با مات شدن شاه سیاه و فروپاشی آن تالار توهم، کوروش و شهاب خود را دوباره در مرکز «معبد خاموش» یافتند. سکوت، سنگین و وهمآور، دوباره بر فضا حاکم شد، اما این بار، طعمی از پیروزی در آن بود. بر روی میز شطرنج سنگی، به جای آن مهرههای استخوانی، حالا تنها یک گوی کوچک، به اندازهی یک مشت بسته، قرار داشت. گوی از کریستالی سیاه و ناشناخته ساخته شده بود که در دل آن، نوری به رنگ بنفش تیره، چون قلبی تپنده، به آرامی میدرخشید و خاموش و روشن میشد. این، همان هستهی قدرتمندی بود که پیرمرد نگهبان از آن سخن گفته بود.
کوروش، با قدمهایی که هنوز از آن جدال ذهنی میلرزید، به سمت میز رفت. درست پیش از آنکه دستش را برای برداشتن هسته دراز کند، پیام سرد و بیروح [طلسم]، چون همیشه بیمقدمه و قاطع، در ذهنش طنین انداخت:
[شما آزمون «معبد خاموش» را با موفقیت به پایان رساندید.]
[سطح هوش و مقاومت ذهنی شما افزایش یافت.]
[شما یک «کلمه»ی جدید دریافت کردید.]
[کلمه: تحلیل]
[رتبه: بیدار (اولیه)]
[نوع: کلمه ذهنی]
[توضیحات: این کلمه، به شما توانایی تجزیه و تحلیل سریع اطلاعات، شناسایی الگوها، و درک نقاط ضعف ساختاری در اشیاء و شاید، موجودات را میدهد. با افزایش رتبه، دقت و عمق تحلیل شما نیز بیشتر خواهد شد.]
[جایزهی ویژه به دلیل پاسخ به آخرین پرسش و درک عمیق از «پوچی»: روح شما در برابر حملات ذهنی و توهمزای مبتنی بر پوچگرایی و ناامیدی، مقاومتر شد.]
حسی از قدرت ذهنی، چون جریانی خنک و شفاف، در مغز کوروش پیچید. برای لحظهای، دنیا را متفاوت دید. خطوط، الگوها، و ترکهای ریز روی دیوارهای معبد، برایش معنادار شده بودند. این یک هدیهی گرانبها بود. با هیجان به سمت شهاب چرخید. «شهاب، تو چی؟ تو هم گرفتی؟»
شهاب، که با آن چشمان بسته اما با تمام وجود، فضای اطرافش را حس میکرد، برای لحظهای سکوت کرد. سپس، با صدایی که سعی میکرد آرام باشد اما کوروش رگههایی از ناامیدی عمیق را در آن حس میکرد، پاسخ داد: «نه، کوروش. [طلسم] چیزی به من نداد.»
این کلمات، چون پتکی بر سر کوروش فرود آمد. تمام آن شادی و غرور ناشی از پیروزی، در یک آن رنگ باخت و جای خود را به خشمی سرد داد. «چرا؟... چرا به تو چیزی نداد؟ تو... تو به اندازهی من جنگیدی! حتی بیشتر! اگه تو نبودی، من تو همون سوال اول شکست میخوردم!»
شهاب لبخندی تلخ زد. «یادت رفته، کوروش؟ اینجا دنیای قدرته. دنیای بیرحمی. شاید از نظر [طلسم]، من فقط یه ابزار بودم برای موفقیت تو. یه راهنما. یه سپر. و ابزارها... پاداشی نمیگیرن.»
کوروش میخواست فریاد بزند، میخواست به [طلسم]، به این خدای بیرحم و بیتفاوت، ناسزا بگوید. اما ناگهان، فریاد شهاب، او را از افکارش بیرون کشید. «کوروش! هسته! داره میدرخشه! یه بوی خیلی بدی داره میاد... بوی گرسنگی... بوی مرگ... خیلی زیادن! سریع پنهانش کن!»
