چند هفتهای از ورود کوروش و رستم به «مدرسهی بزرگ اکباتان» و آن آزمونهای نفسگیر ورودی میگذشت. آنها، هرچند هنوز با تمام قوانین نانوشته و آن فضای پر از رقابت و گاهی خصومت آشکار و پنهان خو نگرفته بودند، اما با تلاش بیوقفه و با کمک و راهنماییهای یکدیگر، آرامآرام مسیر خود را در میان دیگر شاگردان پیدا میکردند. کوروش، زیر نظر دقیق و گاهی هم بیرحمانهی رستم، که حالا دیگر نه فقط یک هماتاقی، که مربی و شاید، اولین دوست واقعیاش پس از آن فاجعهی هولناک بود، پیشرفت قابل توجهی در شمشیرزنی و کنترل آن قدرتهای نوپایش کرده بود. او یاد گرفته بود که چگونه خشم و اندوهش را به ارادهای پولادین برای جنگیدن تبدیل کند و چگونه از شمشیر «سروین» نه چون یک تکه آهن سرد، که چون ادامهی وجود خودش استفاده نماید. رستم نیز، با آن مهارت و تسلط ذاتیاش که از سالها آموزش زیر نظر پدرش، زال، نشأت میگرفت، همچنان احترام و شاید، حسادت و رقابت پنهان دیگران را برمیانگیخت، اما در کنار کوروش، گویی آن بیاحساسی همیشگیاش کمی رنگ باخته و جای خود را به نوعی مسئولیتپذیری و شاید، نگرانی برادرانه داده بود.
اما سایهی کینه و نفرت، هنوز هم در کمینشان بود و آرامش شکنندهی آنها را تهدید میکرد. وانیش، آن اشرافزادهی زخمخورده که حالا دیگر نه تنها آبرو و اعتبار خاندانش، که اراده و اختیار خودش را نیز از دست داده و در خفا، بردهی کوروش بود (هرچند این راز، فعلاً چون زخمی چرکین در میان آن سه نفر و سیاژ و رخسا پنهان مانده و در مدرسه، وانیش همچنان با غرور و تبختری تصنعی و بیمارگونه، سعی در حفظ ظاهر یک اشرافزادهی قدرتمند داشت، اما در خلوت، بار سنگین این بردگی و آن تحقیر جانکاه، روحش را چون خوره میخورد و به موجودی پر از نفرت و تشنهی انتقام بدلش کرده بود)، از هر فرصتی، هر نگاهی، هر کلمهای، برای ضربه زدن به کوروش و شاید، انتقامی سختتر و دردناکتر از خود سیاژ استفاده میکرد. او نمیتوانست مستقیماً با کوروش یا رستم درگیر شود، نه تنها از ترس سیاژ، که شاید از ترس قدرت پنهانی که در وجود کوروش حس میکرد. اما میتوانست با استفاده از نفوذ باقیماندهی خاندانش و با تحریک دیگر شاگردان اشرافزادهی مغرور و قلدر مدرسه، برای آنها دردسر درست کند.
یک بعد از ظهر، پس از پایان کلاسهای طاقتفرسای مدرسه و تمرینات نفسگیر شمشیرزنی، وقتی کوروش و رستم، خسته و بیخبر از همهجا، در حال بازگشت به اقامتگاه سیاژ بودند، در یکی از کوچههای تنگ و تاریک و خلوت بخش قدیمی اکباتان، که با دیوارهای بلند و کاهگلی و پنجرههای کوچک و مشبک احاطه شده و نور کمفروغ غروب به سختی به آن نفوذ میکرد، ناگهان خود را در محاصرهی گروهی از شاگردان سال بالایی و قلدر مدرسه یافتند. بیش از ده نفر، با چهرههایی که از آن غرور احمقانهی اشرافزادگی و شاید، حسادت به پیشرفت سریع کوروش و رستم (و البته، نفرتی که وانیش در دلشان کاشته بود) پر بود، با شمشیرهایی از غلاف بیرون کشیده و پوزخندهایی تمسخرآمیز بر لب، راه را بر آنها بسته بودند. و پیشاپیش آنها، وانیش ایستاده بود، با همان نگاه پر از نفرت و کینهای که حالا دیگر به سختی میتوانست آن را پنهان کند و با صدایی که از لذتی بیمارگونه میلرزید، گفت:
«بهبه! ببینین کی اینجاست! دو تا جوجه روستایی تازهبهدورانرسیده که فکر کردن با چسبیدن به یه اژدهای پیر و از کار افتاده و یه پهلوانزادهی بیکس و کار، میتونن تو این شهر برای خودشون کسی بشن و هر غلطی دلشون خواست بکنن!» وانیش با لحنی پر از تمسخر و کینه که سعی میکرد لرزش صدایش را پنهان کند، ادامه داد. «مثل اینکه یادتون رفته اینجا اکباتانه، شهر اشرافزادهها، شهر قدرتمندا! اینجا جای شما دهاتیهای بیاصل و نسب نیست! وقتشه یه درس درست و حسابی بهتون بدیم که دیگه هیچوقت یادتون نره جاتون کجاست و پاتونو از گلیم خودتون درازتر نکنین!»
