رسیدن به قلب معبد

داستان کوروش : رسیدن به قلب معبد

نویسنده: Dio

پس از عبور از آن دالان‌های پر از معما و پژواک‌های جنگ و اندوه، سرانجام، کوروش و شهاب به قلب «معبد خاموش» رسیدند. تالاری وسیع، دایره‌ای شکل، و غرق در سکوتی که از هر فریادی، سنگین‌تر، دلهره‌آورتر، و شاید، مقدس‌تر بود. در مرکز تالار، به جای یک هیولای وحشی یا گنجینه‌ای درخشان، تنها یک میز شطرنج قرار داشت که از سنگی سیاه، صیقل‌خورده، و شاید، کمی هم سرد و نمناک که سرمایش تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد، ساخته شده بود. مهره‌های شطرنج، به طرز عجیبی و شاید، کمی هم ترسناک، از استخوان‌های تراش‌خورده‌ی موجوداتی ناشناخته و سایه‌های متراکم و سیاه‌رنگ که گویی زنده بودند و در جای خود با لرزشی نامحسوس می‌رقصیدند، ساخته شده بودند و در نور وهم‌آلودی که از گنبدی نامرئی در سقف بلند و طاق‌دار تالار می‌تابید، می‌درخشیدند. و در آن سوی میز، پیرمردی با جامه‌ای خاکستری، بلند، ساده و شاید، کمی هم مندرس، و با چهره‌ای که از آن، هم خردی به قدمت خود زمان و هم شرارتی کهن و بازیگوشانه می‌بارید، نشسته بود و با لبخندی که هیچ نشانی از مهربانی در آن نبود و بیشتر به پوزخندی از سر دانایی مطلق و شاید، کمی هم بی‌حوصلگی از این انتظار طولانی شبیه بود، به آن‌ها، به این دو طعمه‌ی جدید و شاید، کمی متفاوت، خیره شده بود.
«منتظرتون بودم، جوونای جویای نام و شاید، جویای مرگ.» پیرمرد با صدایی آرام اما پر از قدرتی پنهان که در تمام آن تالار عظیم می‌پیچید و بر روی آن دیوارهای سنگی طنین می‌انداخت، گفت. «خیلی وقته، شاید چندین قرن، که کسی جرأت نکرده قدم به این معبد بذاره و با من، منِ نگهبان این خاموشی، منِ معمار این هزارتوی رنج، یه دست شطرنج بازی کنه.»
او، خودش را به عنوان نگهبان و شاید، خودِ «معمار» این معبد و این بازی‌های مرگبار معرفی کرد. او توضیح داد که تنها راه خروج از این معبد و به دست آوردن اون هسته‌ی قدرتمندی که به دنبالش هستن، پیروزی در این بازی شطرنجه. اما این، یه بازی شطرنج معمولی نبود.
«قانون ساده‌ست، بچه‌ها.» پیرمرد با همان لبخند مرموز و شاید، کمی هم بی‌رحمانه‌اش گفت و به مهره‌های استخوانی و سایه‌وار روی میز اشاره کرد. «شما دو نفر، با هم، با مهره‌های سفید که نمادی از اون نور احمقانه‌ایه که هنوز ته دلتون بهش امید دارین، در برابر من، با مهره‌های سیاه که نمادی از این حقیقت تاریک و انکارناپذیر دنیاست، بازی می‌کنین. اما...» مکثی کرد، نگاهش برای لحظه‌ای درخششی شیطانی، پر از سرگرمی، و شاید، کمی هم گرسنگی زد. «اما برای هر حرکتی که می‌خواین انجام بدین، اول باید به یکی از سوالای من، یکی از اون نه تا پرسش سرنوشت، پاسخ درست بدین. نه تا سوال، برای نه تا حرکت سرنوشت‌ساز که می‌تونه شما رو به پیروزی یا به مرگی ابدی برسونه. اگه جواب درست بدین، اجازه دارین یه مهره رو حرکت بدین. اما اگه... اگه حتی یه جواب اشتباه بدین، هر دوتاتون، در جا، همین‌جا، می‌میرین. مرگی که حتی روحتون هم ازش خبردار نمیشه و برای همیشه، به بخشی از این سکوت، به تزئینی برای این تالار، به یکی از این مهره‌های استخوانی و بی‌اراده‌ی من، تبدیل میشین.»
بازی آغاز شد. کوروش و شهاب، با قلبی که از شدت اضطراب و سنگینی این چالش مرگبار به شدت می‌تپید، اما با چهره‌هایی مصمم، در برابر پیرمرد و آن صفحه‌ی شطرنج وهم‌آلود نشستند.
