دوستی

داستان کوروش : دوستی

نویسنده: Dio

روزهای پس از ورود رستم به خانه‌ی اشرافی سیاژ، در سکوتی پر از انتظار، نگاه‌های کنجکاوانه‌ی پنهان، و شاید، نوعی رقابت خاموش و ناگفته سپری می‌شد. کوروش، با وجود آنکه هنوز درگیر شوک ناشی از مهارت خیره‌کننده‌ی رستم در برابر سیاژ (در آن نبرد رو در رویی که رستم پیروز شده بود) بود، اما حالا دیگر آن حسادت اولیه، جای خود را به ترکیبی از تحسین، کنجکاوی عمیق، و شاید، ذره‌ای امید به یافتن راهی برای پیشرفت داده بود. او دیگر تنها نبود، هرچند که این «همراهی» با پسر زال، هنوز در هاله‌ای از سکوت و فاصله قرار داشت.
بیشتر اوقات، هر دو جوان، به طور جداگانه، در همان زیرزمین وسیع و پر از رمز و راز خانه‌ی سیاژ، که حالا به میدان تمرین مشترک اما خاموششان بدل گشته بود، مشغول تمرین بودند. کوروش، با سماجتی بیشتر از قبل، با شمشیر «سروین» و آن یادداشت‌های پیچیده و گاهی ناخوانای سیاژ کلنجار می‌رفت. پیشرفتش کند بود، اما دیگر آن ناامیدی فلج‌کننده‌ی روزهای اول را نداشت. حضور رستم، حتی اگر در گوشه‌ای دیگر و غرق در تمرینات خودش بود، چون آینه‌ای عمل می‌کرد که هم ضعف‌های کوروش را بی‌رحمانه به رخش می‌کشید و هم، به طور ناخواسته، انگیزه‌ای برای تلاش بیشتر در او ایجاد می‌کرد.
او ساعت‌ها به حرکات رستم خیره می‌شد. پسر زال، با آن شمشیر آبی و درخشانش، چون رقاصی مرگبار و در عین حال، زیبا، در میدان می‌چرخید. هر حرکتش، دقیق، حساب‌شده، و سرشار از قدرتی بود که کوروش تنها می‌توانست در رؤیاهایش آن را تصور کند. رستم، برخلاف کوروش که با فریاد و حرکات انفجاری سعی در بیرون ریختن خشم و قدرتش داشت، در سکوتی مطلق و با تمرکزی پولادین تمرین می‌کرد. گویی دنیای اطرافش وجود نداشت و تنها او بود و شمشیرش. این آرامش و تسلط، برای کوروش همزمان هم الهام‌بخش بود و هم کمی ترسناک.
رستم نیز، با آن نگاه نافذ و به ظاهر بی‌تفاوتش، گاهی کوروش را در حین تمرینات طاقت‌فرسا و اغلب ناموفقش زیر نظر می‌گرفت. هیچ حرفی نمی‌زد، هیچ واکنشی نشان نمی‌داد، و این سکوت، گاهی از صدها کنایه‌ی سیاژ هم برای کوروش سنگین‌تر بود. اما در عمق آن چشمان آبی یخی، کوروش گاهی جرقه‌ای از چیزی شبیه به... ارزیابی؟ یا شاید، کنجکاوی؟ می‌دید. رستم، با آن شناخت قبلی‌اش از «کوروش افسانه‌ها»، شاید به دنبال نشانه‌ای از آن قهرمان اساطیری در این پسرک روستایی زخم‌خورده و پر از خشم می‌گشت.
اولین مکالماتشان، کوتاه، رسمی و شاید کمی هم با فاصله و احتیاط بود. بیشتر در حین صرف غذا در آن تالار مجلل، و آن هم اغلب با پادرمیانی یا سوالات جهت‌دار و زیرکانه‌ی رخسا شکل می‌گرفت. رخسا، با آن درایت و مهربانی مادرانه‌اش، گویی از همان ابتدا متوجه آن دیوار نامرئی سکوت و شاید، رقابت پنهان بین این دو جوان شده بود و سعی می‌کرد با ظرافت و بدون اینکه هیچ‌کدام متوجه شوند، فضایی برای نزدیکی بیشتر آن‌ها ایجاد کند.
«خب، رستم جان،» یک روز سر میز شام، وقتی سیاژ طبق معمول با حرص و ولعی که انگار سال‌هاست غذای درست و حسابی نخورده، مشغول تمام کردن سهمیه‌ی نان و آب امروزش بود (که البته به لطف رخسا، کمی پنیر و سبزی هم کنارش اضافه شده بود!)، رخسا با لبخندی به رستم که با آرامش و وقار خاص خودش مشغول خوردن بود، گفت: «از تمریناتت اینجا راضی هستی؟ استاد سیاژ که خیلی از پیشرفت و مهارتت تعریف می‌کرد. می‌گفت از اون جنگجوهای کمیابی هستی که با یه اشاره، سخت‌ترین فنون رو هم یاد می‌گیرن!»