هستهی سیاه روی میز، حالا با نوری بنفش و تپنده، به شدت میدرخشید و امواجی نامرئی از خود ساطع میکرد. کوروش با عجله هسته را برداشت تا از «کلمهی مخزین» استفاده کند، اما دیگر دیر شده بود.
از دل تاریکی جنگلهای خاکستری، از میان آن درختان بیبرگ، غرشهایی هولناک به گوش رسید. زمین به لرزه درآمد. گلهای عظیم، بیشمار، و وحشتناک از موجودات فاسد، چون سیلی از استخوان و تباهی، به سمت معبد یورش آوردند.
آنها موجوداتی شبیه به اسکلتهای درهمتنیدهی عنکبوت و عقرب بودند. با بدنهایی پوشیده از استخوانهای تیز و سیاه، شش یا هشت پای بلند و نامتناسب که با سرعتی غیرطبیعی بر روی زمین و دیوارها میخزیدند، و سرهایی که تنها شامل آروارههایی بزرگ و دندانهدار و چشمانی متعدد و سرخرنگ بود که چون نقاطی از آتش در تاریکی میدرخشیدند. آنها با جیغهایی گوشخراش و به صورت گلهای، با آن حس گرسنگی کور و بیپایانشان، به سمت معبد و آن هستهی قدرتمندی که در دستان کوروش بود، هجوم آوردند.
نبردی وحشتناک و نابرابر در آستانهی در ورودی معبد درگرفت.
[شما یک موجود فاسد رتبهی [بیداری] را کشتید.]
[شما یک موجود فاسد رتبهی [بیداری] را کشتید.]
[شما یک موجود فاسد رتبهی [بیداری] را کشتید.]
صدای بیروح [طلسم]، چون ناقوسخوانی مرگ، با کشته شدن هر هیولا در ذهن کوروش تکرار میشد. شمشیر سیاه «سروین» در دستانش چون صاعقهای تاریک میچرخید. او حالا با استفاده از «کلمهی تحلیل»، میتوانست نقاط ضعف و ترکهای ریز روی استخوانهای آن موجودات را ببیند و ضرباتش را دقیقتر و کاریتر فرود آورد. شهاب نیز، با آن سپر نورانیاش، چون صخرهای استوار در کنار او ایستاده و بارها و بارها، جانش را از حملات غافلگیرکنندهای که از پشت یا از روی دیوارها انجام میشد، نجات میداد.
اما تعدادشان بیپایان بود. ساعتها جنگیدند. بدنشان پوشیده از زخمهای عمیق و سطحی بود. لباسهایشان از خون خودشان و آن مایع سیاه و لزجی که از بدن هیولاها بیرون میریخت، سنگین شده بود. خستگی، چون سمی کشنده، در رگهایشان میدوید و هر حرکت شمشیر، به اندازهی جابجا کردن یک کوه، انرژی میبرد.
[تعداد موجودات کشته شده: ۴۷]
«دیگه نمیتونم، کوروش...» شهاب با صدایی که از فرط خستگی میلرزید، گفت. نور سپر محافظش، کمرنگ و لرزان شده بود. «انرژیام... داره تموم میشه...»
درست در همین لحظه، با غریوی که زمین را لرزاند و تمام آن هیولاهای کوچکتر را به کناری راند، رهبر گله از میان تاریکی بیرون آمد. موجودی به مراتب بزرگتر، با قدی نزدیک به سه متر، زرهی از استخوانهای قطور و سیاه که چون سپری نفوذناپذیر تمام بدنش را پوشانده بود، و به جای آروارههای معمولی، نیشهایی بلند و توخالی داشت که زهری سبز و درخشان از آن میچکید.
با یک حرکت، سپر نورانی شهاب را چون شیشهای نازک در هم شکست و با ضربهی دم عقربمانندش، شهاب را به دیوارهی معبد کوبید. شهاب، با نالهای از درد، بیهوش بر روی زمین افتاد.
