تالار وسیع و پرشکوه خانهی اصلی سیاژ، پس از ورود آن زن مو نقرهای و زانو زدن مفتضحانهی اژدهای مغرور، در سکوتی سنگین و آمیخته به حیرت کوروش فرو رفته بود. اینجا دیگر خبری از آن سادگی روستایی یا حتی دنج بودن کلبهی جنگلی نبود. دیوارهای بلند، با سنگهای صیقلخوردهی تیره و نقوشی ظریف از اژدهایان در هم پیچیده که گویی در سکوت، داستانهای کهن را روایت میکردند، عظمت و قدمت این مکان را به رخ میکشیدند. فرشهایی گرانبها با رنگهای گرم و نقوشی از نبردهای باستانی و موجودات افسانهای، کف مرمرین و درخشان تالار را پوشانده بود. چلچراغی عظیم از کریستالهای سیاه و سرخ، که نوری وهمآلود اما مجلل و گرم از خود میپراکند، از سقف بلند و طاقدار آویزان بود و سایههای متحرکی بر دیوارهای منقوش میانداخت. مبلمانی از چوب آبنوس و درختان کمیاب، با روکشهایی از مخمل زرشکی و زربفت، با ظرافتی هنرمندانه در گوشه و کنار تالار چیده شده و بوی عود و عطری شیرین و ناشناخته، شبیه به رایحهی گلهای وحشی کوهستانهای دوردست، در هوا موج میزد. اینجا، بیشک، خانهی یک اشرافزادهی قدرتمند و کهن بود؛ حتی اگر آن اشرافزاده، اژدهایی مغرور و در تبعید خودخواسته مینمود.
زن، با چشمانی که هنوز از آن خشم آبیرنگش شراره میبارید، به اژدهای مغروری که حالا چون گربهای رامشده در برابرش کز کرده بود، نزدیکتر شد.
«شانزده سال، سیاژ! شانزده سال تمام، مثل یه روح سرگردون، این خرابشده رو زیر و رو کردم تا شاید یه رد و نشونی از تو پیدا کنم!» صدایش، هرچند زنانه و لطیف، اما با چنان قدرتی ادا میشد که گویی چلچراغ کریستال بالای سرشان به لرزه درمیآمد. «من به مادر خدابیامرزت قول داده بودم که مثل چشمام ازت مواظبت کنم، که نذارم اون غرور احمقانهات کار دستت بده. اونوقت تو، بدون یه کلمه حرف، بدون یه خداحافظی خشک و خالی، غیبت زد و رفتی که رفتی! حالا هم، بعد از شانزده سال، با یه شاگرد از راه رسیدی، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! اصلاً یه ذره، فقط یه ذره، تو اون صورت بیخیالت، نشونی از پشیمونی، از شرمندگی، میبینم؟ هان؟!»
سیاژ، که هنوز دو زانو بر زمین مرمرین نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود، زیر لب با لحنی که سعی میکرد مظلومانه به نظر برسد اما رگههایی از همان غرور همیشگی در آن پیدا بود، گفت: «استاد،رخسا جان،قربون اون موهای نقرهایت برم، آخه چطوری بگم،یه جورایی... یه جورایی مجبور شدم، میفهمی؟ یه قول خیلی مهمی داده بودم، یه قولی که اگه بهش عمل نمیکردم، دیگه نمیتونستم خودمو اژدها صدا کنم.» سعی کرد با گوشهی چشم، نگاهی به رخسا بیندازد، اما با دیدن اخمهای درهمرفته و چشمان برزخی او، دوباره سرش را پایین انداخت.
رخسا پوزخندی زد. «قول؟ تو از کی تاحالا اینقدر پایبند به قول و قرار شدی، اژدهای خودخواه؟ آخرین باری که یادمه، تنها قولی که بهش عمل میکردی، قول سیر کردن اون شکم بیانتهات بود!» سپس، با حرکتی سریع و غیرمنتظره، گوش سیاژ را گرفت و محکم کشید. «فکر کردی من احمقم؟ فکر کردی نمیفهمم که تمام این شانزده سال، به خاطر این پسرک بوده؟» با سر به کوروش که با دهانی باز از تعجب به این صحنهی باورنکردنی خیره شده بود، اشاره کرد.
سیاژ از درد نالهای کرد. «آخ... آخ... استاد به جان تمام فلسهای تنم، اونجوری هم که شما فکر میکنید نیست... یعنی... خب... یه جورایی هم هست... اما...»
رخسا گوشش را ول کرد و با لحنی قاطع گفت: «اما و اگر نیار، سیاژ! از امروز تا اطلاع ثانوی، از اون غذاهای چرب و چیلی و اون بریونیهای مخصوص خبری نیست! سهم تو، فقط نون خشکه و آب! فهمیدی یا نه؟ شاید اینجوری یه کم اون غرور بادکردهات بخوابه و یادت بیفته که دنیا فقط حول محور تو نمیچرخه!»
