پس از چند روز سفر با آن «اسبادهای» آتشین و عبور از دشتها و کوهستانهای نفسگیر، سرانجام کوروش و رستم، به همراه سیاژ که با همان ابهت و غرور همیشگیاش پیشاپیش آنها حرکت میکرد، به دروازههای «مدرسهی اکباتان» رسیدند. اینجا، برخلاف هیاهو و شلوغی بیپایان خود شهر اکباتان، فضایی آرامتر اما سرشار از نظمی آهنین و شاید، رقابتی پنهان حاکم بود.
مدرسه، بیشتر به یک دژ نظامی عظیم و باستانی شباهت داشت تا یک مکان آموزشی صرف. دیوارهای بلند و سنگیاش، با برج و باروهای متعدد و پرچمهایی که نشان اژدهای هفتسر (نماد باستانی ایروا) بر روی آنها نقش بسته بود، ابهت و قدمت این مکان را به رخ میکشید. دروازهی اصلی مدرسه، از چوب بلوط کهن و با آهنکوبیهای قطور ساخته شده و توسط دو نگهبان غولپیکر با زرههای سنگین و تبرزینهایی در دست، محافظت میشد.
با نزدیک شدن سیاژ و همراهانش، نگاههای کنجکاو و گاهی هم آمیخته به ترس یا احترام، از سوی شاگردانی که در محوطهی وسیع و سنگفرش شدهی مدرسه مشغول تمرین یا رفت و آمد بودند، به سمت آنها چرخید. حضور یک موجود با چنان ابهت و غروری، آن هم با دو جوان تازهوارد که یکیشان موهایی به سپیدی برف داشت و دیگری نگاهی سرشار از خشمی فروخورده، چیزی نبود که هر روز در آن مدرسه دیده شود.
سیاژ، بیتوجه به این نگاهها، با همان قدمهای استوار و سر افراشته، از دروازهی اصلی عبور کرد و به سمت ساختمان مرکزی مدرسه، جایی که امور ثبتنام و پذیرش انجام میشد، حرکت کرد. کوروش و رستم نیز، با کنجکاوی و شاید، کمی هم دلهره از این فضای جدید و پر از ناشناخته، در سکوت به دنبالش میرفتند...
به دفتر ثبتنام که رسیدند، با مردی نسبتاً مسن، با چهرهای استخوانی و نگاهی تیز و دقیق که پشت میزی بزرگ و پر از طومارها و دفترهای کهنه نشسته بود، روبرو شدند. او «استاد هیراد»، مسئول کهنهکار و بسیار مقرراتی ثبتنام و امور انضباطی مدرسه بود؛ کسی که به سختگیری در اجرای قوانین و موشکافی در بررسی پروندهی هر شاگرد جدید، شهرت داشت.
استاد هیراد، با دیدن سیاژ و دو جوان همراهش، قلم پرش را در مرکبدان فرو برد و با لحنی خشک، رسمی و بدون هیچگونه انعطافی پرسید: «بله؟ امری داشتین؟ برای آزمون ورودی آمدید یا کار دیگری دارید؟»
سیاژ، با همان پوزخند همیشگی و لحنی که از فرسنگها غرور و تحقیر از آن میبارید، پاسخ داد: «اومدیم این دو تا جوجه رو تو این خرابشدهی شما ثبتنام کنیم. البته اگه لیاقتشو داشته باشن که زیر دست استادای به اصطلاح ماهر شما، چیزی به جز وقت تلف کردن یاد بگیرن!»