سپس، با آن چشمان پر از نفرت و گرسنگیاش، به سمت کوروش که حالا تنها، زخمی، و ناامید در برابرش ایستاده بود، چرخید.
این آخر خط بود. کوروش این را با تمام وجود حس میکرد.
و درست در همین لحظه از ناامیدی مطلق، آن صدا، آن نجوای تاریک و وسوسهانگیز، از اعماق وجودش برخاست. صدایی که حالا دیگر یک زمزمهی گنگ نبود، بلکه رسا، قاطع، و به طرز وحشتناکی، منطقی به نظر میرسید:
[«میبینی، کوروش؟ این است آخر خط. اون نورِ احمقانهای که بهش چنگ زده بودی، خاموش شد. اون دوست نابینات، که فکر میکردی تکیهگاهته، حالا یه جسد بیمصرفه که گوشهی دیوار افتاده. تو ضعیفی، کوروش. همیشه ضعیف بودی. نتونستی از پدر و مادرت محافظت کنی، نتونستی از دوستات محافظت کنی، و حالا هم نمیتونی از خودت محافظت کنی. اما... من میتونم.»]
[«یادت میاد اون «سایهی الهی» که داشتی؟ اون خیلی خوشمزه بود. من ارادهشو، اون وفاداری احمقانهشو، بلعیدم. و حالا خیلی قویتر شدم. خیلی خیلی قویتر. من میتونم تو رو از این مهلکه نجات بدم. من میتونم بهت قدرتی بدم که دیگه هرگز طعم ضعف رو نچشی. قدرتی که باهاش میتونی انتقامتو بگیری. قدرتی که باهاش میتونی به آزادی برسی. فقط یه چیز ازت میخوام. یه چیز خیلی کوچیک.»]
[«کنترل بدنتو بده به من. فقط برای چند لحظه. بذار منم تو رو ببلعم. نه جسمتو، که ارادهی ضعیف و لرزان تو رو. بذار بهت نشون بدم قدرت واقعی یعنی چی. بذار نجاتت بدم...»]
کوروش، در میان درد و ناامیدی، به چهرهی بیجان شهاب نگاه کرد. به یاد آن پیمان برادریشان افتاد. او نمیتوانست اجازه دهد که شهاب اینگونه بمیرد. او نمیخواست ضعیف باشد. دیگر نه.
«باشه...» در سکوت ذهنش، با آخرین ذره از ارادهاش، زمزمه کرد. «هر کاری میخوای بکن... فقط... نذار اونم بمیره...»
در یک آن، حسی از سرمایی مطلق و در عین حال، قدرتی بیانتها، تمام وجود کوروش را فرا گرفت. چشمان سبز و پر از ارادهاش، به سیاهی شب، به عمق یک حفرهی بیانتها، بدل شد. هالهای از انرژی سیاه و فاسد، که با رگههایی از نوری ارغوانی میرقصید، تمام وجودش را فرا گرفت. موهایش، چون مارهایی سیاه و سرکش، در هوای بیباد به رقص درآمدند.
لبخندی سرد، بیرحمانه، و سرشار از جنونی کهن بر لبانش نشست. با سرعتی غیرانسانی از جا برخاست و به رهبر گله که با غرور به سمتش میآمد، خیره شد.
«آزادی...» با صدایی که دیگر صدای کوروش نبود، صدایی عمیقتر، تاریکتر، و پر از طنینی مرگبار، گفت. «چه کلمهی شیرین و دستنیافتنیای...»
و بعد، با حرکتی که حتی قابل دیدن نبود، خود را به هیولا رساند. پیش از آنکه آن موجود عظیم بتواند واکنشی نشان دهد، کوروشِ تسخیر شده، با دست خالی، تنها با پنجههایی که حالا به رنگ سیاه درآمده و به تیزی پولاد بودند، زره استخوانی سینهی هیولا را در هم شکست، و با قهقههای بلند و هیستریک که در تمام معبد پیچید، سه هستهی تپندهی هیولا را از سینهاش بیرون کشید و آنها را در برابر چشمان بیروحش له کرد.