رستم، با همان لحن آرام و بی‌احساسش، بدون اینکه به سیاژ که از این تعریف بی‌موقع و شاید کمی هم اغراق‌آمیز رخسا، نزدیک بود نان در گلویش بپرد، نگاه کند، پاسخ داد: «استاد سیاژ بیش از حد به من لطف دارن، بانوی رخسا. من فقط سعی می‌کنم وظیفه‌مو درست انجام بدم و از فرصتی که ایشون و شما در اختیارم گذاشتین، و از امکانات این خانه‌ی بزرگ، نهایت استفاده رو ببرم.» نگاهی گذرا و بی‌تفاوت، اما شاید کمی طولانی‌تر از حد معمول، به کوروش که با کنجکاوی به این مکالمه گوش می‌داد، انداخت و ادامه داد: «البته، هنوز راه خیلی خیلی درازی در پیش دارم تا به اون چیزی که پدرم ازم انتظار داره، و مهم‌تر از اون، به اون چیزی که خودم از خودم انتظار دارم، برسم.»
کوروش، از این فروتنی غیرمنتظره و شاید، کمی هم تصنعی رستم، و از اون اشاره‌ی سربسته‌اش به انتظارات پدرش، جا خورد. او انتظار داشت که پسر زال، با آن همه قدرت و مهارت، و با آن موفقیت خیره‌کننده در برابر سیاژ، مغرورتر و از خود راضی‌تر از این حرف‌ها باشد. یا شاید هم، این بی‌احساسی و آرامش، نقابی بود بر روی شخصیت واقعی و پیچیده‌تری که هنوز برای کوروش ناشناخته بود.
در روزهای بعد، این مکالمات کوتاه، کم‌کم بیشتر شد، اما هنوز فاصله‌ی زیادی تا یک دوستی واقعی یا حتی یک همکاری نزدیک داشتند. گاهی کوروش، از روی کنجکاوی یا نیاز واقعی، سوالی در مورد یکی از حرکات شمشیرزنی که از رستم دیده بود و در هیچ‌کدام از یادداشت‌های سیاژ به آن اشاره نشده بود، یا نکته‌ای از آن کتاب پیچیده و پر از رمز و راز اژدها که هنوز برایش گنگ و نامفهوم بود، از او می‌پرسید. و رستم هم، با همان لحن آرام، دقیق و کمی هم بی‌حوصله (گویی از پاسخ دادن به سوالات بدیهی خسته شده باشد)، و بدون هیچ‌گونه خودنمایی یا تحقیر، به او پاسخ می‌داد. کوروش آرام‌آرام متوجه می‌شد که رستم، با وجود ظاهر بی‌احساس و سردش، از دانش و تجربه‌ی بسیار زیادی در هنرهای رزمی، تاکتیک‌های نبرد، و شاید، حتی در مورد «کلمات» و «طلسم» و قوانین نانوشته‌ی این دنیای بی‌رحم برخوردار است و توضیحاتش، هرچند کوتاه و مختصر، اما همیشه دقیق، کاربردی، و خالی از هرگونه احساسات یا کلمات اضافه است. گویی یک ماشین جنگی دقیق و بی‌نقص بود که تنها برای یک هدف برنامه‌ریزی شده بود: قوی‌تر شدن.
یک بعد از ظهر، پس از چندین ساعت تمرین نفس‌گیر و بی‌نتیجه در آن زیرزمین وسیع و کم‌نور، کوروش، خسته، کلافه و ناامید، شمشیر «سروین» را با خشمی فروخورده بر زمین سنگی انداخت و با درماندگی بر روی یکی از سکوهای سرد و نمناک نشست. عرق، چون دانه‌های مروارید از سر و رویش می‌ریخت و نفس‌هایش به سختی از سینه‌ی پر از دردش بالا می‌آمد. با وجود تمام تلاشی که می‌کرد، با وجود تمام آن شب‌بیداری‌ها و کلنجار رفتن با یادداشت‌های سیاژ، هنوز هم نمی‌توانست آن‌طور که باید، از پس حرکات پیچیده‌ی آن سبک شمشیرزنی اژدهایی برآید و احساس می‌کرد که در این مسیر، به بن‌بستی کامل و غیرقابل عبور رسیده است.