چشمان تیز استاد هیراد، از این لحن گستاخانه، برای لحظهای از خشمی فروخورده برق زد. «آقا، اینجا «مدرسهی بزرگ اکباتان» است، یکی از معتبرترین مراکز آموزش در تمام ایروا! و برای ثبتنام، باید طبق اصول این مدرسه عمل کنید. نام و نام خانوادگی؟ از کدام خاندان هستید؟ توصیهنامه؟ و مهمتر از همه، توان پرداخت شهریهی قابل توجه مدرسه را دارید؟»
سیاژ خندهای بلند، سرد و پر از تمسخر سر داد. «شهریه؟ خاندان؟ توصیهنامه؟ مثل اینکه تو هنوز منو نشناختی، پیرمرد مقرراتی!» قدمی به جلو برداشت، ابهتش چون کوهی بر سر هیراد سنگینی میکرد. «من سیاژم! اژدهای غرور! و این دو نفر، شاگردای منن. شاگردای من، به این کاغذپارههای شما نیازی ندارن. تنها چیزی که مهمه، اراده و قدرتشونه. فهمیدی یا باید با زبونی که بهتر حالیت میشه بهت بفهمونم؟»
استاد هیراد، با وجود ترسی که در دلش افتاده بود، سعی کرد از جایگاه قانون دفاع کند. «قانون... قانون برای همه یکسانه، جناب سیاژ! حتی شما هم نمیتونین قوانین هزارسالهی این مدرسه رو زیر پا بذارین! اگه شرایط لازم رو نداشته باشن...»
«قانون؟» سیاژ با صدایی که حالا دیگر نه خنده، که غرش یک هیولای باستانی بود، نعره زد. «کدوم قانون، مردک احمق؟ قانونی که شما انسانهای فانی برای دلخوشی خودتون ساختین؟ قانونی که هر روز با یه اشارهی قدرتمندتر از خودتون زیر پا گذاشته میشه؟» در یک آن، هالهای از همان انرژی سیاه و طلایی از وجودش ساطع شد. هوا سنگین شد، دیوارهای دفتر به لرزه درآمد و طومارها از روی میز و قفسهها بر زمین ریختند.
سیاژ، با چشمانی که به رنگ مذاب سرخ آتشین درآمده بود، به آرامی به سمت استاد هیراد حرکت کرد. «میدونی مشکل شما آدما چیه، پیرمرد؟ فکر میکنین قانون، یه چیز مقدس و تغییرناپذیره. فکر میکنین میتونین با چند تا کلمه روی یه تیکه پوست خشکیده، جلوی ارادهی طبیعت، جلوی قدرت واقعی رو بگیرین. اما قانون واقعی، اونی نیست که شما مینویسین. قانون واقعی، اونیه که با خون نوشته میشه! اونیه که از دل قدرت بیرون میاد! قانونی که میگه ضعیف، همیشه باید در برابر قوی، زانو بزنه و اطاعت کنه!»
به میز استاد هیراد رسید. با حرکتی سریع و بیرحمانه، که هیچکس حتی فرصت دیدنش را هم پیدا نکرد، دو دست پیرمرد را که بر روی میز قرار داشت، با پنجههای نامرئی و قدرتمندش گرفت و با فشاری باورنکردنی، آنها را از مچ خرد کرد.
فریاد دلخراش و پر از درد استاد هیراد، در فضای دفتر و حتی راهروهای اطراف پیچید. کوروش و رستم، با دیدن این صحنهی وحشتناک و این بیرحمی مطلق، در جای خود میخکوب شده بودند.
سیاژ، با همان چهرهی سرد و بیاحساس، گویی که همین الان شاخهی خشکی را شکسته باشد، به پیرمرد که از شدت درد به خود میپیچید و خون از مچهای درهمشکستهاش فواره میزد، نگاه کرد. «ببین، پیرمرد. این همون قانونیه که من بهش اعتقاد دارم. قانون قدرت. تو سعی کردی با اون قوانین پوچ و بیارزشت، جلوی ارادهی منو بگیری. و این، نتیجهی گستاخی توئه.» سپس، با پوزخندی که از هر شمشیری برندهتر بود، ادامه داد: «حالا، فکر کنم دیگه مشکلی برای ثبتنام این دو تا شاگرد من وجود نداشته باشه، داره؟ یا شایدم، هنوزم میخوای در مورد اصول اولیهی عدالت و قوانین هزارسالهی مدرسهات برام سخنرانی کنی؟»
استاد هیراد، با چهرهای رنگپریده از درد و وحشت، تنها سرش را به نشانهی تسلیم و درماندگی تکان میداد.
ناگهان، سیاژ، با حرکتی عجیب و غیرمنتظره، دست دیگرش را بر روی دستان خرد شدهی هیراد گذاشت. نوری سبز و ملایم از کف دستش ساطع شد. در کمال ناباوری کوروش و رستم، استخوانهای شکسته با صدایی خفیف شروع به جوش خوردن کردند، خونریزی بند آمد و در عرض چند ثانیه، دستان هیراد، هرچند هنوز ضعیف و لرزان، اما کاملاً سالم به نظر میرسیدند.
