داستان کوروش : هرمذ
نویسنده: Dio
0
3
83
در قلب تپندهی اکباتان، پایتخت پرشکوه و در عین حال، آغشته به فساد و نیرنگ سرزمین ایروا، و در یکی از همان عمارتهای مجللی که دیوارهایش از طلا و سنگهای قیمتی ساخته شده و شاهد خیانتها، توطئهها و جنایات بیشماری در طول تاریخ پر فراز و نشیب این سرزمین بوده، فضایی از وحشت، اضطرابی مرگبار، و شاید، نفرتی کهنه و فروخورده حاکم بود. در اتاقی طلاییرنگ که با معماریای فوقالعاده، وسیع و سرشار از تجملات چشمنواز، و با تزئیناتی از نابترین طلاها و کمیابترین جواهرات که از چهارگوشهی دنیا گردآوری شده بود، شکوه و ثروت بیحد و حصر و شاید، بیریشهی صاحبانش را به رخ میکشید، دو نفر، گرداگرد میزی از چوب آبنوس سیاه و صیقلخورده که با ظرافت و هنرمندی خاصی کندهکاری شده و نه صندلی خالی و مجلل دیگر آن را احاطه کرده بودند، گویی در انتظار دیگر همپیمانان غایب خود، به یکدیگر خیره شده بودند. نگاهشان، آمیزهای از خشم فروخورده از تحقیرهای اخیر، ترسی عمیق و ریشهدار از آیندهای نامعلوم، و شاید، نفرتی کهنه و سوزان بود که بر ذهن و روحشان چیره گشته و آرامش و خواب را از چشمانشان ربوده بود.
پیرمردی با موهای سپید چون برف نشسته بر قلههای سر به فلک کشیدهی دماوند و چشمانی که از آن زیرکی، تجربهی سالیان دراز، و شاید، ترس از دست دادن قدرتی که به سختی به دست آورده بود، میبارید، به نام «هرمَذ»، که یکی از بانفوذترین، ثروتمندترین، و البته، محتاطترین اشرافزادههای پایتخت و شاید، تمام ایروا بود، سکوت سنگین و آزاردهندهی اتاق را که تنها با صدای لرزش خفیف جامهای شراب در دستانشان شکسته میشد، در هم شکست. صدایش، هرچند سعی میکرد آرام و باوقار باشد، اما از لرزشی پنهان که نشان از طوفان سهمگین درونش داشت، خالی نبود: «سیاژ... اون اژدهای نفرینشده... مگه قرار نبود شانزده سال پیش، بعد از اون فاجعهی لعنتی و اون رسوایی بزرگ، برای همیشه از صفحهی روزگار محو شده باشه؟ مگه تو خودت، با اون همه ادعا و برو و بیات، قسم نمیخوردی که دیگه حتی خاکسترشم پیدا نمیشه؟ پس چرا... چرا هنوز زندهست، بندافروز؟ و نه تنها زنده، که با چنان غرور و قدرتی که انگار از خودِ جهنم برگشته، داره تمام خاندانهای پادشاهی و ستونهای اشرافیت این سرزمین رو یکی پس از دیگری تحقیر میکنه، به سخره میگیره، و ما... ما احمقها، حتی نمیتونیم کوچکترین حرکتی، یه اعتراض خشک و خالی هم، در مقابلش انجام بدیم! انگار نه انگار که ما هم برای خودمون کسی هستیم!»
مردی که در مقابل هرمَذ، بر روی یکی از آن صندلیهای مجلل و پر از نقش و نگار لم داده بود، با موهایی سیاه چون شبق که به طرز ماهرانهای آراسته شده بود و چشمانی که سیاهی و عمقشان بیانتها و پر از رازی ناگفته به نظر میرسید، و با چهرهای که خطوطی از بیرحمی، جاهطلبی بیپایان، و شاید، هوشی شیطانی بر آن نقش بسته بود، جام شراب زرین و پر از یاقوتش را با آرامشی تصنعی و شاید، کمی هم لرزشی پنهان که از ترس درونش حکایت داشت، جرعهجرعه و با لذتی ساختگی مینوشید. او «بَندافروز» بود، یکی دیگر از آن اشرافزادگان قدرتمند، پرنفوذ، و البته، جوانتر و بیباکتر از هرمَذ؛ کسی که به قساوت، بیرحمی در رسیدن به اهدافش، و شاید، حماقتی که از غرور بیحد و حصر و آن اعتماد به نفس کاذبش نشأت میگرفت، شهرت داشت. لیوان شراب را با صدایی محکم و شاید، کمی هم از روی عصبانیت، بر روی میز آبنوس گذاشت و با پوزخندی که سعی در پنهان کردن نگرانی و شاید، وحشت عمیقش داشت، گفت: «آروم باش، هرمَذ پیر و ترسو. اینقدر دست و پات رو گم نکن و مثل این دختربچههای تازهبالغ، جیغ و ویغ راه ننداز. درست است که بازگشت این اژدهای پیر و از گور برگشته، اونم با این همه هیاهو و قدرتنمایی، یه کم، فقط یه کم، محاسبات و نقشههای ما رو به هم ریخته، اما هنوز هم همهچیز تحت کنترله، حداقل تا وقتی که من اینجا هستم.»