کوروش، با دیدن این صحنه و آن نگاههای پر از خشم و نفرت و آن کلمات توهینآمیز، خون در رگهایش به جوش آمد. دیگر آن پسرک روستایی نبود که با هر تحقیری سرش را پایین بیندازد. شمشیر «سروین» را محکم در دست گرفت و با صدایی که از خشمی فروخورده میلرزید، گفت: «وانیش! مثل اینکه اون درس قبلی برات کافی نبوده، نه؟ هنوزم داری با دم شیر بازی میکنی؟ فکر کردی با این کارای بچهگانهات میتونی اون تحقیری که خودت باعث و بانیش بودی رو جبران کنی و خودتو به جایی برسونی؟ تو هیچی نیستی جز یه ترسو بزدل که پشت بقیه قایم میشه!»
رستم اما، با همان آرامش و سکوت همیشگیاش، تنها شمشیر آبی و درخشانش را با حرکتی نرم و سریع از غلاف بیرون کشید و در حالت آمادهباش قرار گرفت. او نیازی به حرف زدن یا تهدید کردن نداشت؛ شمشیرش، و آن نگاه سرد و بیاحساسش که حالا چون دو تکه یخ در چشمان مهاجمان میدرخشید، بهترین و برندهترین زبان او بود.
نبردی نابرابر و شاید، از پیش تعیینشده درگرفت. کوروش و رستم، در برابر بیش از ده شاگرد سال بالایی که هم از نظر تجربه و هم از نظر تعداد و شاید، حتی از نظر تجهیزات و سلاحهایشان، بر آنها برتری داشتند. اما کوروش، دیگر آن پسرک روستایی ترسو و بیتجربهی گذشته نبود. او حالا شمشیر «سروین» را در دست داشت، یادداشتهای پر از حکمت و قدرت سیاژ را در ذهن، و از همه مهمتر، رستم، پسر زال، آن جنگجوی بیهمتا و شاید، تنها دوست واقعیاش را در کنارش.
آنها شانه به شانه هم، پشت به پشت هم، چون دو صخرهی استوار در برابر امواج سهمگین دریا، جنگیدند. رستم، با آن آرامش و تسلط مثالزدنیاش، و با حرکاتی که از دقت، سرعت، و قدرتی ویرانگر حکایت داشت، چون طوفانی از پولاد و آتش، در میان مهاجمان میچرخید. شمشیر آبیاش، با هر حرکت، با هر چرخش، با هر ضربه، نغمهی مرگ را برای یکی از آن قلدرهای مغرور مینواخت. او نه تنها حملات دشمنان را با مهارتی بینظیر دفع میکرد، که با هر دفاع، موقعیتی برای یک ضدحملهی برقآسا، دقیق و تمامکننده ایجاد مینمود. فریادهای درد و وحشت مهاجمانی که با ضربات بیرحمانهی شمشیر او بر زمین میافتادند، در کوچهی تنگ و تاریک میپیچید.
کوروش نیز، با تمام توان و با استفاده از تمام آنچه در این مدت از رستم و از آن یادداشتهای سیاژ آموخته بود، و با آن خشم مقدسی که از یادآوری مرگ پدر و مادرش و آن همه بیعدالتی در وجودش شعله میکشید، میجنگید. شمشیر «سروین» در دستانش، گویی جان گرفته بود و با هر حرکت، نوری کمرنگ اما پر از قدرت از خود ساطع میکرد. گاهی، در اوج ناامیدی و خشم، وقتی که خود را در محاصرهی چندین نفر میدید، جرقههایی از آن «کلمهی شوم»، آن قدرت تاریک و ناشناخته که هنوز کنترل کاملی بر آن نداشت، در حرکاتش دیده میشد؛ ضرباتی که با سرعتی غیرمنتظره، با قدرتی ویرانگر، و با خشمی کورکورانه فرود میآمدند و حریفان را نه تنها زخمی، که به وحشتی عمیق و فلجکننده دچار میساختند. آنها در آن چشمان سبز و حالا دیگر پر از نفرتی که به سرخی میزد، چیزی فراتر از یک شاگرد تازهکار میدیدند؛ چیزی شبیه به یک هیولای خفته که در حال بیدار شدن بود.
