پس از آنکه فرنود، آن استاد زجر و شاید، تنها راهنمایشان در آن هزارتوی مرگ، چون روحی در میان سایههای غار درختی محو شد و کوروش و شهاب را با آن هشدار مرگبار در مورد «حاکم هفت شهر» و آن فلسفهی بیرحمانه اما پر از حقیقت در مورد درد و قدرت تنها گذاشت، سکوتی سنگین و پر از اندیشه بر آن دو همپیمان گمشده حاکم شد. آنها حالا واقعاً تنها بودند. تنها با خودشان، با قدرتهای ناشناختهشان، و با دنیایی که هر لحظه، با بیرحمی تمام، سعی در بلعیدنشان داشت.
سفرشان از پای آن درخت حیات تا دروازههای اولین شهر، هرچند کوتاه، اما پر از سکوت و تأمل بود. زمین زیر پایشان، آرامآرام از آن خاک زنده و پرانرژی «دنیای درخت»، به دشتی خاکستری، بیروح، و پوشیده از غباری نرم که با هر قدم بلند میشد و در آن هوای ساکن، معلق میماند، تغییر میکرد. گویی از دنیای زندگان، به سرزمین مردگان قدم میگذاشتند.
سرانجام، دروازههای «شهر سایههای گمشده» در برابرشان نمایان شد. دروازههایی عظیم، ساخته شده از سنگی تیره و ناشناخته که گویی نور آن هفت ماه را به خود جذب میکرد و هیچ بازتابی نداشت. بر روی دروازه، هیچ نشانی از شکوه، هیچ نمادی از قدرت، و هیچ کندهکاری از افسانههای کهن دیده نمیشد. تنها، فرسایش بیرحمانهی زمان و شاید، حک شدن هزاران هزار آه و حسرت بر روی آن سنگهای سرد و بیتفاوت.
دروازه، باز بود. گویی همیشه به روی تازهواردان، به روی آنهایی که از هزارتوی مرگ جان سالم به در برده بودند، باز بود. اما این گشودگی، نه از سر مهماننوازی، که از سر بیتفاوتی و شاید، برای به دام انداختن ارواح سرگردان بیشتری بود.
«حسش میکنی، کوروش؟» شهاب، پیش از آنکه قدم به درون شهر بگذارند، با صدایی که از آن اندوهی عمیق میبارید، پرسید. «اینجا... اینجا پر از صداهای خاموشه. پر از گریههاییه که هیچوقت شنیده نشدن. پر از حسرته. حسرت زندگیهایی که میتونست جور دیگهای باشه.»
کوروش، با شنیدن این حرفها، به یاد آن رؤیای «مرد خوشقیافهی پر از رنج» افتاد. به یاد آن اندوه بیپایانی که در چشمانش دیده بود. نگاهی به شهاب انداخت، به آن دوست و همراه جدیدش که با وجود نابینایی، دنیا را به شکلی عمیقتر و شاید، واقعیتر از او میدید. دستش را بر شانهی شهاب گذاشت. «ما با همیم، شهاب. هر اتفاقی هم که بیفته، هوای همدیگه رو داریم.»
شهاب لبخندی زد. لبخندی تلخ، اما پر از اعتمادی نوپا. «میدونم، کوروش. میدونم.»
و با این پیمان دوباره، آن دو، دو همپیمان تنها در دنیایی بیسایه، اولین قدمهایشان را به درون «شهر سایههای گمشده» گذاشتند.
با ورود به شهر، آن حس سنگین اندوه و ناامیدی، چند برابر شد. اینجا، شهری بود که در آن، زمان گویی از حرکت ایستاده بود. ساختمانها، با معماریای که روزگاری باید باشکوه و زیبا میبوده، حالا فرسوده، ترکخورده، و پوشیده از لایهای ضخیم از همان غبار خاکستری و بیروحی بودند که تمام شهر را در بر گرفته بود. خیابانهای سنگفرششده، اما خالی از هرگونه جنب و جوش و هیاهوی یک شهر زنده. و مردمانش...
مردمان این شهر، یا بهتر است بگوییم، سایههایی از انسان، در سکوتی مرگبار در کوچهها و میدانهای شهر حرکت میکردند. آرام، بیهدف، و با نگاههایی که از هرگونه احساسی، از هرگونه امیدی، و از هرگونه حیاتی، خالی بود. چهرههایشان، پر از خطوطی عمیق از رنج و حسرتی کهنه بود. گویی هر کدامشان، در حال مرور کابوسی بیپایان در ذهن خود بودند و دیگر هیچ توجهی به دنیای اطرافشان نداشتند. آنها از کنار کوروش و شهاب میگذشتند، بیآنکه حتی نگاهی به این دو تازهوارد بیندازند. گویی کوروش و شهاب، برای آنها، تنها دو شبح دیگر در این شهر پر از اشباح بودند.