پیرمرد، با همان لبخند مرموزش، اولین سوال را مطرح کرد: «من دروغی هستم که به زبانی دیگر، حقیقت را فریاد می‌زند. من چیستم؟»
کوروش، به سرعت شروع به تحلیل منطقی کرد. «دروغی که حقیقت رو میگه... پارادوکس... تناقض...» اما هر چه بیشتر فکر می‌کرد، کمتر به جواب می‌رسید. شهاب، با آن چشمان بسته، سرش را کمی خم کرد، گویی به طنین خود سوال گوش می‌داد. «این سوال، بوی فریب میده، کوروش. اما... اما جنسش از جنس راستی و درستی نیست. یه جور بازی با کلماته.» کوروش، با شنیدن حرف شهاب، ناگهان جرقه‌ای در ذهنش زده شد. «بازی با کلمات... یه بازی... یه چیستان... یه معما!» با صدایی که از هیجان کشف می‌لرزید، پاسخ داد: «تو، یک معما هستی!»
پیرمرد، برای لحظه‌ای کوتاه، ابرویی بالا انداخت و لبخندش کمی محو شد. «درسته. حرکت اول، با شما.» کوروش، با مشورت سریع با شهاب، مهره‌ی سرباز سفید را دو خانه به جلو راند.
پیرمرد، مهره‌ی سرباز سیاهش را حرکت داد و دومین سوال را پرسید: «من همیشه در حال آمدنم، اما هرگز به مقصد نمی‌رسم. من چیستم؟»
این بار، کوروش می‌دانست که پاسخ، منطقی نیست. به شهاب نگاه کرد. شهاب، برای لحظه‌ای سکوت کرد و بعد، با صدایی که از آن اندوهی کهنه می‌بارید، پاسخ داد: «فردا. یا... امیدی که هیچ‌وقت برآورده نمیشه.»
پیرمرد، خنده‌ای کوتاه و خشک سر داد. «جوابت درسته، پسرک نابینا. درد، بهت حکمت داده.» و به آن‌ها اجازه‌ی حرکت دوم را داد.
بازی ادامه پیدا کرد. با هر حرکت، صفحه‌ی شطرنج پیچیده‌تر و پرسش‌های پیرمرد، شخصی‌تر، تاریک‌تر، و وحشتناک‌تر می‌شد. او، با آن قدرت ذهنی‌اش، به عمیق‌ترین ترس‌ها، به پنهان‌ترین رازها، و به دردناک‌ترین خاطرات کوروش و شهاب نفوذ می‌کرد و آن‌ها را به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن، به رخشون می‌کشید.
«برای به دست آوردن قدرت انتقام خون پدر و مادرت، حاضری خون چند نفر بی‌گناه دیگه رو بریزی، کوروش؟ یک نفر؟ ده نفر؟ یا یک شهر کامل؟ بهم بگو، بهای انتقام تو چقدره؟»
کوروش، با شنیدن این سوال، برای لحظه‌ای احساس کرد که تمام آن توهم‌های «تالار آیینه‌ها» دوباره در برابرش جان گرفته‌اند. اما این بار، او قوی‌تر بود. او دیگر تنها نبود. نگاهی به چهره‌ی آرام شهاب انداخت و با صدایی که از اراده‌ای پولادین می‌لرزید، پاسخ داد: «انتقام من، با ریختن خون هیچ بی‌گناه دیگه‌ای به دست نمیاد. اون دیگه اسمش عدالت نیست، تکرار همون جنایت و همون چرخه‌ی نفرین‌شده‌ایه که تو ازش لذت می‌بری. بهای انتقام من، قدرت منه، نه جون آدمای دیگه.»
پیرمرد، با شنیدن این پاسخ، برای لحظه‌ای در سکوت فرو رفت. سپس، پوزخندی زد. «جواب قشنگی بود، پسرک. اما خیلی ساده‌لوحانه. حرکت با شما.»
و بعد، رو به شهاب کرد. «و تو، پسرک نابینایی که ادعای دیدن نور رو داری. اگه بهت این قدرت رو بدم که اون کسایی که چشماتو ازت گرفتن رو، تک به تک، پیدا کنی و دقیقاً به همون شکل، با همون درد، و با همون فریادهای پر از التماس، مجازاتشون کنی، آیا این کار رو می‌کنی؟ آیا اون‌وقت، به اون آرامشی که دنبالشی می‌رسی؟ یا فقط، به یه هیولای دیگه، شبیه به همون‌ها، تبدیل میشی و تا ابد تو این چرخه‌ی نفرت و انتقام گرفتار می‌مونی؟»
شهاب، برای لحظه‌ای، به یاد آن درد، آن تحقیر، و آن تاریکی ابدی افتاد. اما بعد، به یاد آن سپر نورانی که از دل همان تاریکی بیرون کشیده بود، افتاد. «نه.» با صدایی آرام اما محکم پاسخ داد. «انتقام، آرامش نمیاره. فقط، زخما رو عمیق‌تر می‌کنه. آرامش واقعی، تو بخشیدنه. نه بخشیدن اونا، که بخشیدن خودم. به خاطر اینکه اجازه دادم نفرتشون، منو به یه موجود پر از نفرت تبدیل کنه. من... من راه نور رو انتخاب کردم، حتی اگه مجبور باشم تا آخر عمرم تو تاریکی قدم بردارم.»