در میانهی این نبرد سخت و نفسگیر، که تعادل قدرت آرامآرام به نفع کوروش و رستم تغییر میکرد، ناگهان، صدایی ظریف اما پر از قدرت و شاید، کمی هم تمسخر، از بالای یکی از بامهای گلی و کوتاهِ اطراف به گوش رسید: «بهبه! مثل اینکه مهمونی شروع شده و آقایون یادشون رفته ما رو هم دعوت کنن! یا شایدم، فکر کردن این دو تا گنجشک کوچولو، به تنهایی از پس این همه کلاغ گرسنه برنمیان!» و در یک آن، پیش از آنکه کسی بتواند واکنشی نشان دهد، پیکری چابک و سایهوار، با موهایی به رنگ شبق که در باد میرقصید و دو خنجر درخشان و آغشته به زهری به رنگ سبز فسفری در دست، چون عقابی تیزچنگال، از بالا به میان مهاجمان باقیمانده پرید. آرتمیس بود! با همان نگاه تیز و برندهاش، و با حرکاتی که از سرعت، دقت، و بیرحمیشان، نفسها در سینه حبس میشد.
با ورود آرتمیس، ورق به طور کامل برگشت. او، با مهارت و چابکی یک گربهی وحشی و با بیرحمی یک افعی گرسنه، در میان مهاجمان وحشتزده میچرخید و با آن دو خنجر زهرآلودش، زخمهایی دقیق، کاری، و شاید، مرگبار بر بدن آنها به جا میگذاشت. فریادهای درد و وحشت، با دیدن آن رد سبز و درخشانی که از خنجرهای آرتمیس بر جای میماند و به سرعت در رگها میپیچید، در هم آمیخت. وانیش و همراهان باقیماندهاش، که از این حملهی غافلگیرکننده، از این مهارت خیرهکننده، و از آن زهر کشندهای که حتی بوی آن هم آزاردهنده بود، به وحشتی مرگبار دچار شده بودند، دیگر حتی توان فرار کردن هم نداشتند. آنها در دام سه جنگجوی جوان اما به شدت خطرناک گرفتار شده بودند.
پس از آنکه آخرین نفر از مهاجمان، با نالهای از درد و وحشت بر زمین افتاد و کوچهی تنگ و تاریک، در سکوتی پر از بوی خون، عرق، و آن زهر سبز و کشندهی آرتمیس فرو رفت، کوروش، رستم و آرتمیس، خسته و نفسنفسزنان، اما با حسی از پیروزی، قدرتی مشترک، و شاید، آغاز یک همراهی و اتحاد جدید، در آن کوچهی تنگ و تاریک و در میان اجساد نیمهجان و نالهکنان آن قلدرهای مغرور ایستاده بودند.
«ممنونم... آرتمیس.» کوروش، با صدایی که هنوز از هیجان و شاید، کمی هم از شگفتی این کمک غیرمنتظره میلرزید، گفت. «اگه تو نبودی، شاید... شاید کارمون خیلی سختتر از اینا میشد.»
آرتمیس، با همان نگاه مرموز و لبخندی که به سختی و تنها برای لحظهای کوتاه بر لبانش دیده میشد و بیشتر به پوزخندی از سر رضایت شبیه بود، خنجرهایش را با حرکتی ماهرانه در غلافهایشان که بر روی چکمههای بلندش بسته شده بود، قرار داد و گفت: «نیازی به تشکر نیست، کوروش. من از آدمای قلدر و زورگو، مخصوصاً اونایی که فکر میکنن چون از یه خاندان اسم و رسمدارن میتونن هر غلطی بکنن، خوشم نمیاد. مخصوصاً اگه بخوان چند نفری و با نامردی، سر یه نفر یا دو نفر خراب بشن.» سپس، نگاهی به رستم که با همان سکوت و آرامش همیشگیاش، اما با چشمانی که شاید برای اولین بار، نوعی کنجکاوی و ارزیابی در آن دیده میشد، به او خیره شده بود، انداخت و با لحنی که ترکیبی از تحسین و شاید، کمی هم رقابت پنهان بود، گفت: «تو هم بدک نیستی، پسر زال. حرکاتت دیدنی و حسابشده بود. ازت خوشم اومد.»
رستم، تنها سری به نشانهی تأیید و شاید، احترامی متقابل تکان داد.