سیاژ دستش را برداشت. «من بهت آسیب نمیزنم، پیرمرد. چون تو در حد و اندازهی دشمنی با من نیستی. تو فقط یه ابزاری، یه مهرهی کوچیک تو یه بازی خیلی بزرگتر. اما این درس رو خوب یادت بمونه: قانون واقعی، اونیه که من تعیین میکنم. و هر کسی که بخواد جلوی من قد علم کنه، حتی اگه به اندازهی تو پیر و فرسوده باشه، اول دستاشو قلم میکنم، بعد شاید، فقط شاید، بهش رحم کردم و گذاشતમ با اون ذهن بستهاش به زندگی نکبتبارش ادامه بده.» سپس، با همان لحن همیشگیاش گفت: «خب، حالا که مشکل قانون حل شد، لطفاً کارای ثبتنام این دو تا جوون رعنا رو زودتر انجام بده. وقت من از طلا هم باارزشتره.
پس از آن نمایش قدرت و بیرحمی (و آن شفای غیرمنتظره)، مراحل ثبتنام کوروش و رستم، با سرعتی باورنکردنی و بدون هیچ سوال و جواب اضافهای، توسط یکی دیگر از مسئولین دفتر که از ترس زبانش بند آمده بود، انجام شد.
سیاژ، برای اینکه کار را تمام کرده باشد، گفت: «خب، برای اینکه خیلی هم فکر نکنی قوانین رو زیر پا گذاشتم و این دو تا بیکس و کارن، این پسرک مو سیاه،» به کوروش اشاره کرد، «از این به بعد پسرخوندهی منه. اسمش هم میشه کوروش سیاژ! اینم که موهاش سفیده،» به رستم اشاره کرد، «پسر یکی از دوستای خیلی خیلی قدیمی و البته، خیلی هم قدرتمند منه، جناب زال. فکر کنم همین دو تا اسم، برای اعتبار این خرابشدهی شما و اون قوانین به درد نخورتون کافی باشه، مگه نه؟»
مسئول جدید، تنها سرش را به سرعت و با حالتی از بندگی کامل تکان داد و با عجله مهر تأیید را بر روی طومارهای ثبتنام کوبید.
پس از اتمام مراحل ثبتنام، سیاژ، با همان غرور و ابهت همیشگی، و با لبخندی که نشان از پیروزی در یک نبرد دیگر داشت، از دفتر خارج شد.
همانطور که سیاژ، کوروش و رستم از ساختمان مرکزی مدرسه خارج میشدند و به سمت اقامتگاهشان در شهر حرکت میکردند، در یکی از خیابانهای سنگفرش شده و نسبتاً خلوت نزدیک مدرسه، با گروهی از سواران برخورد کردند. پیشاپیش آنها، جوانی اشرافزاده، همسن و سال کوروش، با لباسهایی فاخر و چهرهای از خود راضی و مغرور، سوار بر اسبی سیاه و آراسته حرکت میکرد. او «وانیش» بود، پسر یکی از خاندانهای قدرتمند و پرنفوذ اکباتان که به تازگی وارد مدرسه شده و به خاطر پشتوانهی خانوادگیاش، برای خودش برو و بیایی داشت.
وانیش، با دیدن سیاژ که با آن ظاهر ساده اما با ابهتی غیرقابل انکار از کنارش میگذشت، و شاید به خاطر اینکه او را نشناخته بود یا از روی همان غرور جوانی، با لحنی تمسخرآمیز و از بالای اسب، به یکی از محافظانش که کنارش حرکت میکرد، چیزی گفت و هر دو به صدای بلند خندیدند.
سیاژ، برای لحظهای ایستاد. آن پوزخند همیشگی از لبانش محو شد و نگاهش، سرد و بیروح گشت. «مثل اینکه بعضی از جوجه اشرافزادههای این شهر، هنوز یاد نگرفتن که چطور باید به بزرگترشون احترام بذارن.»