جرعهی دیگری از شرابش را نوشید و ادامه داد: «تا زمانی که اون سامری دیگه، اون پهلوان از کار افتاده، اون زالِ از دنیا بریده و گوشهنشین که مثل یه مردهی متحرک تو اون خرابشدهی خودش تو کوهستان قایم شده، حرکتی از خودش نشون نده و نخواد دوباره ادای قهرمانهای اسطورهای رو دربیاره، سیاژ، با تمام اون قدرت و غرور احمقانهاش، نمیتونه و جرأت نمیکنه که مستقیماً بر علیه پادشاه برحق ما و ارکان اصلی و قانونی حکومت اقدامی جدی و خطرناک انجام بده. با وجود اینکه شش خاندان از نه خاندان بزرگ و احمق (که یه روزی بهترین دوستا و همپیمانانش بودن و مثل سایه دنبالش راه میافتادن) تو اون ماجرای کثیف شانزده سال پیش، بهش از پشت خنجر زدن و بهش خیانت کردن و سیاژ کینهی عمیقی از همهی ما، مخصوصاً از اون شش تا خاندان خائن، به دل داره، اما هنوز هم دست و بالش بستهست و مثل یه شیر زخمی تو قفسه. اون نمیتونه به تنهایی در برابر تمام قدرت و اتحاد ما اشرافزادههای وفادار به پادشاهی بایسته، مگر اینکه...» مکثی کرد، نگاهی پر از معنا و شاید، کمی هم تمسخر به هرمَذ انداخت، «مگر اینکه اون پسر نفرین شده که مثل جوجه دنبال خودش راه انداخته و به خاطرش بعد از این همه سال برگشته، واقعاً اون چیزی باشه که تو اون افسانههای احمقانه و بدردنخور قدیمی اومده. گرچه، من هم برای اون روز، برای اون اتفاق غیرممکن، برگ برندهی خیلی خیلی خوبی تو آستینم دارم. یه برگ برنده که حتی خودِ شیطون هم از دیدنش وحشت میکنه!»
هرمَذ، با شنیدن نام پسرک نفرین دشهو آن لحن پر از اعتماد به نفس اما توخالی بندافروز، لرزشی دیگر و شدیدتر بر اندامش افتاد. دستی به ریش بلند و سپید و حالا دیگر لرزانش کشید و با صدایی که از نگرانی و شاید، وحشتی عمیق میلرزید، گفت: «بندافروز، این حرفهای خطرناک رو نزن! اینقدر با دم شیر بازی نکن! اگه او... اگه اون پسرک روستایی واقعاً همون کسی باشه که افسانهها میگن... همون آخرین بازماندهی اون خون نفرینشده... و اگه سیاژ بخواد اون رو برای اون «آزمون ششم» لعنتی و فراموششده آماده کنه، اونوقت چی؟ اگه اون پسرک، با کمک سیاژ و شاید، با کمک اون نیروهای اهریمنی که همیشه دور و بر اژدها میپلکن، موفق بشه و اون قدرت نهفته و ویرانگر در وجودش رو بیدار کنه، اونوقت دیگه هیچچیز و هیچکس، حتی تو با اون برگ برندهی به اصطلاح شیطانیت، جلودارش نخواهد بود! اونوقت، پایان همهی ما فرا رسیده!»
بندافروز خندهای بلند، عصبی، و شاید، کمی هم از روی استیصال سر داد. خندهای که در آن تالار مجلل و پر از سکوت، طنینی شوم و دلهرهآور داشت. «هاه! آزمون ششم؟ تو واقعاً اینقدر سادهلوحی، هرمَذ، که فکر میکنی اون پسرک روستایی بیاصل و نسب و به قول خود سیاژ «دست و پا چلفتی»، حتی با کمک اون اژدهای پیر و از کار افتاده هم، میتونه از پس چنین آزمون هولناک و مرگباری برآیاد؟ آزمونی که حتی قدرتمندترین جادوگران، خردمندترین کاهنان، و شجاعترین جنگجویان تاریخ هم در برابرش زانو زدهاند و به خاکستر تبدیل شدهاند؟ نه، هرمَذ پیر و سادهدل. اگه سیاژ چنین حماقتی بکنه و بخواد اون شاگرد بیارزش و به درد نخورش رو به چالش اون آزمون نفرینشده بکشونه، اونوقت ما مطمئن میشیم که سیاژ، و اون شاگرد مفلوکش، قطعاً و بدون هیچ شک و تردیدی، هر دو با هم، به استقبال مرگی دردناک و تحقیری ابدی خواهند رفت و ما برای همیشه، برای همیشه، از شر هر دوشون و از شر اون کابوس نفرین شده خلاص میشیم.»