«راستی،» آرتمیس ادامه داد، نگاهش حالا دیگر آن برق شیطنتآمیز را نداشت و متفکر، جدی و شاید کمی هم نگران به نظر میرسید. «این وانیشِ احمق و اون دار و دستهی بیمغزش، بدجوری کینهی شما دو تا رو به دل گرفتن. این تازه اول ماجراست. باید از این به بعد، خیلی بیشتر از اینا مراقب خودتون باشین. اکباتان، شهر قشنگ و پر از زرق و برقیه، اما زیر پوست این شهر، تو اون کوچهپسکوچههای تاریکش، پر از مار و عقرب و موجودات خطرناکتر از اوناست. مخصوصاً حالا که سیاژ هم با اون همه هیاهو برگشته و خیلی از خاندانهای اشرافی، از ترس جونشون و از دست دادن قدرتشون، دنبال یه مقصر، یه قربانی، یا شاید، یه راهی برای خلاص شدن از شر اون اژدهای پیر میگردن.» مکثی کرد، نگاهی به اطراف انداخت و با صدایی که کمی آهستهتر و مرموزتر شده بود، گفت: «راستی، یه چیزایی هم شنیدم. میگن که شما دو تا، به همراه چند نفر دیگه از شاگردای مدرسه، برای یه آزمون خیلی خاص، یه چیزی فراتر از این آزمونهای ورودی مسخره، انتخاب شدین. آزمونی که شاید سرنوشت همهی ما، و حتی سرنوشت کل ایروا رو تغییر بده.»
کوروش و رستم، با شنیدن این حرف، با تعجب و ناباوری به آرتمیس نگاه کردند. آزمون خاص؟ آزمونی که سرنوشت ایروا را تغییر دهد؟ منظور آرتمیس چه بود؟
آرتمیس، با دیدن نگاههای پرسشگرانهی آنها، لبخندی زد که بیشتر به پوزخندی از سر دانایی و شاید، کمی هم برتری شبیه بود. «به موقعاش همه چیزو میفهمین. فعلاً، بهتره حواستون به این زخما و این دردسرهای کوچیکتون باشه و سعی کنین تا اون موقع، قویتر بشین. خیلی خیلی قویتر. چون به نظر میاد که به زودی، به تمام قدرتی که دارین، و حتی بیشتر از اون، نیاز پیدا خواهین کرد.» و با این حرف، و با چالاکی و سرعتی که باورکردنی نبود، چون سایهای در تاریکی کوچههای درهمتنیدهی اکباتان، ناپدید شد و کوروش و رستم را با دنیایی از سوالات بیپاسخ، آیندهای پر از ابهام، و شاید، آغاز یک اتحاد ناخواسته اما ضروری، تنها گذاشت.
شب شد.
کوروش، خسته و با ذهنی که از شدت افکار آشفته و تصاویر هولناک به مرز انفجار رسیده بود، به خوابی عمیق و سنگین فرو رفت. و در آن خواب، دوباره اوژان را دید. نه آن روح نورانی و آرامشبخشی که در غار به ملاقاتش آمده بود، که اوژانی خسته، زخمی، و در اوج ناامیدی و تنهایی، در همان کوهستان سرد و بیرحم دماوند، درست پیش از آن مرگ تلخ و تراژیکش.
کوروش، چون ناظری نامرئی اما با قلبی که از درد و اندوه فشرده میشد، شاهد آخرین لحظات زندگی آن جنگجوی بزرگ و پر از آرمان بود. شاهد آن نبرد نابرابر و تحمیلی با شاری، آن دوست و برادری که حالا به ابزاری در دستان قدرتی شیطانی بدل گشته و مجبور به خیانتی نابخشودنی شده بود. شاهد آن زخمهای عمیق و خونین، شاهد آن تنهایی ویرانگر و آن ناامیدی مطلق. او فریادهای پر از درد و ناباوری اوژان را میشنید، اشکهایی را که از چشمان پر از حسرتش جاری بود میدید، و آن ارادهی تسلیمناپذیرش را برای جنگیدن تا آخرین نفس، با تمام وجود حس میکرد.
«چرا شاری؟... چرا؟... ما که با هم قسم خورده بودیم... ما که برادر بودیم...» این نالهی پر از درد اوژان، چون خنجری زهرآلود در قلب کوروش فرو میرفت. او میدید که چگونه اوژان، با وجود تمام زخمها، با وجود تمام آن خیانت نابخشودنی، هنوز هم در عمق نگاهش، چیزی از آن عشق برادرانه، از آن وفاداری بیپایان نسبت به شاری باقی مانده بود. و این، دردش را هزاران بار بیشتر میکرد.
و بعد، آن لحظهی تلخ مرگ. آن نگاه آخر اوژان به آسمان بیتفاوت و پر از ابرهای تیره، آن آخرین کلماتش در مورد آزادی، عدالت، و آن میراثی که میخواست به دست کسی برسد که لیاقتش را داشته باشد و بتواند راه ناتمام او را ادامه دهد.
کوروش، با فریادی از وحشت، اندوه، و شاید، نفرتی که از این همه بیعدالتی در دلش جمع شده بود، از خواب پرید. عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود و قلبش به شدت میتپید، گویی خودش تمام آن درد و رنج و آن مرگ تلخ را تجربه کرده بود.