ناامیدی

داستان کوروش : ناامیدی

نویسنده: Dio

با طلوع خورشید هفت‌رنگ، آن‌ها «شهر سایه‌های گمشده» را پشت سر گذاشتند. هوای سرد صبح، بوی غبار و ناامیدی آن شهر را با خود داشت. برای اولین بار، کوروش در سکوت راه نمی‌رفت. او به دو همراهش نگاه می‌کرد: شهاب، که با وجود نابینایی، با اطمینان و با اتکا به حواس دیگرش، در کنار او قدم برمی‌داشت؛ و آرا، که با چشمانی سخت و چهره‌ای که هیچ احساسی را لو نمی‌داد، چون شبحی مرگبار، کمی جلوتر از آن‌ها، مسیر را ارزیابی می‌کرد.
کوروش رو به آرا کرد. «تو... در مورد اون موجودات، اون «سیاه‌گوش سایه‌رو»، چیزی می‌دونی؟ به جز اینکه نامرئیه؟»
آرا، بدون اینکه سرعتش را کم کند یا به سمت او برگردد، با صدایی خشک و حرفه‌ای پاسخ داد: «اون نامرئی نیست، پسر. اون «نیست». این دو تا، خیلی با هم فرق دارن. یه چیز نامرئی، هنوز وجود داره. میشه ردشو حس کرد، میشه صداشو شنید. اما سیاه‌گوش، با «کلمه‌ی نبود»، خودشو از واقعیت پاک می‌کنه. اون یه حفره‌ی متحرکه تو دل دنیا. و هر چیزی که تو اون حفره بیفته، برای همیشه ناپدید میشه.»
«پس چطور می‌خوایم شکارش کنیم؟» شهاب با صدایی که از آن، کنجکاوی یک استراتژیست می‌بارید، پرسید.
«شکارش نمی‌کنیم.» آرا برای لحظه‌ای ایستاد و به هر دوی آن‌ها نگاه کرد. در چشمان سیاهش، خاطره‌ی آن وحشت کهنه، برای لحظه‌ای درخشید. «ما براش تله می‌ذاریم. سیاه‌گوش، هرچقدر هم که قدرتمند باشه، یه غریزه‌ی حیوانی داره. اون به سمت انرژی خام کشیده میشه. مخصوصاً، انرژی ارواح قوی. ما باید یه طعمه‌ی اونقدر وسوسه‌انگیز براش آماده کنیم که اون، برای یک لحظه، فقط یک لحظه، از اون حالت «نبود» خارج بشه و خودشو نشون بده. و اون لحظه، تنها شانس ماست.»
این، اولین درس آن‌ها در مورد شکار جدیدشان بود.
سفرشان، چند روز طول کشید. آن‌ها از دشت‌های خاکستری عبور کردند و به دامنه‌ی «قله‌های نجواگر» رسیدند. در طول مسیر، آن‌ها با چند گروه از موجودات فاسد کوچکتر روبرو شدند. این نبردها، بهترین فرصت برای آشنایی بیشتر با سبک مبارزه‌ی یکدیگر بود.
در یکی از همین نبردها، آن‌ها در محاصره‌ی چند «کمین‌گر سنگی» قرار گرفتند؛ موجوداتی شبیه به عقرب‌های غول‌پیکر که خود را به شکل تخته‌سنگ استتار می‌کردند.
«سه تا! سمت راستت، کوروش!» شهاب با فریادی بلند، در حالی که سپری از نور در برابر حمله‌ی یکی از آن‌ها ایجاد کرده بود، هشدار داد.
کوروش چرخید، اما یکی از کمین‌گرها، سریع‌تر بود و با دم سنگی‌اش، ضربه‌ای محکم به پهلوی او زد. در همان لحظه که کوروش تعادلش را از دست می‌داد، خنجری سیاه، چون صاعقه‌ای از کنارش عبور کرد و دقیقاً در مفصل پای آن موجود فرو رفت. آرا بود، که با حرکتی آکروباتیک، از روی سنگی پریده و حمله‌ی دشمن را فلج کرده بود.