پس از آنکه گرد و خاک این جدال لفظی کمی فرو نشست و سیاژ، با چهرهای آویزان و نگاهی که حسرت یک پرس غذای گرم در آن موج میزد، در گوشهای کز کرد، رخسا نگاهش را به سمت کوروش چرخاند. آن خشم و غضب اولیه، حالا جای خود را به نگاهی کنجکاو و شاید، کمی مهربانتر داده بود.
«خب، اژدهای ما که عرضهی معرفی کردن شاگرد جدیدش رو هم نداره. خودت بگو ببینم، اسمت چیه پسر جان؟»
کوروش، که هنوز از دیدن آن روی دیگر سیاژ در شوک بود، با صدایی که کمی میلرزید، گفت: «من... من کوروش هستم، بانو.»
به محض شنیدن نام «کوروش»، برقی عجیب در چشمان آبی یخی رخسا درخشید. برای لحظهای، تمام آن خشم و دلخوری از سیاژ، رنگ باخت و نگاهش سرشار از احساسی عمیق و ناشناخته شد. به آرامی به کوروش نزدیک شد و با دستانی که برخلاف ظاهر قدرتمندش، لطافتی مادرانه داشت، سر کوروش را نوازش کرد. «پس... پس تویی اون کوروشی که سیاژ به خاطرش شانزده سال تمام، ما رو تو بیخبری و نگرانی گذاشت...» صدایش، حالا دیگر آن تندی اولیه را نداشت و رگههایی از اندوه و شاید، امیدی پنهان در آن شنیده میشد. «چقدر بزرگ شدی... آخرین باری که دیدمت، هنوز تو گهواره بودی و به اندازهی یه گنجشک جون داشتی.»
کوروش از این حرف و آن نوازش ناگهانی، بیشتر شگفتزده شد. این زن، او را از کجا میشناخت؟
رخسا، گویی افکار کوروش را خوانده باشد، لبخندی محو زد. «من رخسا هستم، کوروش جان. از دوستای خیلی قدیمی پدر و مادرت. میتونی منو... میتونی منو جای مادرت بدونی، اگه دلت خواست.»
این کلمات، چون مرهمی بر زخمهای تازهی کوروش بود. در این دنیای جدید و پر از وحشت، شنیدن نام پدر و مادرش از زبان کسی که آنها را میشناخت و به نظر میرسید قلبی مهربان دارد، برای لحظهای کوتاه، آن حس تنهایی ویرانگر را از وجودش دور کرد.
سیاژ، با همان چهرهی آویزان و در حالی که با حسرت به میز غذاخوری مجلل که در آن سوی تالار چیده شده بود و بوی انواع خوراکهای لذیذ از آن به مشام میرسید، نگاه میکرد، دو تکه نان خشک و لیوانی آب را از روی یک میز کوچک عسلی برداشت و در سکوت و با حالتی مظلومانه مشغول جویدن شد. رخسا اما، با مهربانی برای کوروش در یکی از آن صندلیهای مخملین کنار میز اصلی جا باز کرد و پیشخدمتی که با لباسهای فاخر در گوشهای منتظر ایستاده بود، بشقابی پر از همان آش اسپیدباجی که کوروش پیشتر در کلبهی جنگلی طعمش را چشیده بود و حالا با تزئینات بیشتری همراه بود، برایش آورد. «بخور پسرم، باید جون بگیری. راه درازی در پیش داری.»
کوروش، با ولع شروع به خوردن کرد. طعم آش، با تمام سادگیاش، در آن لحظه و در آن فضای اشرافی، برایش لذیذترین غذای دنیا بود. همانطور که میخورد، نگاهش به سیاژ افتاد که با حالتی رقتانگیز مشغول جویدن نان خشک بود و گهگاه با حسرت به میز آنها نگاه میکرد. برای لحظهای، با وجود تمام آن غرور و سختگیریهای سیاژ، دلش برایش سوخت. اما سوالاتی که در ذهنش بود، مهمتر از هر حس دیگری بود.
پس از آنکه کمی از آش را خورد، با لحنی که سعی میکرد محترمانه اما کنجکاو باشد، رو به رخسا کرد (چون فعلاً سیاژ در وضعیت مناسبی برای پاسخگویی به نظر نمیرسید!). «استاد رخسا،ببخشید که میپرسم، اما... سیاژ... چرا اینقدر... خاصه؟ و اینکه گفتین «اژدهای مغرور»... منظورتون چی بود؟»
رخسا نگاهی به سیاژ انداخت که حالا دیگر نانش را هم نمیجوید و با اخمی که سعی داشت مثلاً خیلی هم مهم نیست و اصلاً هم به حرفهای آنها گوش نمیدهد، به نقوش روی فرش خیره شده بود. سپس، با صدایی آرام و شمرده، که انگار رازی کهنه را بازگو میکرد، شروع به توضیح دادن کرد: «ببین کوروش جان، تو دنیای ما، هفت نژاد اصلی از اژدهایان باستان وجود داره. هر کدوم از این نژادها، به طور موروثی، حامل و نگهبان یکی از هفت «کلمهی گناه» هستن. این کلمات، قدرتهای فوقالعاده و ویرانگری بهشون میدن، اما در عین حال، میتونن بزرگترین نقطهضعف و حتی دلیل نابودیشون هم باشن.»
