بازگشت به دشت 

داستان کوروش : بازگشت به دشت 

نویسنده: Dio

پنجره‌ی نورانی [رون‌ها] در برابر چشمان کوروش محو شد، اما کلماتی که روی آن نقش بسته بود، مثل یک داغ سوزان، در اعماق روح جوانش نشسته و آتشی از وحشت و ناباوری را شعله‌ور ساخته بودند. در سکوت سرد و نمناک غار، تنها صدای نفس‌های بریده و نامنظم کوروش و تپش قلبش که انگار می‌خواست از سینه‌اش بیرون بپرد، به گوش می‌رسید. شمشیر «سروین»، میراث اوژان، با بی‌تفاوتی سردی کنار پایش بر زمین سنگی افتاده بود، گویی او نیز در این بهت و سکوت سنگین شریک بود.
«نه... این... این نمی‌تونه واقعی باشه... این یه دروغ بزرگه...» این کلمات، مثل زمزمه‌ای که از ته ناامیدی بیرون می‌آمد، از بین لب‌های خشکیده‌اش بیرون آمد. صدایش از شدت اضطراب و باوری که نمی‌توانست بپذیرد، می‌لرزید. «من... من نمی‌تونم... من... قاتل؟...» این کلمه، مثل سمی کشنده، در دهانش پیچید و طعم تلخ و گس آن، تمام شیرینی آن [بیداری] تازه را به زهری کشنده تبدیل کرد.
تصویر چهره‌ی مهربان پدرش، مهرداد، با آن چشمان گرم و صمیمی، پیش چشمانش جان گرفت. یاد آن دست‌های پینه‌بسته‌اش افتاد که هرگز جز برای نوازش و کار، به خشونت آلوده نشده بود. پدر به او یاد داده بود که برای هر موجود زنده‌ای، حتی کوچکترین گیاهی که زیر پایش سبز می‌شود، ارزش قائل شود. حالا چطور می‌توانست با این «کلمه‌ی شوم» که خوراکش، بهای قدرتش، خون گرم و زنده‌ی انسان‌ها بود، زندگی کند؟ این فکر، مثل یک خنجر تیز، روحش را زخمی می‌کرد.
از طرفی، آن عنوان بزرگ و سنگین «برگزیده‌ی آسمان» روی شانه‌های لاغرش سنگینی می‌کرد. اگر او برگزیده‌ی آن آسمان آبی و بزرگی بود که از بچگی با آن راز و نیاز می‌کرد، پس چرا همچین سرنوشت تاریک و سختی برایش درست شده بود؟ آیا آسمان، با تمام آن بزرگی و پاکی‌اش، می‌توانست این‌قدر ظالم باشد؟ یا شاید، این آزمونی بود سخت‌تر از چیزی که او می‌توانست بفهمد؟ و آن «نقص: محکوم به تنهایی ابدی» که چون یک نشان بد در کنار «هسته‌ی نور» او خودنمایی می‌کرد، چه معنایی داشت؟ آیا این بود بهای آن ارتباط عمیق و ناشناخته‌ای که همیشه با سکوت خاص آسمان احساس می‌کرد؟ فکر اینکه قرار است تا ابد تنها بماند، بدون هیچ همدم و یاوری، مثل خوره به جانش افتاده بود. 
نگاهش بی‌اختیار به شمشیر «سروین» افتاد که با ابهتی ساکت اما مرموز، کنارش بر زمین سنگی آرمیده بود. میراث اوژان... یادگار جنگجویی که خود نیز قربانی سرنوشتی تلخ و سخت شده بود، جنگجویی که تمام هستی‌اش را در راه رسیدن به رؤیای آزادی فدا کرده بود. آیا این شمشیر، این قدرت «مستبد»، قرار بود ابزاری در دستان او برای آوردن عدالت و شاید، رسیدن به همان آزادی گمشده باشد، یا وسیله‌ای دیگر برای آلوده شدن به همان تاریکی و بدی که اوژان از آن فراری بود و خود کوروش نیز با تمام وجود از آن بیزار بود؟
«نه... هرگز...» با مشت‌های گره‌کرده و لرزان، چند بار به زمین سرد و سخت غار کوبید، گویی می‌خواست تمام این سرنوشت شوم را در هم بشکند. «من... من راه دیگه‌ای پیدا می‌کنم... یه راه دیگه باید باشه... من نمی‌ذارم این... این کلمه‌ی لعنتی... این سرنوشت نفرین‌شده... منو کنترل کنه. من هرگز... هرگز به خاطر هیچ قدرتی، حتی اگه اون قدرت بتونه دنیا رو زیر و رو کنه، دستمو به خون هیچ آدم بی‌گناهی آلوده نمی‌کنم. باید... باید یه راه دیگه باشه... حتماً هست... نمی‌شه که نباشه... تا زندم هرگز به این کلمه غذا نمیدم.»
