«اون... آدم میخوره.»
این سه کلمه، چون سه خنجر یخی، در سکوت آن کلبهی محقر فرو رفت و در قلب کوروش نشست. برای لحظهای، تمام صداهای دیگر دنیا قطع شد. تنها چیزی که میشنید، طنین وهمآور همین سه کلمه بود و تپش قلب خودش که چون طبلی دیوانهوار، بر سینهی خاموش آن دنیای بیرحم کوبیده میشد.
نگاهش، ناباور و پر از خشمی که به سرعت جایگزین شوک اولیه میشد، بر روی چهرهی رنگپریدهی ساناز قفل شد. صدایش، به سختی از میان گلویش که از فرط وحشت و انزجار خشک شده بود، بیرون آمد.
«چی...؟... کی؟»
ساناز، از آن نگاه پر از آتش کوروش، برای لحظهای به خود لرزید. گویی میترسید که این غریبه، این جنگجوی زخمخورده، او را به خاطر بازگو کردن این حقیقت نفرینشده، مقصر بداند. به آرامی بر روی زمین نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت، انگار که میخواست از سرمای این داستان، به خودش پناه ببرد.
«اون... اون همیشه اینجا نبوده.» صدایش، نجوایی بود لرزان، شبیه به تعریف کردن یک قصهی ترسناک در دل تاریکترین شب. «مادربزرگم از مادربزرگش شنیده... که خیلی خیلی سال پیش، قبل از اینکه حتی پدرانِ پدران ما به دنیا بیان، این روستا یه جای دیگه بود. یه جای سرسبز، کنار یه چشمهی مقدس که آبش همیشه زلال بود. مردم، اون موقعها، اینقدر ترسو نبودن. میخندیدن. جشن میگرفتن...»
ساناز ادامه داد: «تا اینکه، یه روز، از دل شکافهای کوههای سیاه، «اون» اومد. اولش، هیچکس نمیدونست چیه. فقط یه سایه بود که شبها، گوسفندها رو از آغل میدزدید.»
کلمه، چون ضربهای غیرمنتظره، در ذهن کوروش نشست. سایه؟ او با تمام وجود، نبودِ سایهها را در این دنیای نفرینشده حس کرده بود. این دخترک، که به نظر میرسید تمام عمرش را در همین روستا گذرانده، چگونه این کلمه را میشناخت؟
«سایه؟» کوروش با صدایی آرام اما پر از کنجکاوی، حرفش را قطع کرد.
ساناز، از این سوال ناگهانی جا خورد و برای لحظهای رشتهی کلام از دستش در رفت. «آ... آره. این... این چیزیه که تو قصههای قدیمی به ما گفتن. یه... یه تاریکی که حرکت میکنه. چیزی که میگن قبلاً بوده، اما دیگه نیست.»
کوروش سری به نشانهی فهمیدن تکان داد، اما این سوال جدید، این راز کوچک، چون بذری در ذهنش کاشته شد. سایه ای جز سایه خودش در این دنیا وجود داشت اما سایه خودش پس از بلعیده شدن اراده اش توسط کلمه شوم دیگر قادر به حرف زدن نبود.
«ادامه بده، ساناز.»
ساناز، پس از لحظهای مکث، دوباره به داستانش بازگشت: «بعد از اون، مسافرای تنها که از نزدیکی روستا رد میشدن، ناپدید میشدن. جنگجوهای روستا، چند بار سعی کردن ردشو بزنن، اما هر کی میرفت، دیگه برنمیگشت. میگفتن یه هیولاست. یه گرسنگی که راه میره. یه نفرتی که از دل سنگهای سرد کوهستان بیرون خزیده.»
چشمان عسلی ساناز، حالا دیگر نه از ترس، که از مرور آن خاطرات تلخ و به ارث رسیده، تیره شده بود. «کمکم، هیولا جرأت پیدا کرد. شبها، به خود روستا حمله میکرد. به کلبههای کناری. صدای جیغ مردم، صدای خرد شدن استخوانها زیر دندوناش، هر شب کابوس همهی ما شده بود. خیلیها سعی کردن فرار کنن، اما هیولا، سریعتر و بیرحمتر از اون بود که کسی بتونه از دستش در بره. روستا، داشت از ترس و گرسنگی و مرگ، خالی میشد.»
مکثی کرد و نفسی عمیق کشید. «و بعد... جد بزرگ کدخدای فعلی، یه مرد به اسم «برزو»، به جای اینکه مثل بقیه بجنگه یا فرار کنه، یه نقشهی دیگه کشید. اون یه مرد ترسو بود، اما خیلی هم باهوش و جاهطلب بود. تنهایی، شبونه، رفت به لونهی هیولا تو دل کوه. هیچکس نمیدونه اونجا چی بهش گفت، چی بهش قول داد. اما... اما فرداش، با یه معامله برگشت.»
«معامله؟» کوروش با انزجار پرسید.
«آره.» ساناز سرش را به نشانهی تأیید تکان داد. «یه معاملهی وحشتناک. برزو به هیولا قول داد که اگه دیگه به روستا حمله نکنه، اگه از ما در برابر بقیهی خطرهای بیرون محافظت کنه، مردم روستا، هر هفته، یک نفر رو به عنوان قربانی، با دستای خودشون، تقدیمش میکنن.»
