واژه گر

داستان کوروش : واژه گر

نویسنده: Dio

پس از آن انتقام سرد و محاسبه‌شده در «غارهای نمکی»، کوروش و شهاب به مسافرخانه‌ی محقرشان در «انجمن شکارچیان سایه» بازگشتند. شهاب، که هنوز از آن نمایش بی‌رحمانه‌ی هوش کوروش در شگفت بود، در سکوت به استراحت پرداخت تا روح و جسم خسته‌اش را التیام بخشد. اما کوروش، دیگر نیازی به استراحت نداشت. ذهنش، چون موتوری قدرتمند که به تازگی سوخت جدیدی پیدا کرده باشد، با سرعتی بی‌وقفه در حال کار بود.
او بر روی تخت کهنه‌ی اتاق نشسته بود و به کیسه‌ی سنگین کریستال‌های سایه که بر روی زمین قرار داشت، نگاه می‌کرد. این، دیگر فقط پول نبود. این، یک منبع بود. یک ابزار. و در ذهن جدید او، هر ابزاری باید به بهترین و کارآمدترین شکل ممکن، سرمایه‌گذاری می‌شد.
«قدرت، فقط کشتن نیست.» با خودش فکر کرد. «قدرت واقعی، داشتن انتخاب‌های بیشتره. و برای داشتن انتخاب‌های بیشتر، من به ابزارهای بهتری احتیاج دارم. به «کلمات» بهتری.»
او دیگر قصد نداشت چون یک شکارچی معمولی، هر مأموریت پیش پا افتاده‌ای را برای به دست آوردن چند کریستال ناقابل قبول کند. او باید هوشمندانه شکار می‌کرد. او باید به شکار «کلمات» می‌رفت.
صبح روز بعد، او به جای رفتن به تالار اصلی انجمن، به سراغ کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک و بدنام اطراف آن رفت. جایی که بازار سیاه اطلاعات بود. جایی که رازها، به قیمت کریستال‌های سایه، خرید و فروش می‌شدند.
پس از پرس‌وجو از چند خبرچین دون‌پایه، او را به پیرمردی که در زیرزمین یک چایخانه‌ی نمور و پر از دود کار می‌کرد، راهنمایی کردند. پیرمرد، چشمانی داشت که به جای مردمک، دو رون درخشان و چرخان در آن دیده می‌شد؛ اثری از یک «کلمه‌ی بصیرت» قدرتمند که به او توانایی دیدن چیزهایی را می‌داد که دیگران از آن عاجز بودند.
کوروش، در برابر او نشست و بی‌هیچ مقدمه‌ای، کیسه‌ای کوچک حاوی ده کریستال سایه بر روی میز گذاشت. «من دنبال اطلاعاتم. اطلاعات خاص.»
پیرمرد، با نگاهی که گویی داشت روح کوروش را می‌کاوید، پوزخندی زد. «همه دنبال اطلاعاتن، پسر جان. اما هر اطلاعاتی، قیمتی داره.»
«قیمتش مهم نیست.» کوروش با قاطعیت گفت. «...دنبال آدرس بهترین «واژه‌گر» این شهر هم هستم. نه یه آهنگر معمولی. کسی که بتونه از هسته‌ی یه موجود، کلمه‌شو برای من بیرون بکشه و به یه زره پیوند بزنه.»
چشمان رون‌مانند پیرمرد، از این سوال ، برای لحظه‌ای از شگفتی درخشید. این پسرک، یک شکارچی معمولی نبود. «خواسته‌‌ی بزرگی داری، جوون. و خواسته‌های بزرگ، قیمت‌های بزرگی هم دارن.»
کوروش، کیسه‌ی دیگری از کریستال بر روی میز گذاشت. «گفتم که، قیمتش مهم نیست.»
پس از ساعتی، کوروش با طوماری پر از اطلاعات رمزنگاری شده و با ذهنی که پر از نقشه‌های جدید بود، از آن چایخانه خارج شد. 
و از همه مهم‌تر، او آدرس «واژه‌گر» را به دست آورده بود.