کوروش، با دیدن این همه ناامیدی و این همه حسرت، احساس کرد که قلبش فشرده میشود. این مردم، چه کسانی بودند؟ چه بر سرشان آمده بود که اینچنین روحشان مرده بود؟
همانطور که در آن کوچههای پر از سکوت و حسرت پیش میرفتند، کمکم صدایی گنگ و نامفهوم به گوششان رسید. صدایی که از میدانی نه چندان دور برمیخاست. با کنجکاوی و البته، احتیاطی بیشتر، به سمت آن میدان حرکت کردند. و با صحنهای روبرو شدند که حتی در بدترین کابوسهایشان هم، نمیتوانستند تصورش را بکنند.
اینجا، بازار شهر بود. اما نه بازاری برای فروش کالا، که بازاری برای فروش انسان. بازاری برای فروش ارواح.
در مرکز میدان، بر روی سکوهایی چوبی و کثیف، دهها زن جوان، با بدنهایی لخت و عریان، و با نگاههایی که از هرگونه احساسی، از شرم، از ترس، از خشم، و حتی از درد، خالی بود، ایستاده بودند. چشمانی که دیگر هیچ نوری در آن دیده نمیشد. گویی روحشان، از مدتها پیش، از آن کالبدهای زیبا اما بیاختیار، پر کشیده بود. آنها تنها پوستههایی خالی بودند، عروسکهایی بیجان در دست سرنوشتی بیرحم.
و در اطراف این سکوها، بردهدارانی با چهرههایی کریه، لبخندهایی شیطانی، و چشمانی که از آن حرص و شهوتی حیوانی میبارید، در حال به نمایش گذاشتن «کالاهایشان» بودند. آنها با بیرحمی و با صدایی بلند، ویژگیهای هر کدام از این زنان را برای خریدارانی که با نگاههایی پر از هوس و شاید، کمی هم ترحم تمسخرآمیز به آنها خیره شده بودند، فریاد میزدند. و برای اثبات حرفشان، با بیشرمی تمام، با دست یا با تازیانهای کوتاه، به سینهها، رانها، و دیگر اعضای بدن آن زنان بیدفاع ضربه میزدند، گویی در حال بررسی کیفیت یک حیوان یا یک شیء بیجان هستند. و آن زنان... آن زنان هیچ واکنشی نشان نمیدادند. هیچ دردی، هیچ اشکی، هیچ فریادی. تنها، با همان چشمان خالی و بیروح، به نقطهای نامعلوم در آن آسمان هفترنگ خیره شده بودند.
کوروش، با دیدن این صحنه، با دیدن این همه بیرحمی، این همه تحقیر، و این همه تباهی، برای لحظهای احساس کرد که خون در رگهایش از جوشیدن ایستاده است. خشمی سوزان، نفرتی عمیق، و دردی جانکاه، تمام وجودش را فرا گرفت. آن «کلمهی شوم» در درونش، با حسی از گرسنگی و لذتی شیطانی، به تپش افتاد. میخواست شمشیر «سروین» را بیرون بکشد، میخواست به میان آن همه پلیدی یورش ببرد، میخواست تمام آن بردهداران را از دم تیغ بگذراند، میخواست...
اما دستی آرام و در عین حال، محکم، بازویش را گرفت. شهاب بود. «آروم باش، کوروش.» با همان صدای آرام و پر از حکمتش، اما با لحنی که از آن دردی عمیق میبارید، زمزمه کرد. «میدونم چی حس میکنی. منم حسش میکنم. اما... اما الان وقتش نیست. ما به تنهایی، نمیتونیم با این همه تاریکی بجنگیم. فقط خودمونو به کشتن میدیم.»
«پس باید چیکار کنیم، شهاب؟» کوروش با صدایی که از خشم و استیصال میلرزید، پرسید. «باید همینجا وایستیم و تماشا کنیم؟»
شهاب، با آن چشمان بستهاش، به سمت آن زنان و آن بردهداران «نگاه» کرد. «نه، کوروش. ما تماشا نمیکنیم. ما یاد میگیریم. ما قوی میشیم. و یه روزی، قسم میخورم، یه روزی برمیگردیم و این جهنم رو با خاک یکسان میکنیم.» نگاهش را به سمت کوروش چرخاند. «اینجا... اینجا روح آدمها رو میفروشن، کوروش. نه فقط جسمشون رو. و این، اولین درسیه که باید تو این شهر یاد بگیریم.»
کوروش، با قلبی پر از خشم، نفرت، و شاید، ارادهای جدید، به آن صحنهی هولناک نگاه کرد. او میدانست که شهاب راست میگوید. او هنوز به اندازهی کافی قوی نبود. اما قسم خورد. با تمام وجودش قسم خورد که روزی باز خواهد گشت. و آن روز، روز انتقام خواهد بود. انتقام این همه رنج، این همه تحقیر، و این همه ارواح گمشده.