کوروش احساس کرد که محتویات معدهاش به هم میپیچد. «و... و مردم... قبول کردن؟»
«اونا چارهای نداشتن.» ساناز با صدایی پر از بغض گفت. «اونقدر ترسیده بودن، اونقدر ناامید بودن، که بین یه مرگ حتمی و یه شانس برای زنده موندن، دومی رو انتخاب کردن. حتی اگه به قیمت قربانی کردن همسایههاشون باشه. برزو، شد کدخدای روستا. و هیولا، شد زندانبان ما. اون ما رو از بقیهی موجودات فاسد حفظ میکنه، اما... اما نمیذاره هیچکس هم از اینجا فرار کنه. هر کی تلاش کرده، خوراک خودش شده.»
حالا دیگر همه چیز برای کوروش روشن شده بود. آن ترس، آن سکوت، آن بیتفاوتی مرگبار. این مردم، نسلها بود که در این زندان امن و در عین حال، جهنمی، زندگی میکردند و روحشان، ذرهذره، توسط ترس و عذاب وجدان خورده شده بود. آنها دیگر جنگیدن را فراموش کرده بودند. آنها امید را فراموش کرده بودند.
«و حالا...» ساناز با صدایی که به سختی شنیده میشد، ادامه داد. «هیولا دیگه تو کوه زندگی نمیکنه. کدخدا، براش تو زیرزمین بزرگ خونهی خودش، یه لونهی گرم و نرم درست کرده. و هر هفته... در روز ششم...» نتوانست ادامه دهد. هقهق گریهاش، تمام کلبه را پر کرد.
«کدخدا... خودش قربانی رو انتخاب میکنه.» کوروش جمله را به جای او تمام کرد.
ساناز، با چشمانی پر از اشک، سری به نشانهی تأیید تکان داد. «معمولاً... اونایی که ضعیفترن. اونایی که مریضن. یا... یا اونایی که به هر دلیلی، کدخدا ازشون خوشش نمیاد. این، قانون روستای ماست، کوروش. قانونی که با خون نوشته شده.»
کوروش، برای لحظاتی طولانی، در سکوت به چهرهی درهمشکستهی ساناز نگاه کرد. سپس، به شهاب که هنوز آرام و بیخبر، در خواب بود. و بعد، به دستان خودش. به آن شمشیری که کنارش بود. او برای انتقام آمده بود. برای جنگیدن با ظلم. اما اینجا، ظلم، چهرهای به مراتب پیچیدهتر و کریهتر داشت. اینجا، دشمن، تنها یک هیولا یا یک کدخدای فاسد نبود. دشمن، خودِ ترس بود. ترسی که در روح تکتک این مردم ریشه دوانده و آنها را به همدستان خاموش این جنایت تبدیل کرده بود.
[«پس منتظر چی هستی، کوروش؟ این فرصت توئه. بهشون نشون بده که یه ناجی واقعی، با ترحم و دلسوزی به دنیا نظم نمیده. با شمشیر این کارو میکنه. اون کدخدا رو بکش. اون هیولا رو بکش. و این مردم ترسو رو هم... بهشون درسی بده که هیچوقت فراموش نکنن. درسی از جنس آتش و خون.»]
برای دومین بار صدای «کلمهی شوم»، در گوش کوروش پیچید صدایش، منطقی، بیرحمانه، و وسوسهانگیز بود.
اما کوروش، با یادآوری آن شکست تحقیرآمیز روی پل، و با درک این حقیقت که او هنوز برای یک نبرد رو در رو آماده نیست، آن خشم کور را در سینهاش حبس کرد. او دیگر نمیخواست با احساساتش تصمیم بگیرد. او باید فکر میکرد. باید راهی دیگر پیدا میکرد. راهی که از دل هوش و زیرکی بیرون بیاید، نه از دل خشم و قدرت خام.
نگاهش را از ساناز گرفت و با جدیت و تمرکزی که برای دخترک عجیب بود، پرسید:
«ساناز... اون هیولا... اون چی میخوره؟ منظورم... به جز... به جز آدمهاست. آیا غذای دیگهای هم داره؟»
ساناز، با تعجب از این سوال، کمی فکر کرد. «نمیدونم... اما... اما گاهی وقتا، وقتی قربانی پیدا نمیشه یا کدخدا میخواد کسی رو تنبیه کنه، براش گوشت گوسفند یا بز میبرن. اون همه چیزو میخوره. اون همیشه... گرسنهست.»
لبخندی سرد، محاسبهگر، و شاید، کمی هم شیطانی، بر لبان کوروش نشست. «همیشه گرسنه...» زیر لب با خودش تکرار کرد.
نگاهی به بیرون، به آن روستای مرده، به آن خانهی سنگی بالای تپه، و به آن آسمان بیتفاوت هفترنگ انداخت. «هر موجودی که گرسنه باشه، ساناز... هر موجودی که نیاز به خوردن داشته باشه... یه نقطهضعف بزرگ داره.»
و در آن لحظه، در ذهن کوروش، در میان آن همه تاریکی، درد، و ناامیدی، اولین جرقههای یک نقشهی خطرناک، یک قمار بزرگ، زده شد. او نمیتوانست با شمشیرش به جنگ هیولا برود. اما شاید... شاید میتوانست با هوشش، با زیرکی، و با استفاده از همان گرسنگی سیریناپذیر هیولا، برایش «شام آخر» را آماده کند.