برج سفید

داستان کوروش : برج سفید

نویسنده: Dio

پس از آن نبرد کوتاه اما نفس‌گیر با موجودات سایه‌جهنده‌ی جنگل، سکوتی سنگین بر آن دو هم‌پیمان ناخواسته حاکم شد. رستم، شمشیر آبی و درخشانش را با حرکتی نرم از خون سیاه آن موجود پاک کرد و در غلاف گذاشت. آرتمیس، خنجرهایش را با وسواسی ماهرانه تمیز کرد و در غلاف‌هایشان بر روی چکمه‌هایش قرار داد. آن‌ها، بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان بیاورند، ارزش و مهارت دیگری را در عمل سنجیده و به احترامی متقابل و حرفه‌ای رسیده بودند.
آماده‌ی ادامه‌ی مسیر در آن جنگل سرخ و بی‌انتها بودند که ناگهان، رستم ایستاد. هیچ حرفی نزد، تنها نگاه بی‌احساس و آبی یخی‌اش که چون دو تکه از آسمان زمستانی بود، به نقطه‌ای بسیار دور در افق دوخته شد.
آرتمیس، با دنبال کردن نگاه او، با کمی دقت، آن را دید. ستونی نازک، بسیار نازک، از دودی سفیدرنگ که به شکلی مستقیم و آرام، از میان آن دریای بی‌کران از برگ‌های سرخ و ارغوانی به سوی آن آسمان هفت‌رنگ و غریب، بالا می‌رفت.
دود...
این کلمه، در این دنیای مرده و فراموش‌شده، معنایی فراتر از آتش داشت. دود، یعنی حیات. یعنی موجودی هوشمند.
«خب، مثل اینکه تنها نیستیم.» آرتمیس با پوزخندی که در آن هم کنجکاوی بود و هم احتیاط، گفت. «فکر می‌کنی دوستن یا دشمن؟»
رستم، نگاهش را از دود گرفت و به مسیر پیش رویش دوخت. «فرقی نمی‌کنه.» با صدایی آرام و یکنواخت که هیچ حسی در آن نبود، پاسخ داد. «می‌ریم اونجا.»
و با همین دو کلمه، مسیرشان مشخص شد. او اهل بحث یا گمانه‌زنی نبود. یک هدف می‌دید و به سمتش حرکت می‌کرد.
سفرشان در «جنگل سرخ» آغاز شد. هر قدم، آن‌ها را در دنیایی عمیق‌تر از زیبایی و وحشت فرو می‌برد. برگ‌های خشک و سرخ‌رنگ، زیر پایشان چون خاکستر داغ، با صدایی خفه خرد می‌شد. سکوت، یک سکوت زنده بود؛ گویی خود جنگل نفس می‌کشید و با هر بازدم، رایحه‌ای از خاک کهنه و شیره‌ای شیرین اما به طرز عجیبی فلزی را در هوا پخش می‌کرد.
پس از ساعت‌ها پیاده‌روی، به دشتی بازتر در قلب جنگل رسیدند و برج، با تمام عظمتش، نمایان شد. دیوارهایی از سنگی سفید، صاف، صیقلی، و بدون هیچ در یا پنجره‌ای، که گویی از یک تکه استخوان یک خدای مرده تراشیده شده بود، تا قلب آسمان هفت‌رنگ بالا رفته بود.
«عجیبه...» آرتمیس زیر لب زمزمه کرد. «هیچ راه ورودی‌ای نداره. مثل یه ستون یکپارچه‌ست.»
«هر قفلی، یه کلیدی داره.» رستم با همان لحن آرام گفت و به سمت پایه‌ی برج حرکت کرد.
درست همان‌طور که حدس می‌زد، در پایه‌ی برج، بر روی سکویی دایره‌ای شکل که از همان سنگ سفید ساخته شده بود، یک قفل جادویی قرار داشت. این یک قفل معمولی نبود. یک صفحه‌ی عظیم سنگی بود که هفت حلقه‌ی متحدالمرکز بر روی آن کنده‌کاری شده بود. هر حلقه، با ده‌ها رون باستانی و نمادهای پیچیده‌ی نجومی پوشیده شده بود. و در مرکز تمام این حلقه‌ها، تصویری آشنا و در عین حال، تکان‌دهنده حک شده بود: تنه‌ی عظیم درختی که شاخه‌هایش تا بی‌نهایت ادامه داشت. همان درخت حیاتی که کوروش در آن سوی دنیا دیده بود.
و بر روی لبه‌ی سکو، با خطی کهن و زیبا، این کلمات حک شده بود:
«آنجا که هفت اشک بر دنیایی بی‌سایه می‌بارد، تنها توازن اندوهشان، راه را می‌گشاید. نخستین اشک، آخرین را می‌زاید. نگاه روشن‌ترین، ضعیف‌ترین را کم‌سو می‌کند. و قلب دنیا، در ریتم خاموش آنان خفته است.»
آرتمیس با ناباوری به آن نوشته نگاه کرد. «این دیگه چه کوفتیه؟ چیستان؟ من از چیستان متنفرم!»
اما رستم، با دیدن آن نمادها و آن کلمات، برای اولین بار، در آن چشمان آبی یخی‌اش، برقی از چیزی شبیه به هیجان یک نبرد فکری درخشید. او بر روی دو زانو نشست و تمام تمرکزش را بر روی آن معمای باستانی گذاشت. او می‌دانست که این، یک آزمون خرد است. آزمونی که کلیدش، نه در قدرت، که در درک رابطه‌ی میان آن هفت ماه، آن هفت اشک آسمانی، بود.
درست در لحظه‌ای که رستم، در سکوتی مطلق، در حال تحلیل رابطه‌ی میان ماه‌ها و آن حلقه‌های چرخان بود، زمین زیر پایشان دوباره به لرزه درآمد. این بار، شدیدتر. تهدیدآمیزتر.