بازی به مراحل پایانی و حساسی رسید. کوروش و شهاب، با همکاری بی‌نظیر هوش منطقی و درک شهودی‌شان، توانسته بودند پیرمرد را در گوشه‌ی رینگ، در آستانه‌ی شکستی حتمی قرار دهند. تنها یک حرکت دیگر تا کیش و مات باقی مانده بود.
پیرمرد، با چشمانی که حالا دیگر نه از آن سرگرمی، که از خشمی کهن و شاید، کمی هم استیصال می‌درخشید، آخرین و شاید، سخت‌ترین پرسشش را مطرح کرد. پرسشی که شاید، دیگه هیچ جواب درست یا غلطی نداشت و تنها، به یک «انتخاب» نهایی، به یک باور عمیق، بستگی داشت.
«خیلی خب، جوونای باهوش و شاید، کمی هم خوش‌شانس.» پیرمرد با صدایی که از آن غیظ می‌بارید، گفت. «اینم از آخرین سوال من. اگه بفهمین که تمام این رنج‌ها، تمام این مرگ‌ها، تمام این دردها، و تمام این دنیای آزمون، حتی اون خاطرات تلخ و شیرینتون، اون پدر و مادرتون، اون قبیله‌ی خرافاتیتون، همه‌چی، فقط یه توهمه، یه بازیه، یه دروغ بزرگه تو ذهن یه خدای دیوانه، یه موجود تنها و حوصله‌سررفته که فقط برای سرگرمی خودش شما رو خلق کرده، آیا باز هم برای پیروزی تو این بازی بی‌معنی می‌جنگین و این حرکت آخر رو انجام میدین، یا با پذیرش این پوچی مطلق، تسلیم میشین و اجازه میدین که من، به این نمایش احمقانه پایان بدم؟»
سکوت... سکوتی عمیق‌تر و سنگین‌تر از همیشه بر تالار حاکم شد. این، یک سوال نبود. یک تله بود. یک دام برای به پوچی کشاندن تمام اراده‌ها، تمام امیدها، و تمام معناهایی که آن‌ها برای زندگی و جنگیدنشان ساخته بودند.
کوروش، به یاد آن رؤیای «مردی که مادرش را در آغوش داشت» افتاد. به یاد آن حسرت بی‌پایان. و به یاد آن فلسفه‌ی بی‌رحمانه‌ی فرنود. او نگاهی به شهاب انداخت. شهاب نیز، با آن چشمان بسته، گویی در حال گوش سپردن به پاسخ این سوال در اعماق وجود خودش بود.
سپس، کوروش، با صدایی که دیگر نه از خشم، نه از ترس، و نه از ناامیدی، که از درکی عمیق و شاید، کمی هم غم‌انگیز اما به شدت قدرتمند سرچشمه می‌گرفت، پاسخ داد: «حتی اگه این دنیا یه توهم باشه، حتی اگه ما فقط بازیچه‌های دست یه خدای دیوانه باشیم، اما... اما رنج ما واقعیه. درد ما واقعیه. و این دوستی و این اتحادی که ما اینجا پیدا کردیم هم، برای ما، واقعیه.» به شهاب نگاه کرد و ادامه داد: «و من، ما، انتخاب می‌کنیم که بجنگیم. نه برای پیروزی تو بازی اون خدای دیوانه، که برای اثبات اینکه اراده‌ی ما، این انتخاب ما برای «با هم بودن» و «معنا ساختن»، از تمام اون پوچی و اون توهمی که اون ساخته، قوی‌تر و واقعی‌تره.»
و با این کلمات، دستش را دراز کرد، مهره‌ی وزیر سفید را، که از جنس استخوانی درخشان بود، برداشت و با حرکتی محکم و بی‌بازگشت، آن را در خانه‌ی نهایی قرار داد. «کیش و مات.»
با مات شدن شاه سیاه‌رنگ پیرمرد، تمام وجود او، تمام آن تالار، و تمام آن آیینه‌های فریبنده، با ناله‌ای که در آن، هم درد بود، هم شکست، و هم شاید، رهایی از یک تنهایی و یک بازی چند هزارساله، در هم شکست و به غباری از سایه و نور تبدیل شد. و در مرکز آن میز شطرنج، آن هسته‌ی سیاه اما به طرز عجیبی، گرم، درخشان، و پر از دانشی کهن، باقی ماند. و راه، به سوی دالانی جدید و شاید، به سوی خروج از آن معبد نفرین‌شده، گشوده شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.