«حواستو جمع کن، پسر!» آرا با غریدی از سر عصبانیت گفت. «اینجا جای رویاپردازی نیست!»
«من حواسم بود!» کوروش با خشمی که از آن درد و شاید، کمی هم شرمندگی نشأت می‌گرفت، پاسخ داد. او با تمام قدرت، شمشیر «سروین» را در سر آن موجود فلج شده فرو کرد و سپس، به کمک شهاب شتافت.
پس از آن نبرد سخت، وقتی کنار آتشی کوچک نشسته و زخم‌هایشان را مداوا می‌کردند، سکوتی سنگین میانشان حاکم بود.
«تو... خوب می‌جنگی.» آرا سرانجام سکوت را شکست. نگاهش، دیگر آن سردی همیشگی را نداشت. «اما... زیادی از روی خشم می‌جنگی. خشمت، تو رو قوی می‌کنه، اما کورت هم می‌کنه.»
کوروش، که انتظار چنین تحلیلی را از آرا نداشت، برای لحظه‌ای در سکوت به او نگاه کرد. «تو از کجا می‌دونی؟»
آرا پوزخندی تلخ زد. «چون منم یه زمانی مثل تو بودم. تمام دنیام، تو انتقام خلاصه می‌شد.» نگاهی به جای زخم روی ابرویش انداخت. «فکر می‌کردم اگه اونی که بهمون خیانت کرده رو بکشم، به آرامش می‌رسم. اما نرسیدم. فقط، یه زخم دیگه به زخم‌هام اضافه شد. گاهی وقتا، بزرگترین دشمن ما، اون هیولایی نیست که روبرومونه. اون هیولاییه که تو قلب خودمون زندگی می‌کنه.»
این حرف، چون سنگی در آب راکد ذهن کوروش افتاد. او به شهاب نگاه کرد. به آن آرامش عمیقش. و بعد، به خودش. به آن آتشی که همیشه در سینه‌اش شعله‌ور بود. آیا آرا راست می‌گفت؟ آیا او، در این مسیر انتقام، داشت به هیولای خودش تبدیل می‌شد؟
سرانجام، آن‌ها به «قلمرو نبود» رسیدند.
با اولین قدم، سکوت، چون دیواری نامرئی، آن‌ها را در بر گرفت. صدای باد، صدای پایشان، و حتی، صدای نفس‌هایشان، آرام‌آرام محو شد. دنیا، به یک تابلوی نقاشی بی‌صدا و بی‌روح بدل گشت.
«طناب‌ها رو ببندین.» آرا با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، گفت. «از الان به بعد، این تنها چیزیه که ما رو به هم و به این دنیا وصل می‌کنه.»
آن‌ها وارد هزارتویی از صخره‌های تیز و خاکستری شدند. مهی رقیق و سفید، چون روحی سرگردان، در میان صخره‌ها می‌لغزید.
«اون اینجاست.» آرا ناگهان ایستاد. تمام بدنش به وضوح می‌لرزید. «حسش می‌کنم. نه... حسش نمی‌کنم... این... این خودِ نبودنشه...»
کوروش و شهاب، شمشیرهایشان را آماده کردند. در سکوتی مطلق، به اطراف نگاه می‌کردند. اما هیچ‌چیز نبود. هیچ حرکتی. هیچ صدایی.
ناگهان، شهاب فریادی از درد کشید و بر روی زمین افتاد. خراشی عمیق و سیاه، بر روی پایش، از ناکجا، پدیدار شده بود.
«شهاب!» کوروش با وحشت به سمتش دوید.
«پشت سرت!» آرا با تمام وجود فریاد زد.