کوروش با چشمانی گشاد شده از تعجب و کنجکاوی پرسید: «هفت کلمهی گناه؟ مثل... مثل همون هفت گناه کبیرهای که تو قصههای قدیمی میگن؟»
رخسا سری به نشانهی تأیید تکان داد. «دقیقاً همونها. غرور، حسادت، خشم، تنبلی، طمع، شکمپرستی، و شهوت. اینها هفت گناه کبیرهان که ریشهی وجودی نژاد اژدها از اونها سرچشمه گرفته و هر اژدهایی، به یکی از این کلمات پیوند خورده و قدرتش رو از اون به ارث میبره.»
«پس... پس یعنی سیاژ...» کوروش با ناباوری و صدایی که از هیجان میلرزید، به اژدهای مغروری که حالا با شنیدن نام «کلمهی گناه» خودش، سری به نشانهی تأیید و شاید کمی هم خودبزرگبینی تکان داده بود، نگاه کرد.
«بله،» رخسا با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت اما برقش در چشمانش پیدا بود، ادامه داد. «سیاژ، کلمهی قدرتمند «غرور» رو به ارث برده. میدونی، در میان تمام کلمات گناه، «غرور» شاید از همه مرموزتر و حتی ترسناکتر باشه. چون میگن ویژگیهای غیرقابلپیشبینی و وحشتناکی داره و قدرتش، اگه به کمال برسه، حتی میتونه با یه «کلمهی الهی» برابری کنه. سیاژ تو نبردهای خیلی خیلی زیادی شرکت کرده و تقریباً هیچ موجود زندهای، تاکید میکنم، هیچ موجود زندهای، نتونسته از چنگش جون سالم به در ببره. چون ذاتاً بیرحمه، و خب... بیرحمی، یه جورایی بخشی از وجود هر اژدهای مغروریه.» نگاهی گذرا و پر از معنا به سیاژ که حالا با غرور سینهاش را سپر کرده بود و سعی میکرد خودش را بیتفاوت نشان دهد، انداخت. «بهخاطر همینه که حتی اون ششتا اژدهای دیگهی حامل کلمات گناه هم، یه جورایی ازش حساب میبرن و سعی میکنن زیاد دور و بر آفتابی نشن، مگر اینکه مجبور باشن.»
کوروش، با دهانی که از حیرت باز مانده بود، به این اطلاعات شگفتانگیز گوش میداد. ذهنش پر از سوالات جدید شده بود. «استاد رخسا... پس این [طلسم] که من پیامهاشو میشنوم و اون رونها رو میبینم، اون چیه دقیقاً؟ و اینکه گفتین بعضی کلمات مثل شمشیر من از پیوند با یه شیء به وجود میان، آیا... آیا این کلمات هم میتونن زنده باشن؟»
رخسا با نگاهی که از هوش و درک کوروش به وجد آمده بود، پاسخ داد: «چه سوال عمیقی پرسیدی، کوروش. آره، درست حدس زدی. [طلسم]، اون سیستم بزرگ و ناشناختهایه که قدرتها و کلمات رو تو این دنیا مدیریت میکنه. انگار یه جور قانون مطلق و فراگیره که حتی قدیمیترین موجودات هم به طور کامل ازش سر در نمیارن. اما چیزی که مهمه اینه که این [طلسم]، فقط یه اهداکنندهی خشک و خالی نیست. اون نظارهگره، ارزیابی میکنه، و شاید حتی، اهداف خودش رو هم دنبال میکنه.»
مکثی کرد و فنجان دمنوشش را کمی چرخاند. «و اما در مورد زنده بودن کلمات... بله، این یه راز بزرگ و شاید کمی ترسناکه. خیلی از کلمات، مخصوصاً اونایی که قدرت زیادی دارن، یا خیلی قدیمی هستن، یا به یه روح قدرتمند پیوند خوردن، فقط یه ابزار ساده نیستن. اونا یه جورایی... شخصیت دارن. یه جور آگاهی خیلی خفیف، یه ارادهی پنهان. میتونن با صاحبشون حرف بزنن، البته نه با زبون ما، بیشتر با حس، با تصویر، با یه جور کشش درونی. میتونن رشد کنن، تغییر کنن، و حتی گاهی، اگه صاحبشون لایق نباشه یا بهشون خیانت کنه، ترکش کنن یا علیهاش بشن. شمشیرکه تو داری، یکی از همونهاست. اگه بتونی باهاش ارتباط برقرار کنی، اگه بتونی بهش احترام بذاری و درکش کنی، اونم بهت وفادار میمونه و شاید حتی در آینده، به یه موجود زنده و هوشیار تبدیل بشه.»
کوروش با شنیدن این حرفها، حس کرد که دنیای پیش رویش، به مراتب پیچیدهتر و پر از رمز و رازتر از چیزی است که حتی تصورش را میکرد. پس او نه تنها با قدرتهای جدیدش، که با موجوداتی زنده و صاحب اراده در درون خودش هم طرف بود.