اما در اعماق وجودش، در آن نقطه‌ی تاریکی که هر انسانی از آن فراری است، ترسی پنهان و اذیت‌کننده، مثل یه مار قشنگ اما سمی، آرام‌آرام چنبره می‌زد و نیش زهرآلودش را در روح بی‌قرارش فرو می‌کرد. ترس از اینکه شاید، روزی، در یک موقعیت خیلی سخت و بی‌چاره قرار بگیرد که مجبور به انتخاب شود. انتخاب بین مرگ و نابودی، یا آلوده شدن به قدرتی که از آن بیزار بود، قدرتی که به بهای گرفتن جان دیگران و شاید، به بهای از دست دادن آخرین ذره‌ی آدم بودنش به دست می‌آمد. آیا در آن لحظه‌ی سخت و طاقت‌فرسا، باز هم می‌توانست بر سر این عهد و پیمان درونی‌اش، بر سر این قسمی که با خودش و با یاد پدرش بسته بود، باقی بماند؟
در همین آشفتگی و آشوب شدید درونی، در میان این موج‌های قوی از ترس و امید، ناامیدی و اراده، ذهنش ناخودآگاه به سمت اوژان کشیده شد. به آن روح خسته و سرگردان که با وجود تمام رنج‌ها و ناکامی‌هایش، هنوز آن جرقه‌ی امید به آزادی و آن خواستن شدید برای رهایی، در چشمان اثیری‌اش چون ستاره‌ای دور ولی روشن، موج می‌زد. اوژان گفته بود که برای آزادی، باید بهایی سنگین پرداخت. آیا این «کلمه‌ی شوم»، این سرنوشت تاریک و پر از خون، بخشی از همان قیمت سنگین بود که او، کوروش، باید برای رسیدن به قدرتی که بتواند با آن از عزیزانش محافظت کند و شاید، روزی، طعم واقعی آزادی را، آن‌گونه که اوژان آرزویش را داشت، بچشد، می‌پرداخت؟
آیا اوژان نیز با چنین انتخاب‌های خیلی بدی روبرو شده بود؟ آیا او نیز مجبور شده بود برای رسیدن به هدفش، دست به کارهایی بزند که از آن‌ها بیزار بود؟ این سوال‌ها، مثل سیل، در سرش ریخت و او را بیش از پیش در خود فرو برد.
زمان، در آن غار پر از چیزهای عجیب و غریب، گویی از حرکت ایستاده بود. کوروش، غرق در این افکار آشفته و این جدال درونی، متوجه گذر آن نبود. اما ناگهان، نوری که از دهانه‌ی غار به درون می‌تابید، رو به کم شدن گذاشت و سایه‌های درون غار، بلندتر و تیره‌تر شدند. غروب، با تمام سکوت و آرامشش، فرا رسیدن خود را اعلام می‌کرد.
کوروش با دیدن این تغییر، به خود آمد. یاد قولی افتاد که به پدرش داده بود؛ اینکه پیش از تاریک شدن هوا، به کنار گله بازگردد. «دیگه وقتی نمونده...» زیر لب با خود گفت. «باید برگردم. فردا... فردا دوباره میام اینجا. باید بیشتر از این غار و این رون‌ها سر در بیارم.» کنجکاوی‌اش هنوز شعله‌ور بود، اما نگرانی برای پدر و مادر و آن قول مردانه، بر هر حس دیگری غلبه کرد.
خروج از غار
با اراده‌ای که از دل همان آشفتگی و ترس جوانه زده بود، از جا برخاست. دیگر آن کوروش چند ساعت پیش نبود. چیزی در وجودش برای همیشه تغییر کرده بود. سنگینی یک راز بزرگ و سرنوشتی نامعلوم بر دوشش بود.
خم شد و شمشیر «سروین» را از روی زمین برداشت. پولاد سرد و سنگینش، در دستانش حسی دوگانه داشت؛ هم قدرتی ناشناخته و هم مسئولیتی گران. نگاهی دیگر به انتهای تاریک غار انداخت، جایی که آن پنجره‌ی نورانی [رون‌ها] برای اولین بار بر او آشکار شده بود. سپس، با قدم‌هایی که سعی می‌کرد استوار باشند، به سمت دهانه‌ی غار و روشنایی رو به کم شدن جنگل حرکت کرد.
هوای بیرون غار، خنک و پر از بوی نم خاک و برگ‌های پاییزی بود. آخرین پرتوهای سرخ‌رنگ خورشید، از لابه‌لای شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی درختان بلوط، بر زمین جنگل می‌تابیدند و سایه‌هایی بلند و کشیده ایجاد می‌کردند. سکوت جنگل، با نزدیک شدن شب، عمیق‌تر و مرموزتر شده بود.
کوروش، با قلبی پر از احساسات متفاوت– ترس، امید، سردرگمی و اراده‌ای تازه – به سمت دشت و جایی که پدر و گله را ترک کرده بود، به راه افتاد. هر قدم، او را از آن غار لعنتی دورتر، و به واقعیتی که شاید از آن هم تلخ‌تر بود، نزدیک‌تر می‌کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.