رستم، که در گوشه‌ای دیگر از زیرزمین، با همان سکوت و تمرکز همیشگی‌اش، مشغول اجرای حرکات نرم و در عین حال، مرگبار شمشیرزنی خودش بود، برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. صدای برخورد شمشیر کوروش با زمین و آن نفس‌های بریده و پر از ناامیدی‌اش را شنیده بود. بدون آنکه به سمت کوروش برگردد، با همان صدای آرام و یکنواختش، اما با طنینی که شاید برای اولین بار کمی متفاوت، کمی انسانی‌تر، و شاید حتی، کمی دلسوزانه‌تر به نظر می‌رسید، گفت: «داری زیادی به خودت فشار میاری، کوروش. این‌جوری فقط خودتو از پا میندازی و به هیچ‌جا هم نمی‌رسی. بعضی وقتا، قدرت واقعی، تو استراحت دادن به جسم و فکر کردن با یه ذهن آرومه، نه فقط تو شمشیر زدن بی‌وقفه و از روی خشم.»
کوروش، با شنیدن این حرف از زبان رستم، سرش را بلند کرد و با تعجب به او نگاه کرد. این اولین باری بود که رستم، بدون اینکه ازش سوالی پرسیده باشه، مستقیماً باهاش حرف می‌زد و به نوعی، راهنماییش می‌کرد.
رستم، شمشیر آبی و درخشانش را با حرکتی نرم در غلاف کرد و آرام به سمت کوروش رفت. در کنارش نشست و برای لحظه‌ای به شمشیر «سروین» که با بی‌تفاوتی روی زمین افتاده بود، نگاه کرد. سپس، با نگاهی که دیگر آن سردی و بی‌تفاوتی همیشگی را نداشت و شاید، جرقه‌ای از چیزی شبیه به درک یا همدردی در آن دیده می‌شد، به کوروش خیره شد.
«استعداد، فقط یه بخش خیلی کوچیکی از ماجراست، کوروش. شاید باورت نشه، ولی من آدمای بااستعداد زیادی رو دیدم که تو اولین پیچ خم جاده، کم آوردن و جا زدن. بخش اصلی، اون چیزی که یه جنگجوی واقعی رو از یه آدم معمولی جدا می‌کنه، اراده‌شه، پشتکارشه، و از همه مهم‌تر، داشتن یه راهنما و یه مسیر درسته. تو اون پتانسیل و اون اراده‌ی لازم رو داری، من اینو تو همون نگاه اولی که تو تالار سیاژ دیدمت، فهمیدم. اما... اما داری راهو اشتباه میری. داری سعی می‌کنی با زور و فشار و شاید، با یه خشم کورکورانه، چیزی رو به دست بیاری که نیاز به صبر، به درک عمیق، و به یه آموزش درست و حسابی داره.»
مکثی کرد، گویی می‌خواست کلمات بعدی‌اش را با دقت بیشتری انتخاب کند. نگاهش را به چشمان خسته اما پر از انتظار کوروش دوخت. «اگه واقعاً می‌خوای قوی بشی، اگه واقعاً می‌خوای به اون چیزی که تو سرته برسی، من می‌تونم کمکت کنم. نه به عنوان یه استاد، که به عنوان یه همراه، یه رفیق... یا شاید، اگه قبول کنی، یه برادر بزرگتر. می‌تونم چیزایی که تو این سال‌ها از پدرم و از تجربه‌های سخت خودم یاد گرفتم رو بهت یاد بدم. شاید با هم، بتونیم زودتر از چیزی که فکرشو می‌کنی، از پس چالش‌های بزرگتر بربیایم. دو تا شمشیر، همیشه بهتر از یکیه، مگه نه؟ مخصوصاً اگه اون دو تا شمشیر، هدف مشترکی داشته باشن.»
کوروش، با شنیدن این حرف‌های صریح و این پیشنهاد رستم، برای لحظه‌ای زبانش بند آمد. در این چند هفته، او مهارت، دانش، و شاید، آن شخصیت آرام، قابل اعتماد و به ظاهر بی‌احساس اما در باطن پر از راز رستم را بهتر شناخته بود. و از همه مهم‌تر، او به شدت، به شدت به کمک و راهنمایی نیاز داشت.
نگاهی به چشمان آبی و حالا دیگر نه چندان سرد رستم انداخت. در عمق آن نگاه، صداقتی را می‌دید که نمی‌توانست انکارش کند. شاید... شاید واقعاً می‌شد به این پسر مو سپید، به این جنگجوی مرموز که از دنیایی دیگر آمده بود، اعتماد کرد.
لبخندی کم‌رنگ، اما سرشار از امیدی تازه و شاید، قدردانی‌ای عمیق، بر لبان کوروش نشست. «آره، رستم. حق با توئه. دو تا شمشیر، همیشه بهتر از یکیه. از کمکت... خیلی هم ممنونم.»
و این، آغاز یک دوستی و همکاری غیرمنتظره بود. دوستی‌ای که در سایه‌ی یک اژدهای مغرور و در میان رازهای یک دنیای بی‌رحم شکل می‌گرفت و شاید، سرنوشت هر دوی آن‌ها و حتی، سرنوشت تمام ایروا را برای همیشه تغییر می‌داد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.