هرمَذ اما، با این حرفهای به ظاهر مطمئن و پر از تکبر بندافروز، آرام نشد. چهرهاش، هنوز هم از وحشتی عمیق و فلجکننده، خاکستری بود. «اما زال... بندافروز، زال رو فراموش نکن! اون پیرمرد مرموز و گوشهنشین رو فراموش نکن! اگه اون، فقط اگه اون، تصمیم بگیره که در این ماجرای کثیف دخالت کنه و از پسرش یا از اون پسر نفرین شده حمایت بکنه، اونوقت دیگه هیچکدوم از این نقشههای ما، هیچکدوم از این برگهای برندهی تو، به هیچ دردی نخواهد خورد. اونوقت، همهی ما، بدون استثنا، محکوم به مرگی دردناک، تحقیری ابدی، و شاید، سرنوشتی بدتر از مرگ خواهیم بود. یادت رفته، بندافروز، یادت رفته آخرین باری که اون پیرمرد خرفت، خشم واقعیش رو نشون داد، چه بلایی بر سر اون ارتش بیست هزار نفری «مستبدها»ی یاغی و از خدا بیخبر آورد؟ به تنهایی، و فقط با دست خالی، فقط با یه نگاه، همهشون رو به خاکستر تبدیل کرد! خاکستری که حتی باد هم جرأت جابهجا کردنش رو نداشت و تا سالها، اون دشت وسیع، بوی مرگ و نیستی میداد!»
بندافروز، برای لحظهای سکوت کرد. جام شرابش را دوباره پر کرد و با حرکتی عصبی، تمام محتویات آن را یکجا سر کشید. خاطرهی آن روز، آن نمایش قدرت بینظیر و وحشتناک زال، که او نیز از دور شاهدش بوده، هنوز هم لرزه بر اندام مغرور و به ظاهر نترسش میانداخت. «آره، یادمه.» با صدایی که سعی میکرد محکم و بیتفاوت باشد اما رگههایی از ترسی پنهان و عمیق در آن بود، گفت. «خودم با همین چشمهام دیدم که اون پیرمرد از گور برگشته، چقدر میتونه وحشتناک، بیرحم و قدرتمند باشه. اما... اما اون به اون «کلمهی سرنوشت» مسخرهاش پایبنده، هرمَذ. اون هرگز، تاکید میکنم، هرگز در سرنوشت دیگران دخالت مستقیم نمیکنه، مگر اینکه پای منافع خیلی خیلی بزرگتری، مثل نجات کل دنیا یا یه چیزی تو همین مایهها، در میون باشه. یادته تو همون نبرد، خیلیها، حتی از دوستان و همپیمانان قدیمیش، اونایی که سالها براش دم تکون داده بودن، ازش با گریه و زاری خواستن که جون ناقابلشون رو نجات بده، اما اون پیرمرد خونسرد، در ازاش چی گفت؟» بندافروز، با لحنی که سعی در تقلید از صدای آرام، عمیق اما پر از اقتدار و بیتفاوتی زال داشت، ادامه داد: «گفت:در این دنیای پر از رنج و بیعدالتی، قهرمانی وجود نداره. هیچ ناجیای از آسمون پایین نمیاد که شما رو نجات بده. تنها کسی که میتونه شما رو از این مهلکهی خودساخته بیرون بکشه، خودتون هستین، با ارادهتون، با شمشیرتون، و با اون ذرهی شجاعتی که شاید هنوز ته دلتون باقی مونده باشه. پس اینقدر رقتانگیز و ترسو نباشین و حداقل، با شجاعت و با چشمانی باز، مرگ رو در آغوش بگیرین. شاید اون دنیا، جای بهتری برای شما موجودات ضعیف و فانی باشه.» این... این به این معنیه که زال، قرار نیست ناجی هیچکس باشه، هرمَذ. اون فقط یه نظارهگره. یه نظارهگر خیلی خیلی قدرتمند، اما فقط یه نظارهگر بیطرف و شاید، بیتفاوت.»
هرمَذ، با شنیدن این حرفها و یادآوری آن سخنان سرد و بیرحمانهی زال، کمی آرامتر شد، اما هنوز هم آن نگرانی عمیق و آن سایهی وحشت از چهرهاش پاک نشده بود. «امیدوارم حق با تو باشه، بندافروز. امیدوارم... چون اگه اشتباه کرده باشیم، اگه زال تصمیم بگیره که این بار، فقط همین یک بار، از اون لاک تنهایی و بیتفاوتیش بیرون بیاد و از اون پسرک حمایت کنه، اونوقت دیگه هیچ راه فرار و هیچ راه برگشتی برامون باقی نمیمونه. اونوقت، همهی ما، طعم واقعی خاکستر شدن رو خواهیم چشید.»
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