جدال کوروش با سایه گناه

داستان کوروش : جدال کوروش با سایه گناه

نویسنده: Dio

پس از آن دو مرگ هولناک و آن فریادهای درهم‌شکسته‌ای که هنوز هم در فضای وهم‌آلود «تالار آیینه‌ها» طنین می‌انداخت، کوروش خود را در دالانی بی‌انتها از انعکاس‌های خودش یافت. دیگر نه از رستم خبری بود و نه از آرتمیس. گویی تالار، با هوشمندی شیطانی‌اش، آن‌ها را از هم جدا کرده و هر کدام را به مصاف با خصوصی‌ترین و شاید، وحشتناک‌ترین بخش وجود خودشان فرستاده بود.
دیوارها، سقف، و حتی کفی که زیر پاهایش حس می‌کرد، همه از آیینه‌هایی بودند که تصویر او را، با آن چهره‌ی رنگ‌پریده، چشمان گشاد شده از وحشت، و آن شمشیر «سروین» که با دستانی لرزان در دست گرفته بود، در هزاران زاویه‌ی مختلف و گاهی، به شکلی درهم و آشفته، تکرار می‌کردند. اما این، تنها انعکاس ظاهرش نبود. آیینه‌ها، بی‌رحمانه، شروع به نمایش گذشته‌اش کردند.
ابتدا، تصویر روستای سوخته‌اش بود. آن کلبه‌های خشتی و گلی که حالا دیگر چیزی جز توده‌ای از خاکستر و دود از آن‌ها باقی نمانده بود. بوی گوشت سوخته، بوی خون، و صدای ضجه‌های زنانی که در آتش می‌سوختند، چنان واقعی و زنده بود که کوروش برای لحظه‌ای احساس کرد دوباره در همان شب شوم گرفتار شده است.
و بعد، تصویر پدر و مادرش. اما نه آن چهره‌های مهربان و آشنایی که در خاطرات شیرین کودکی‌اش حک شده بود. پدر و مادری با چشمانی که دیگر آن عشق و گرمای همیشگی را نداشت. چشمانی پر از سرزنش، پر از درد، پر از ناامیدی، و شاید، نفرتی که از اعماق یک گور سرد برمی‌خاست.
«چرا، کوروش؟... چرا؟...» صدای لرزان و پر از اندوه مادرش، که حالا دیگر نه از لب‌های او، که از تمام آیینه‌های اطراف، از تمام زوایای آن تالار نفرین‌شده، در گوشش طنین می‌انداخت. «ما به تو اعتماد کرده بودیم... ما تمام امیدمون به تو بود... تو تنها پسر ما بودی... اما تو... تو ما رو ناامید کردی... تو نتونستی ازمون محافظت کنی... تو گذاشتی که اون حرومزاده‌های پست، اون دیوهای انسان‌نما، ما رو جلوی چشمات تیکه تیکه کنن... تو ضعیف بودی، کوروش... خیلی ضعیف... حتی لیاقت اون شمشیری که تو دستته رو هم نداری...»
«و بدتر از اون،» صدای پدرش، که حالا دیگر آن صلابت و مهربانی همیشگی را نداشت و سرشار از خشمی فروخورده، نفرتی عمیق، و شاید، شرمی جانکاه بود، از آیینه‌ای دیگر ادامه داد. «تو نه تنها نتونستی ما رو نجات بدی، که خودت هم دستتو به خون بی‌گناهان آلوده کردی! اون هفده نفر... اون زن‌ها و بچه‌های بی‌دفاع روستامون... اونایی که از اون حمله‌ی اول جون سالم به در برده بودن و فقط داشتن برای عزیزاشون گریه می‌کردن... اونا چه گناهی کرده بودن که باید قربانی خشم کور و اون قدرت کنترل‌نشده و شاید، نفرین‌شده‌ی تو می‌شدن؟ تو یه قاتلی، کوروش! یه قاتل بی‌رحم! تو فرقی با اونایی که ما رو کشتن نداری! تو لیاقت اون «کلمه‌ی شوم» رو داشتی! تو... تو مایه‌ی ننگ ما هستی! تو دیگه پسر ما نیستی!»
این کلمات، این اتهامات، چون خنجرهایی زهرآلود، تیز، و بی‌رحمانه، یکی پس از دیگری، در قلب و روح زخمی و بی‌دفاع کوروش فرو می‌رفت و او را تا مرز جنون، تا مرز نابودی کامل، پیش می‌برد. او فریاد می‌زد، التماس می‌کرد، سعی می‌کرد خودش را تبرئه کند، توضیح دهد که آن اتفاق، ناخواسته بوده، که او هرگز قصد آسیب رساندن به کسی را نداشته، که او فقط می‌خواسته از خودش و از یاد عزیزانش دفاع کند. اما آیینه‌ها، بی‌رحمانه، تنها آن تصاویر وحشتناک، آن چهره‌های پر از سرزنش و نفرت، و آن صداهای پر از درد و اتهام را با شدتی بیشتر و با جزئیاتی دردناک‌تر تکرار می‌کردند و با هر بار تکرار، زخم‌های روحش را عمیق‌تر، سوزاننده‌تر، و غیرقابل‌التیام‌تر می‌نمودند.