او و شهاب، به سمت یکی از قدیمی‌ترین و فقیرترین بخش‌های شهر، «محله‌ی دباغان»، به راه افتادند. بوی تند و تهوع‌آور چرم و پوست حیوانات، فضا را پر کرده بود. پس از عبور از کوچه‌های تنگ و پر از گل و لای، به کوچه‌ای بن‌بست و فراموش‌شده رسیدند. در انتهای آن، کارگاهی کوچک و قدیمی قرار داشت که از دودکش کوتاهش، دودی سیاه و غلیظ بیرون می‌آمد.
با ورود به کارگاه، کوروش و شهاب در دنیایی دیگر قدم گذاشتند. بوی فلز گداخته، با رایحه‌ی ازون و انرژی جادویی خام در هم آمیخته بود. پیرمرد هاوش، با آن دستان گره‌خورده و چشمانی که گویی مهی از دود کوره‌های هزارساله بر آن نشسته بود، در حال کوبیدن چکشی سنگین بر روی تکه‌ای از فلز گداخته بود.
«چی می‌خواین؟» هاوش، بدون اینکه سرش را بلند کند، با صدایی خش‌دار و گرفته پرسید. «من برای شکارچی‌های جویای نام، اسباب‌بازی درست نمی‌کنم.»
کوروش، به جای جر و بحث یا پیشنهاد پول، تنها یک قدم به جلو برداشت و شمشیر «سروین» را از غلاف بیرون کشید. نه برای تهدید، که برای نمایش.
چکش از دست پیرمرد هاوش افتاد. او، برای اولین بار، سرش را بلند کرد. چشمان کدرش، با دیدن آن شمشیر، با دیدن آن «کلمه»ی قدرتمند و زنده‌ای که در آن جریان داشت، برای لحظه‌ای درخششی خیره‌کننده زد.
«یه کلمه‌ی رتبه‌ی [مستبد]... که با روح یه جنگجوی بزرگ پیوند خورده... اما... اما یه چیز دیگه هم هست... یه سایه... و یه نور... که دارن با هم می‌جنگن... تو... تو دیگه چه جور موجودی هستی، پسر؟»
«من به قدرت احتیاج دارم.» کوروش با قاطعیت گفت. «به ابزارهایی که لایق این شمشیر باشن.»
هاوش، نگاهش را از شمشیر گرفت و به چشمان سبز تیره‌ی کوروش دوخت. «شمشیری با این روح، به یک زره‌ی معمولی رضا نمیده. اون به دنبال هم‌زبانی می‌گرده. خب، بگو ببینم. این پوست جدیدی که می‌خوای، باید چه «کلماتی» رو برات فریاد بزنه؟»
کوروش، با ذهنی که حالا دیگر سرد و استراتژیک بود، نیازهایش را بیان کرد: «اول، به «سختی»، برای تحمل ضربات. دوم، به «بی‌صدایی»، برای غافلگیری. و سوم، به «سرعت»، برای جهش و فرار.»
هاوش، از این وضوح و درک تاکتیکی، سری به نشانه‌ی تحسین تکان داد. اما پیش از آنکه پاسخی دهد، کوروش چرخید و به شهاب که در سکوت کنارش ایستاده بود، نگاه کرد. این یک حرکت غیرمنتظره بود؛ نشانه‌ی اعتماد و شراکت. «و تو، شهاب؟ تو به چه کلماتی احتیاج داری؟»
شهاب، برای لحظه‌ای درنگ کرد. سپس، با صدایی آرام اما پر از دقتی که از تمرکز درونی‌اش نشأت می‌گرفت، گفت: «من با چشم نمی‌بینم، استاد واژه‌گر. من با روحم حس می‌کنم. اما گاهی، این حس، گنگ و آشفته‌ست.» او سرش را کمی بالا آورد، گویی به چیزی فراتر از دیوارهای کارگاه گوش می‌دهد. «من به «وضوح» احتیاج دارم. کلمه‌ای که به من کمک کنه پژواک‌های اطرافم رو دقیق‌تر بشنوم، هاله‌ها رو شفاف‌تر ببینم، و دروغ رو از حقیقت تشخیص بدم.»
سپس، دستش را به سمت سینه‌اش برد، جایی که «هسته‌ی نور»ش می‌تپید. «و دوم... من یک جنگجوی خط مقدم نیستم. سلاح من، نوره، و گاهی برای شکل دادن بهش، به یک لحظه زمان احتیاج دارم. من به «پاسخ» احتیاج دارم. یک دفاع که به جای من فکر کنه. کلمه‌ای که قبل از رسیدن خطر، خودش رو سپر کنه.»