هیولا، بدون حتی یک ناله، در برابرش به تودهای از خاکستر سیاه بدل شد.
کوروشِ تسخیر شده، بیرحمانه به اجساد هیولاهای دیگر نگاه کرد و خندههای بلندش، سکوت مرگبار آن دنیا را میشکست. «آزادی... آزادی یعنی این! قدرت مطلق! بیرحمی مطلق!» دستی به موهای رقصانش کشید که ناگهان...
نوری سفید و کورکننده از درون سینهاش، از آن «هستهی نور» که هنوز در برابر این تاریکی مطلق مقاومت میکرد، منفجر شد.
کوروش فریادی کشید. فریادی که از درد، از خشم، و از جدالی بیپایان میان نور و تاریکی در درونش حکایت داشت. هالهی سیاه از بدنش پس زده شد و او، با چشمانی که دوباره به رنگ سبز بازگشته اما حالا پر از وحشت و سردرگمی بود، بیهوش، بر روی زمین افتاد.
وقتی به هوش آمدند، نور کمفروغ صبح بر چهرهشان میتابید. دو غریبه، دو ماجراجو با چهرههایی پوشیده، بالای سرشان ایستاده بودند. «نگران نباشین، جوونا. ما کمکتون کردیم.» یکی از آنها گفت و کلماتی را زمزمه کرد که چون مرهمی، درد زخمهایشان را تسکین داد. اما کوروش و شهاب، حسی از ناپاکی، از فسادی پنهان، در آن «کلمات شفا بخش» حس میکردند.
آنها، به سمت «شهر سایههای گمشده» به راه افتادند. اما هر دو، از سرگیجه و حواسپرتی رنج میبردند.
سرانجام، به پلی زیبا ، ساخته شده از کریستالهای درخشان که با ظرافتی هنرمندانه تراشیده شده و بر فراز درهای عمیق و بیانتها که مهی غلیظ و شیریرنگ در آن موج میزد، کشیده شده بود، رسیدند. و آنجا بود که نیت واقعی آن دو ناجی، آشکار شد.
«هستهها رو بدین به ما، بچهها.» یکی از آنها با شمشیری از غلاف بیرون کشیده گفت. «و شاید، بذاریم زنده بمونین.»
کوروش، با وجود سرگیجه و آن ضعف شدیدی که در بدنش بود، شمشیر «سروین» را به دست گرفت و به سمتشان رفت. «شما... شما اشتباه بزرگی کردین...»
اما در یک لحظه غفلت، که حاصل همان شفای فاسد بود، شمشیری تیز، با بیرحمی تمام، در شکمش فرو رفت. دردی سوزاننده، زخمی بر زخمهای دیگرش اضافه کرد.
به پایین، به آن درهی بیانتهای پر از مه نگاه کرد. به شهاب که با چشمانی بسته اما با تمام وجود، آمادهی نبرد بود و شاید، هرگز نمیتوانست به تنهایی از پس این دو نفر بربیاید. دیگر هیچ راهی نبود. با آخرین توانش، شهاب را محکم در آغوش گرفت. «منو ببخش، برادر... این تنها راهه...»
و خود را به همراه شهاب، از روی آن پل زیبا، به درون آن مه غلیظ، به سمت آن درهی سیصد متری و آن آبهای تاریک و ناشناختهی پایین، پرتاب کرد.
آنها در سکوت، در آغوش هم، سقوط میکردند. بیهوش... و شاید، در آستانهی مرگی دیگر...
تا اینکه، در اعماق آن آبهای سرد، چشمانی کنجکاو و زیبا، و دستانی ظریف، پیکرهای بیجانشان را یافت... و این، آغازی بود بر فصلی جدید.