او بر روی زمین زانو زد، دستانش را بر روی گوش‌هایش گذاشت، چشمانش را محکم بست، و با تمام وجود فریاد کشید: «نه... نه... من نخواستم... من قاتل نیستم... ولم کنین... ولم کنین... خواهش می‌کنم... ولم کنین...» اشک، بی‌اختیار و سوزان، از چشمانش جاری بود و تمام بدنش از شدت درد، عذاب وجدان، و نفرتی که حالا دیگر نه از دیگران، که از خودش داشت، به شدت می‌لرزید. او در آستانه‌ی در هم شکستن بود. در آستانه‌ی تسلیم شدن به آن تاریکی و آن ناامیدی مطلقی که چون هیولایی گرسنه، می‌خواست او را در کام خود فرو ببرد.
درست در همین لحظه از ناامیدی مطلق، از در هم شکستن کامل، از آنجایی که دیگر هیچ راه فراری به نظر نمی‌رسید، ناگهان، تصویر درون آینه تغییر کرد. دیگر از آن چهره‌های پر از سرزنش پدر و مادرش، یا آن تصاویر هولناک روستای سوخته، خبری نبود. جای آن را، تصویری از خودش گرفته بود. خودش، اما با چشمانی که از آن نفرتی کور، قدرتی بی‌انتها، و شاید، جنونی سرد و محاسبه‌شده می‌بارید. خودش، در حالی که شمشیر «سروین» را، که حالا دیگر نه با آن نور کم‌رنگ و آبی‌فام، که با هاله‌ای از همان انرژی سیاه و طلایی و شاید، کمی هم سرخ‌رنگ «کلمه‌ی شوم» می‌درخشید، در دست داشت و با پوزخندی شیطانی، پیروزمندانه، و شاید، کمی هم دلسوزانه (به سبک خاص خودش!) به او، به آن کوروشِ درهم‌شکسته و زانو زده، خیره شده بود.
«چرا اینقدر خودتو عذاب میدی، کوروش؟ چرا اینقدر ضعیف و رقت‌انگیز رفتار می‌کنی؟» صدای درون آینه، صدای خودش بود، اما با طنینی سرد، بی‌رحم، پر از قدرت، و سرشار از وسوسه‌ای شیرین و غیرقابل مقاومت. «اونا مردن. گذشته، تموم شده. و تو هم، اگه همین‌طور ضعیف، ترسو، و اسیر این عذاب وجدان احمقانه باقی بمونی، خیلی زود، خیلی خیلی زود، بهشون ملحق میشی و خوراک کرکس‌ها و لاشخورهای این دنیای بی‌رحم میشی. اما...» مکثی کرد، آن تصویر درون آینه، دستش را که حالا دیگر نه دست یک نوجوان، که دست یک جنگجوی قدرتمند و شاید، بی‌رحم بود، به سمت کوروش دراز کرد. «اما یه راه دیگه هم هست، کوروش. یه راه برای تموم کردن این همه درد، این همه عذاب وجدان، این همه ضعف. یه راه برای رسیدن به اون قدرتی که همیشه، از همون بچگی، تو خواب و بیداری، آرزوشو داشتی. قدرتی که باهاش می‌تونی از تمام کسانی که بهت ظلم کردن، از اونایی که پدر و مادرتو کشتن، از اونایی که روستاتو به آتیش کشیدن، و از اونایی که الان دارن برات نقشه می‌کشن و می‌خوان نابودت کنن، انتقامی سخت، خونین، و فراموش‌نشدنی بگیری. قدرتی که باهاش می‌تونی جلوی هر کسی، هر موجودی، حتی خودِ اژدهای مغرور، که بخواد بهت آسیب بزنه یا تحقیرت کنه، وایستی و پوزشو به خاک بمالی.»
تصویر درون آینه، با آن چشمان پر از قدرت و وسوسه، به کوروش نزدیک‌تر شد. «بیا، کوروش. این قدرت رو بپذیر. این «کلمه‌ی شوم» رو با تمام وجودت در آغوش بگیر. اون بخشی از توئه. بخشی از سرنوشت محتوم تو. باهاش نجنگ. باهاش کلنجار نرو. باهاش یکی شو. و ببین که چطور می‌تونی دنیا رو به زانو دربیاری. ببین که چطور می‌تونی از یه قربانی بی‌اراده، به یه شکارچی بی‌رحم تبدیل بشی. این راه توئه، کوروش. راه قدرت. راه انتقام. و راه بقا.»