پیرمرد هاوش، حالا دیگر با چشمانی که از آن، هیجان یک هنرمند در برابر چالشی بزرگ می‌بارید، به هر دوی آن‌ها نگاه می‌کرد. او دو جنگجوی معمولی نمی‌دید. او یک تیم را می‌دید. یک شمشیر و یک سپر. یک سایه و یک نور.
«هاه!» قهقهه‌ای کوتاه و عمیق سر داد. «شما دو تا، یه ارتش کامل می‌خواین! خیلی خب. خیلی خب. خواسته‌های بزرگی دارین، و برای خواسته‌های بزرگ، باید شکارهای بزرگی هم انجام بدین.»
او، بر اساس خواسته‌های هر دو، گزینه‌هایش را مطرح کرد. ابتدا رو به کوروش کرد:
«برای تو، پسر شمشیر به دست... برای «تاب‌آوری»، باید به سراغ «سنگ‌پشت آهنین» بری. برای «نا-بودن»، پوست یک «سیاه‌گوش سایه‌رو» رو می‌خوام. و برای «جهش»، تاندون قلب یک «شکارچی بُعد-رو». شکارهای سخت، اما با پاداشی بی‌نظیر.»
سپس، نگاهش را به شهاب دوخت.
«و اما تو، پسر چشم بسته...» صدایش، حالا دیگر نه فقط از سر معامله، که از سر احترامی حرفه‌ای بود. «برای «وضوح»، تو به چیزی فراتر از یک هسته‌ی معمولی احتیاج داری. تو اعماق «دریاچه‌ی سکوت»، کریستال‌هایی رشد می‌کنه که از اشک‌های یک «بانوی گریان» به وجود اومده. اون کریستال‌ها، پژواک‌های روحی رو هزاران بار قوی‌تر می‌کنن. اگه بتونی یکی از اون «اشک‌های بلورین» رو برام بیاری، من برات گردنبندی می‌سازم که باهاش، می‌تونی حتی نجوای افکار دیگران رو هم بشنوی.»
«و برای «پاسخ»... برای اون دفاع خودکار...» هاوش برای لحظه‌ای فکر کرد. «یه راه بیشتر نیست. در قلب خرابه‌های یک شهر باستانی، «گولم‌های نگهبان» زندگی می‌کنن. موجوداتی از سنگ و جادو که تنها با یک کلمه زندگی می‌کنن: [محافظت]. هسته‌ی اونا، ذات خالص این کلمه‌ست. اگه بتونی هسته‌ی یکی از اون نگهبان‌های کهن رو برام بیاری، من ردایی برات می‌بافم که با هر ضربه‌ی مرگباری، سپری از نور در برابرت ایجاد کنه و اون یک ثانیه‌ی حیاتی رو که بهش احتیاج داری، برات بخره.»
کوروش و شهاب، با شنیدن این گزینه‌ها، به عمق چالشی که در پیش داشتند، پی بردند. این‌ها، دیگر مأموریت‌های ساده‌ی انجمن نبودند. این‌ها، سفرهایی به قلب افسانه‌ها بودند.
هاوش، به هر دوی آن‌ها نزدیک شد. «این کلماتی که دنبالشونین، شما رو تغییر میدن. هر کدوم، بخشی از روحتون میشن. هوشمندانه انتخاب کنین. چون در نهایت، ما، به همون کلماتی تبدیل می‌شیم که با خودمون حمل می‌کنیم و ی نکته دیگه که حتما تجربش گردن اینه که کلمات به دو صورت بدست میان یا توسط طلسم به شما اعطا میشن که کاملا وابسته به شانس و سرنوشتتونه که اون کلمه شمارو انتخاب کنه یا یه واژه گر به کلمات پنهان شده شکل میده و اونارو به روح شما پیوند میزنه.»
کوروش و شهاب با توجه به نکاتی که واژه گر گفته بود، با عزمی راسخ‌تر از همیشه، کارگاه را ترک کردند. آن‌ها دیگر دو جوان سرگردان نبودند. آن‌ها دو شکارچی بودند. دو برادر، با لیستی از شکارهای افسانه‌ای و آینده‌ای که باید با چنگ و دندان، و با «کلماتی» که خودشان انتخاب می‌کردند، آن را می‌ساختند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.