وانیش، با شنیدن این حرف و دیدن نگاه سرد سیاژ، تازه متوجه شد که با چه کسی طرف است، اما دیگر دیر شده بود. غرورش اجازه نمیداد که عقبنشینی کند. با همان لحن تمسخرآمیز گفت: «بزرگتر؟ من که اینجا جز یه مرد ژندهپوش با دو تا شاگرد دهاتی نمیبینم! نکنه شما خودتو کسی حساب کردی؟»
محافظ وانیش، که مردی قویهیکل با شمشیری بزرگ بر کمر بود، با دیدن این صحنه و به دستور اشارهی چشم وانیش، شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و با فریادی به سمت سیاژ حمله کرد.
کوروش و رستم، آمادهی دفاع شدند، اما سیاژ، با حرکتی آرام و بیاهمیت، دستش را بالا آورد و به آنها اشاره کرد که دخالت نکنند. همانطور که شمشیر محافظ با سرعتی زیاد به سمت سر سیاژ پایین میآمد، ناگهان، هالهای از انرژی سیاه و طلایی، چون موجی نامرئی، از وجود سیاژ برخاست. شمشیر محافظ، در فاصلهی چند سانتیمتری سر سیاژ، در هوا متوقف شد، گویی به دیواری نامرئی برخورد کرده باشد. محافظ، با تمام قدرتش فشار میآورد، اما شمشیر حتی ذرهای هم تکان نمیخورد.
چشمان محافظ از وحشت گشاد شده بود. ناگهان، از نوک انگشتان دستی که شمشیر را گرفته بود، ترکی کوچک و قرمز رنگ، شبیه به رگهی خون، ظاهر شد. این ترک، به سرعت شروع به پیشروی کرد، از انگشتان به مچ، از مچ به ساعد، و بعد به بازو. هر جا که این ترکها میرسیدند، پوست و گوشت محافظ، چون سفالی خشکیده، با صدایی خفیف و وحشتناک، شروع به ترک خوردن و جدا شدن از استخوان میکرد.
محافظ، با فریادی که از درد و وحشت در گلویش خفه شده بود، به این اتفاق هولناک نگاه میکرد. نمیتوانست تکان بخورد، نمیتوانست شمشیرش را رها کند. گویی تمام بدنش در آن هالهی نامرئی سیاژ زندانی شده بود. ترکها، به سرعت تمام بدنش را فرا گرفتند و بعد... با صدایی خفه و چندشآور، بدن محافظ، از نوک انگشتان پا تا فرق سر، بخش بخش، شروع به منفجر شدن کرد. تکههای گوشت و استخوان، چون بارانی از خون و تباهی، بر روی سنگفرش خیابان پاشیده شد.
وانیش، با دیدن این صحنهی وحشتناک و مرگ دلخراش محافظ وفادارش، رنگ از چهرهاش پرید و از ترس، زبانش بند آمد. اسبش، با شیههای بلند، رم کرد و او را بر زمین انداخت.
سیاژ، با همان چهرهی سرد و بیاحساس، به وانیش که حالا بر روی زمین افتاده و از ترس به خود میلرزید، نزدیک شد. «خب، جوجه اشرافزاده. مثل اینکه محافظت، اونقدرها هم که فکر میکردی قوی نبود. حالا فهمیدی که تو این شهر، کی قانون رو تعیین میکنه؟»
خم شد و با صدایی که تنها وانیش میتوانست بشنود، و با لحنی که از هر تهدیدی کشندهتر بود، گفت: «تا فردا غروب وقت داری. یا سر بریدهی پدرتو برام میاری به اقامتگاهم، یا قسم میخورم، به تمام ارواح نیاکانم قسم میخورم، که دیگه خاندانی به اسم شما، تو این شهر و تو هیچکجای دیگهی این دنیای لعنتی، باقی نمونه. من در اقامتگاهم منتظرتم، پسرک. و یادت باشه، من هیچوقت تهدید نمیکنم. من فقط... قول میدم.»
و با این حرف، چرخید و با همان قدمهای آرام و مغرورانهاش، به راه خود ادامه داد. کوروش و رستم نیز، در سکوتی سنگین و با قلبهایی که از این نمایش بیرحمانهی قدرت به لرزه افتاده بود، به دنبالش رفتند.