مکان، «مکان» نبود. زمان، در آن «جریان» نداشت.
فضایی بود بیکران، از جنسی شبیه به هیچ. نه دیواری، نه سقفی، نه کفی. تنها، سفیدیای مطلق و بیانتها که در آن، گویهایی عظیم از نورهای رنگارنگ، چون دنیاهایی نارس، به آرامی در سکوتی ابدی شناور بودند. و از میان این گویها، میلیاردها میلیارد رشتهی نورانی و ظریف، چون تارهای «دستگاه آفرینش»، در هم میپیچیدند، از هم میگذشتند، و سرنوشت تمام بودنها و نبودنها را میبافتند.
در این فضای استریل و بینقص، تنها یک صدا بود؛ یک همهمهی بسیار بسیار ضعیف و دائمی. همهمهی خلقت.
و در مرکز این سفیدی بیانتها، «او» ایستاده بود.
پیکری به مانند یک فرشته، با جامهای که گویی از نور خودِ ستارگان بافته شده بود. و چهرهای... چهرهای که از فرط زیبایی و تقارن، غیرانسانی و حتی کمی ترسناک به نظر میرسید. چشمان یاقوتیاش، سرشار از بیتفاوتی یک معمار بود که به طرح عظیمی که از کنترلش خارج شده، مینگرد.
«بافنده»، با انگشتان ظریفش، یکی از آن رشتههای نورانی را که با آشفتگی و به شکلی نامنظم میتپید، لمس کرد. رشتهای که به «دنیای آزمون» متصل بود و با رنگهای بیمارگونهی سرخ (خشم)، خاکستری (اندوه)، و ارغوانی (فساد)، به شکلی ناهماهنگ میدرخشید.
«هنوز هم پر از هیاهو...» صدایش، چون طنین یک موسیقی سرد، در تمام آن فضای سفید پیچید. «پر از تبهای گذرا. به این موجودات کوچک و فانی نگاه کن. ارزششان در چشمان ما، به اندازهی یک مورچه است، و با این حال، چنان با جدیت برای آن زندگی کوتاه و بیمعنیشان تقلا میکنند که گویی قرار است تا ابد زنده بمانند. آنها برج میسازند تا به آسمان برسند، و بعد، گور میکنند تا از همان آسمان پنهان شوند. برای عشق، جان میدهند و فردا، برای نفرت، جان میگیرند. اینها زیبا نیستند. اینها یک ناهنجاری در این سمفونی بزرگ هستند. یک نتِ فالش.»
«اشتباه؟»
صدایی دیگر، عمیق، خسته، و پر از طنینی از دردی کهن، از دل خلأ پاسخ داد.
«مرد سیاهپوش»، از ناکجا ظاهر شده بود. حضورش، چون حفرهای از «نبود» در آن سفیدی بینقص بود؛ حفرهای که نور را به درون خود میکشید.
«بافنده»، بدون آنکه به سمتش برگردد، گفت: «باز هم تو. همیشه از بوی زجر و تباهی، میشه پیدات کرد.»
مرد سیاهپوش، کنار او ایستاد. «تو راست میگی. اونا ناچیزن. احمقن. و عمرشون، یک شوخی کیهانیه. تو به تار و پود این رشته نگاه میکنی و نقصهاشو میبینی. اما من... من به «کششی» که در این رشته وجود داره نگاه میکنم.»
«بافنده» به سمت او چرخید. در چشمان یاقوتیاش، انزجاری سرد موج میزد. «من یک اثر هنری بینقص و هماهنگ میخواستم. تو، از این آشوب، از این نقص، دفاع میکنی؟»
«من از نقص دفاع نمیکنم.» مرد سیاهپوش با لبخندی که در آن، هزاران سال اندوه و حکمت دیده میشد، گفت. «من، «شدت» را تحسین میکنم.»
او به چشمان «بافنده» خیره شد.
«تو عشق زودگذر اونها رو یه ضعف میبینی. اما من، اون «اندوهِ» بیپایانی که بعد از اون عشق به وجود میاد رو میبینم. اندوه، روح رو عمیقتر از هر ابزاری میتراشه. تو امید کورکورانهی اونها رو حماقت میدونی. اما من، اون «ناامیدی» مطلقی که بعد از شکستن اون امید به وجود میاد رو میبینم. ناامیدی، تنها کورهایه که میتونه ارادهی خالص و تسلیمناپذیر رو خلق کنه.»
نگاه مرد سیاهپوش، پر از جنونی آرام و فلسفی بود.