«رستم!» آرتمیس با فریادی پر از هشدار، خنجرهایش را بیرون کشید.
از هر سو، از میان آن درختان سیاه، ارتشی از مورچه‌های جهنمی، همان موجودات زره‌پوش و اسیدی، با جیغ‌هایی گوش‌خراش به سمتشان هجوم آوردند. و این بار، در میانشان، هیولاهایی بزرگتر نیز دیده می‌شد؛ مورچه‌هایی با زرهی قطورتر که به جای نیش، گوی‌هایی از اسید غلیظ و جوشان را به اطراف پرتاب می‌کردند.
رستم، نگاهش را از معما برنداشت. «نگهشون دار، آرتمیس. نزدیکم. خیلی نزدیک.»
«نزدیک بودن کافی نیست!» آرتمیس غرید و با پرشی بلند، از روی اولین موج مهاجمان عبور کرد. «باید تمومش کنی! اونا... اونا دارن به رون‌ها حمله می‌کنن!»
راست می‌گفت. قطرات اسید، با برخورد به آن سکوی سنگی، با صدایی شبیه به جلز و ولز، سنگ سفید را می‌سوزاند و نور رون‌ها را کم‌فروغ و لرزان می‌کرد. این، یک مسابقه با زمان بود.
نبردی جنون‌آمیز درگرفت. آرتمیس، در اوج مهارت و خطر بود. او چون روحی از انتقام، در میان آن ارتش سیاه می‌رقصید. با هر چرخش، با هر ضربه‌ی خنجر، یکی از آن موجودات را از پای درمی‌آورد. بمب‌های دودزایش، برای لحظاتی آن‌ها را کور می‌کرد و تله‌های کوچکی که بر روی زمین می‌ریخت، پاهایشان را درهم می‌شکست. اما تعدادشان، بی‌شمار بود.
«رستم! رون‌ها دارن محو میشن! چقدر دیگه؟!» آرتمیس فریاد زد. زخمی سطحی اما سوزاننده، بر روی شانه‌اش نقش بسته بود.
رستم، عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته بود. «نخستین اشک، آخرین را می‌زاید... نگاه روشن‌ترین، ضعیف‌ترین را کم‌سو می‌کند...» او الگو را یافته بود. ترتیب چرخش حلقه‌ها، به موقعیت و رابطه‌ی نوری ماه‌ها در آسمان بستگی داشت. یک رقص کیهانی که باید بر روی سنگ، بازسازی می‌شد.
او حلقه‌ی اول را چرخاند. صدای کلیکی عمیق از دل سنگ برخاست. سپس دومی، و سومی. با هر چرخش، نوری آبی از میان حلقه‌ها به هم متصل می‌شد.
یکی از آن مورچه‌های اسیدانداز، از خط دفاعی آرتمیس عبور کرد و گوی سوزانی را به سمت رستم پرتاب نمود. رستم، بدون اینکه نگاه از معما بردارد، با حرکتی غریزی، شمشیرش را چرخاند و آن گوی را در هوا به دو نیم کرد.
«فقط چند ثانیه‌ی دیگه، آرتمیس! نذار برسن!»
آرتمیس، با دیدن این صحنه، تمام توانش را جمع کرد. با فریادی از خشم، به سمت آن هیولای بزرگ یورش برد و با حرکتی انتحاری، هر دو خنجرش را در مفاصل پاهای جلویی‌اش فرو کرد. هیولا، با نعره‌ای از درد، بر روی زمین افتاد، اما با دم سنگینش، ضربه‌ای محکم به آرتمیس زد و او را چندین متر آن‌طرف‌تر، به نزدیکی پای رستم پرتاب کرد.
موج جدید هیولاها، با دیدن این فرصت، برای حمله‌ای نهایی، هجوم آوردند.
درست در همان لحظه، رستم، با کف دستش، بر روی آخرین حلقه کوبید. «ریتم خاموش...»
«گـــــــــــــــــــــــــــــــــروم!»
صدایی چون غرش یک ستاره‌ی در حال مرگ، از دل برج برخاست. موجی عظیم و کورکننده از انرژی خالص آبی و سفید، از تمام دیواره‌ی برج به بیرون پرتاب شد و تمام آن مورچه‌های جهنمی را که در چند قدمی‌شان بودند، در یک آن، به غباری سیاه تبدیل کرد.
زمین لرزید. جنگل، برای لحظه‌ای در سکوت فرو رفت.
خطی از نور، بر روی دیوار سفید برج، شکافی ایجاد کرد و دری عظیم، تاریک، و پر از راز، گشوده شد.
رستم، فرصتی برای نفس کشیدن نداشت. به سمت آرتمیس که از فرط خستگی و درد، بر روی زمین افتاده بود، دوید. دستش را گرفت و با تمام قدرت، او را به سمت آن دروازه‌ی باز شده کشید.
«بجنب!»
آن‌ها، با هم، خود را به درون آن تاریکی ناشناخته انداختند. و در، با همان غرش سهمگین، پشت سرشان بسته شد. و تنها صدایی که از بیرون به گوش می‌رسید، سکوت بود. سکوتی که از هر فریادی، سنگین‌تر و مرموزتر بود.
رستم و آرتمیس، خسته، زخمی، و نفس‌نفس‌زنان، در سکوت و تاریکی مطلق ورودی برج، بر روی زمین افتادند. آن‌ها زنده مانده بودند. اما این، تازه آغاز ماجرا بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.