کوروش چرخید. اما چیزی ندید. تنها، دردی سوزاننده را در شانه‌اش حس کرد. پنجه‌هایی نامرئی، زره‌ی سینه‌بندی را که هاوش برایش ساخته بود، خراشیده و گوشتش را دریده بود. آن «کلمه‌ی سختی»، در برابر «کلمه‌ی نبود»، تقریباً بی‌فایده بود.
آن‌ها در یک دام مرگبار گرفتار شده بودند. با دشمنی می‌جنگیدند که وجود خارجی نداشت.
«باید فرار کنیم!» آرا با وحشت فریاد زد. «ما نمی‌تونیم باهاش بجنگیم!»
اما چگونه می‌شد از «هیچ» فرار کرد؟
در اوج این ناامیدی، در حالی که سیاه‌گوش نامرئی، با آن‌ها بازی می‌کرد و هر لحظه، زخمی جدید بر تنشان به جا می‌گذاشت، آرا، با اراده‌ای که از دل عشقی بزرگ و فداکاری‌ای بی‌نظیر برمی‌خاست، تصمیمش را گرفت.
او به کوروش و شهاب نگاه کرد. «شما دو تا... شماها فرق دارین. یه چیزی تو وجود شما هست که من تو هیچ‌کس دیگه ندیدم.» به کوروش نگاه کرد. «اون کتاب... شاید دروغ نگفته باشه.»
سپس، خنجر سیاهش را بیرون کشید. اما نه برای حمله به دشمن.
او، با حرکتی سریع، طناب دور کمر خودش را پاره کرد.
«آرا! چیکار می‌کنی؟!» کوروش با ناباوری فریاد زد.
آرا، لبخندی زد. همان لبخند تلخ و خسته‌اش. اما این بار، در آن، آرامشی عجیب دیده می‌شد.
«من یه بار از این جهنم فرار کردم. اما روحم، همون‌جا، کنار دوستام جا موند. این بار... دیگه فرار نمی‌کنم.» او یکی از آن هسته‌های سیاه و تپنده را که از یکی از موجودات فاسد قبلی به دست آورده بود، از کیسه‌اش بیرون آورد. «سیاه‌گوش، دنبال انرژی می‌گرده. و من... براش یه ضیافت آماده کردم.»
و پیش از آنکه کوروش بتواند کاری بکند، آرا، با تمام قدرتش، آن هسته را در برابر خودش خرد کرد.
انفجاری از انرژی خام و کنترل‌نشده‌ی تاریکی، فضا را پر کرد. سیاه‌گوش سایه‌رو، که از این طعمه‌ی غیرمنتظره و این حجم از انرژی، غافلگیر و وسوسه شده بود، برای لحظه‌ای، فقط برای یک لحظه، از حالت «نبود» خارج شد و خود را نشان داد.
پیکری شبیه به یک پلنگ سیاه، اما با چشمانی که از جنس خودِ خلأ بود و نوری نداشت.
او، با تمام گرسنگی‌اش، به سمت آن انرژی منفجر شده، به سمت آرا، یورش برد.
«فرار کنین، احمقا!» این، آخرین فریاد آرا بود.
کوروش، برای لحظه‌ای در جایش خشکش زده بود. اما بعد، با دیدن چهره‌ی شهاب که از درد به خود می‌پیچید، و با یادآوری آن فداکاری، آن انتخاب آگاهانه‌ی آرا، به خودش آمد. او شهاب را بر دوش کشید و با تمام سرعتی که در پاهای زخمی‌اش بود، دیوانه‌وار، از آن مهلکه، از آن قلمرو نبود، دور شد.
پشت سرش، صدای فریادی دلخراش و سپس، سکوتی عمیق‌تر و مرگبارتر از همیشه را شنید.
او دوباره شکست خورده بود. و دوباره، بهای این شکست، جان یک همراه بود.
ناامیدی محض، چون سیلی سرد و تاریک، تمام وجودش را فرا گرفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.