کوروش، مبهوت، مسخ‌شده، و شاید، کمی هم امیدوار شده از این وعده‌ی شیرین، به آن دست دراز شده، به آن قدرت بی‌انتها، و به آن چشمان پر از وسوسه و شاید، حقیقتی تلخ، خیره شده بود. برای لحظه‌ای، تمام آن دردها، تمام آن عذاب وجدان‌ها، تمام آن ضعف‌ها و ترس‌ها، در برابر این پیشنهاد اغواکننده و این قدرت بی‌نظیری که در چند قدمی‌اش قرار داشت، رنگ باخت و فراموش شد. آیا این، همان راهی نبود که همیشه، در اعماق وجودش، به دنبالش بود؟ آیا این، همان قدرتی نبود که می‌توانست با آن، انتقام خون پدر و مادرش را بگیرد، از عزیزانش (اگر کسی برایش باقی مانده بود) محافظت کند، و دیگر هرگز، هرگز اجازه ندهد که کسی به او یا به کسانی که دوستشان دارد، آسیب برساند یا آن‌ها را تحقیر کند؟
دستش را به آرامی، با تردیدی که هر لحظه کمتر و کمتر می‌شد، بالا آورد. می‌خواست آن دست را بگیرد، می‌خواست آن قدرت را بپذیرد، می‌خواست به تمام این رنج‌ها و این ضعف‌ها پایان دهد، که ناگهان، تصویری دیگر، صدایی دیگر، از اعماق فراموش‌شده‌ی وجودش، در برابرش جان گرفت.
تصویر اوژان بود. آن جنگجوی تنها و پر از آرمان، با آن چشمان پر از حسرت اما سرشار از اراده‌ای تسلیم‌ناپذیر. و صدایش، که چون نجوایی از دنیایی دیگر، در گوش کوروش پیچید: «آزادی، کوروش... آزادی واقعی، نه در قدرت مطلقه، نه در انتقام کورکورانه، و نه در تسلیم شدن به تاریکی... که در انتخاب درسته... حتی اگه اون انتخاب، سخت‌ترین انتخاب باشه... حتی اگه به قیمت جونت تموم بشه...»
و بعد، تصویر رستم، با آن آرامش و سکوت پر از معنایش، که با وجود تمام آن بی‌احساسی ظاهری، در کنارش ایستاده بود و به او اعتماد کرده بود. و تصویر آرتمیس، با آن نگاه تیز و مصممش، که با وجود تمام آن رازهای پنهانش، به او و به آن اتحاد سه‌نفره‌شان، ایمان آورده بود. آن‌ها به او اعتماد کرده بودند. آن‌ها با او پیمان بسته بودند. آیا او می‌توانست به آن‌ها خیانت کند؟ آیا می‌توانست به خاطر قدرتی شوم، به خاطر انتقامی کور، تمام آن چیزهایی را که شاید، تازه داشت به دست می‌آورد – دوستی، همراهی، و شاید، امیدی به آینده – نابود کند؟
کوروش، با فریادی که از اعماق وجودش، از آن «هسته‌ی نور» که هنوز در قلب زخم‌خورده اما زنده‌اش سوسو می‌زد، و از آن اراده‌ی پولادینی که از دل آن همه رنج و سختی جوانه زده بود، برخاست، دستش را با تمام قدرت پس کشید. «نه... نه! من... من تسلیم این تاریکی نمیشم! من... من هیولا نمیشم! من... من کوروشم! و خودم، راه خودمو انتخاب می‌کنم!»
با تمام قدرتی که در وجودش باقی مانده بود، و با نفرتی که حالا دیگر نه از خودش، که از آن وسوسه‌ی تاریک و آن تصویر فریبنده‌ی درون آینه بود، شمشیر «سروین» را که حالا دیگر نه با آن هاله‌ی سیاه و طلایی، که با نوری پاک و سفید از «هسته‌ی نور» خودش می‌درخشید، برداشت و با تمام وجود، به سمت آن تصویر خودش در آینه، به سمت آن وسوسه‌ی شوم، حمله برد.
شمشیر، با صدایی گوش‌خراش و شاید، کمی هم ناله‌مانند، به سطح آینه برخورد کرد. اما آینه، نشکست. تنها، موجی از انرژی سرد، تاریک، و پر از یأس، از محل برخورد، به سمت کوروش بازگشت و او را با قدرتی بی‌رحمانه، چندین متر به عقب پرتاب کرد و به دیواره‌ی آیینه‌ای دیگری کوبید.
کوروش، زخمی، خسته، و شاید، در آستانه‌ی بیهوشی، اما با اراده‌ای که حالا دیگر از دل آن جدال درونی، از دل آن انتخاب سخت، قوی‌تر، مصمم‌تر، و شاید، روشن‌تر از همیشه شده بود، دوباره از جا برخاست. او می‌دانست که این، تازه آغاز راه است. آغاز نبردی بی‌پایان با تاریکی‌های درون و بیرون. اما او دیگر تنها نبود. و او، هرگز، هرگز تسلیم نمی‌شد. او راه خودش را پیدا می‌کرد. راهی که شاید، از دل همان تاریکی، به نوری حقیقی‌تر و پایدارتر می‌رسید.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.