک، در برابر این پیشنهاد آزادی در مرگ، لرزید. تمام آن سالهای پوچی، تمام آن شبهای بیخوابی، تمام آن حس خفگی و بیهودگی، چون سیلی ویرانگر به ذهنش هجوم آورد. آیا واقعاً راه دیگری نبود؟ آیا او محکوم بود که تا ابد، در این چرخهی رنج و پوچی، دست و پا بزند؟
او به یاد آن لحظهای افتاد که در دنیای قبلیاش، در اوج ناامیدی و شاید، در یک تصمیم آنی و از سر استیصال، به زندگی خودش پایان داده بود. آن درد، آن تاریکی، و بعد... آن انتقال عجیب و غیرمنتظره به این دنیای جدید. آیا این تناسخ، فرصتی دوباره بود؟ یا تنها، تکرار همان کابوس در قالبی دیگر؟
آیینهها، حالا دیگر نه تصاویر، که احساسات را به او نشان میدادند. حس خفگی، حس اسارت، حس بیهودگی. و در مقابل، حس رهایی، حس آرامش، و حس آزادی مطلقی که تنها با «نبودن» به دست میآمد.
رستم، با چشمانی که دیگر آن سردی و بیتفاوتی همیشگی را نداشت و حالا پر از دردی عمیق و شاید، تصمیمی نهایی بود، به شمشیر آبی و درخشانش نگاه کرد. شمشیری که در این دنیای جدید، نماد قدرت و شاید، تنها همراه واقعیاش بود. آیا میتوانست با همین شمشیر، به این کابوس، به این بردگی، پایان دهد؟
او به یاد کوروش افتاد. به یاد آن پسرک روستایی زخمخورده و پر از اراده. به یاد آن پیمانی که با او بسته بود. اما در آن لحظه، حتی تصویر کوروش هم، در برابر آن وسوسهی تاریک آزادی در مرگ، رنگ میباخت. او خسته بود. خسته از جنگیدن، خسته از بودن، و خسته از این همه پوچی.
با حرکتی که دیگر نه آن دقت و مهارت همیشگی، که نوعی تسلیم و شاید، آرامشی مرگبار در آن بود، شمشیرش را بالا برد. نه برای حمله به دشمنی بیرونی، که برای پایان دادن به دشمنی درونی. برای رهایی از خودش.
تیغهی سرد و درخشان شمشیر، در نور وهمآلود آیینهها برق زد. و درست در لحظهای که میخواست آن را بر روی قلب خودش، بر روی آن روحی که سالها در حسرت آزادی میسوخت، فرود آورد...
ناگهان، تصویری دیگر، صدایی دیگر، از اعماق وجودش، از آن بخشی که شاید هنوز به طور کامل تسلیم نشده بود، در برابرش جان گرفت. تصویر کوروش، اما این بار، نه آن کوروش ضعیف و زخمخورده، که کوروشی ایستاده، با چشمانی پر از اراده، و با شمشیری که از آن نور میبارید. و صدایی، شاید صدای پدرش زال، یا شاید، صدای همان «کوروش افسانهها» که در اعماق وجودش زنده بود: «رستم... جنگجوی واقعی، نه از مرگ، که از زندگی بیهدف میترسه... آزادی، تو تسلیم شدن نیست... تو جنگیدنه... حتی اگه هیچ امیدی نباشه...»
این صدا، این تصویر، چون پتکی بر ذهن رستم فرود آمد. برای لحظهای، آن آرامش مرگبار، جای خود را به تردیدی عمیق داد. آیا واقعاً این راه آزادی بود؟ یا تنها، فراری دیگر؟