«تو، دوست داری ستارههای بینقص و خاموش خلق کنی. زیبا هستن، اما مردهان و تنها یک نغمهی تکراری رو میخونن. من... من ترجیح میدم سیاهچالهها رو پرورش بدم. تکینگیهایی که از فروپاشی امید و تراکم بینهایت رنج به وجود میان. چون تنها از دل همچین نقطهای... میتونه یک هستی جدید، یک ارادهی نو، زاده بشه. انسانها، خودِ هنر نیستن، بافنده. «شکستن» اونها، خودِ هنره. اون لحظهی در هم ریختنشون، خودِ شاهکاره.»
«بافنده»، با انزجاری سرد، دستش را به سمت مرکز دستگاه آفرینش دراز کرد. در آنجا، رشتهای عظیم، به رنگ طلایی، که روزگاری باید با قدرتی بینظیر میدرخشیده، حالا کدر، فرسوده و در حال پاره شدن بود.
«هنر تو، این شاهکار رو به این روز انداخته.» صدایش، برای اولین بار، رگههایی از نگرانی داشت. «نگاه کن. این «کلمهی سرنوشت»ـه. اون چیزی که زمانی، تمام این دنیاها رو در یک نظم باشکوه نگه میداشت. جنگ اول ما، بهش آسیب زد. و حالا، این تقلاهای بیمعنی و این «شدت» مورد علاقهی تو در روح این موجودات فانی، داره آخرین الیافش رو هم پاره میکنه. اون داره میمیره. و وقتی اون بمیره، وقتی آخرین رشتهی تقدیر پاره بشه، جنگی دوباره آغاز میشه. جنگی که در برابرش، نبرد اول ما، فقط یه بازی کودکانه به نظر میاد.»
مرد سیاهپوش، به آن رشتهی در حال مرگ، لبخندی زد. «خوبه. سرنوشت، فقط یه قفس خوشگل و بزرگه. مرگش، اولین قدمه.»
«اولین قدم به سمت چی؟» «بافنده» با خشمی سرد پرسید. «نابودی مطلق؟ از «آزادی» با من حرف نزن. تو بهتر از هر کسی میدونی که «کلمهی آزادی» واقعی، اونقدر قدرتمند، اونقدر مطلق، و اونقدر ویرانگره که نمیتونه تو هیچ دنیای پایداری وجود داشته باشه. اون کلمه، قفله. و کلیدش، فقط دست اون سه خدای ازلیه که از جنگ اول ما جون سالم به در بردن. تو که قصد بیدار کردن اونا رو نداری، داری؟»
مرد سیاهپوش، پاسخی نداد. تنها نگاهش را دوباره به رشتهی آشفتهی کوروش دوخت.
«بافنده» نیز، نگاهش را دنبال کرد. «و تمام این آشوب، تمام این بازی خطرناک، فقط برای اینه؟» با تحقیری آشکار گفت. «این پسرک شکستخورده. این «فرزند آسمان». و اون همراهان جدیدش...» او به رشتههای دیگری که به رشتهی کوروش پیوند خورده بودند، اشاره کرد. «اون جنگجوی تناسخیافته که هنوز نمیدونه کیه. اون قاتل که پشت نقاب انتقام قایم شده. و اون نابینایی که به یه نور در حال مرگ چنگ زده. اینه ارتش تو؟ اینه امید تو برای دنیای جدیدت؟»
مرد سیاهپوش، با آرامش پاسخ داد: «تو یه ارتش از سربازای ناقص میبینی. من، یه تیم از جراحهای ماهر. هر کدوم، با ابزار منحصر به فرد خودشون.»
«یک جنگجو که خارج از چارچوب این دنیا فکر میکنه. یک قاتل که میدونه اخلاقیات، یه کالای لوکسه. یک بصیر که میتونه حقیقت رو تو دل تاریکی پیدا کنه. و در مرکزشون... پسری که یک پارادوکس زندهست. یک پل بین خلقت و نابودی. نه، اونا قهرمان نیستن. اونا یه تیغ جراحیان. و من، میخوام با این تیغ، این غدهی سرطانی به اسم «سرنوشت» رو برای همیشه از تن هستی، بیرون بیارم.»
او، آرام، قدمی به عقب برداشت و در آن سفیدی بیانتها، شروع به محو شدن کرد.
«تو یه هیولا میبینی که داره زاده میشه، بافنده. اما من...»
صدایش، چون پژواکی از اعماق خلأ، برای آخرین بار به گوش رسید:
«من، یه دعا میبینم که داره مستجاب میشه.»