تهدید مرگبار

داستان کوروش : تهدید مرگبار

نویسنده: Dio

وانیش، با رنگی پریده‌تر از گچ دیوار و پاهایی که از شدت وحشت چون بید می‌لرزید، به زحمت خود را به عمارت مجلل و پر از خدم و حشم خاندان وانیش رساند. آن چشمان سرخ و آتشین سیاژ، آن بدن تکه‌تکه شده‌ی محافظ وفادارش که چون بارانی از خون و گوشت بر سنگفرش خیابان پاشیده بود، و از همه هولناک‌تر، آن تهدید یخ‌زده و بی‌رحمانه‌ای که چون داغی ننگین بر روحش حک شده بود، لحظه‌ای از جلوی چشمان وحشت‌زده‌اش دور نمی‌شد: «تا فردا غروب وقت داری. یا سر بریده‌ی پدرتو برام میاری... یا دیگه خاندانی به اسم شما باقی نمی‌مونه...»
با قدم‌هایی لرزان و نگاهی که از فرط ترس به اطراف می‌چرخید، گویی هنوز سایه‌ی اژدها را در هر گوشه و کناری می‌دید، خود را به اتاق کار پدرش، ماهان، رساند. ماهان، لرد خاندان وانیش، مردی میانسال با چهره‌ای مغرور که سال‌ها با اتکا به نام و نفوذ خاندانش، در اکباتان برو و بیایی داشت و چشمانی که همیشه از آن غرور و قدرت اشرافی می‌بارید، با دیدن حال و روز پسرش، برای لحظه‌ای از نوشتن آن طومار مهم و مهر و موم شده دست کشید و با تعجبی آمیخته به خشم و شاید، کمی هم نگرانی پنهان پرسید: «این چه قیافه‌ایه، وانیش؟ باز چه دسته‌گلی به آب دادی که مثل موش آب‌کشیده شدی و رنگ به رو نداری؟»
وانیش، با صدایی که از شدت ترس و لکنت به سختی شنیده می‌شد، تمام ماجرا را، از آن برخورد اتفاقی و احمقانه در خیابان تا آن نمایش قدرت بی‌رحمانه و آن تهدید هولناک سیاژ، برای پدرش تعریف کرد.
با هر کلمه‌ای که از دهان وانیش خارج می‌شد، رنگ از چهره‌ی مغرور ماهان می‌پرید و آن غرور همیشگی و آن اطمینان به قدرت خاندان وانیش، جای خود را به وحشتی عمیق و فلج‌کننده می‌داد. او، برخلاف پسر جوان و بی‌تجربه‌اش که بیشتر عمرش را در ناز و نعمت و به دور از خطرات واقعی گذرانده بود، به خوبی از نام و آوازه‌ی سیاژ، اژدهای غرور، و از آن بی‌رحمی و قساوت بی‌حد و مرزش آگاه بود. می‌دانست که این اژدهای باستانی، هرگز شوخی نمی‌کند و تهدیدهایش، همیشه بوی خون، نابودی و خاکستر می‌دهند. شانزده سال پیش، وقتی سیاژ ناگهان و به شکلی مرموز ناپدید شده بود، بسیاری از خاندان‌های اشرافی اکباتان، از جمله خاندان وانیش که در آن سال‌ها به خاطر رقابت‌های پنهان و آشکار با سیاژ، روزهای سختی را گذرانده بودند، نفسی به راحتی کشیده بودند. اما حالا... حالا اژدهای خفته، از خواب شانزده‌ساله‌اش بیدار شده بود و به نظر می‌رسید که اولین قربانی‌اش، برای اثبات دوباره‌ی قدرتش، می‌تواند خاندان وانیش باشد.
«لعنتی... لعنتی!» ماهان با مشتی سنگین بر روی میز گران‌بهای آبنوس که از سرزمین‌های دور شرقی آمده بود، کوبید، چنان که جام شراب زرینش بر روی طومارهای باز مانده لغزید و لکه‌ای سرخ، چون زخمی تازه، بر روی آن‌ها انداخت. «این اژدهای نفرین‌شده از کدوم گوری دوباره پیداش شد؟ فکر می‌کردم برای همیشه از شر اون نگاه‌های پر از تحقیر و اون غرور بی‌پایانش خلاص شدیم!» به وانیش که از ترس، چون گنجشکی خیس و بی‌دفاع در گوشه‌ای کز کرده بود و حتی جرأت نفس کشیدن هم نداشت، نگاه کرد. «تو... تو احمق... تو بی‌عرضه‌ی لعنتی... چطور جرأت کردی با اون یکی به دو کنی؟ نمی‌دونستی اون کیه؟ نمی‌دونستی که حتی پدران ما هم، با تمام اون قدرت و برو و بیاشون، از اسمش وحشت داشتن و سعی می‌کردن حتی از سایه‌اش هم فرار کنن؟»
وانیش، با هق‌هقی که دیگر نمی‌توانست کنترلش کند و با صدایی که از فرط گریه و ترس بریده بریده شده بود، گفت: «پدر... من... من نمی‌شناختمش... قسم می‌خورم نمی‌شناختمش... اون... اون اولش مثل یه آدم معمولی به نظر می‌رسید... یه مرد ژنده‌پوش با دو تا شاگرد دهاتی... تا اینکه... تا اینکه محافظ بیچاره‌مو... جلوی چشمام... تیکه تیکه کرد... اون... اون یه هیولاست، پدر... یه هیولای واقعی...» و دوباره، تصویر آن صحنه‌ی وحشتناک، آن بدن تکه‌تکه شده، آن چشمان سرخ و آتشین سیاژ، چون کابوسی بی‌پایان، پیش چشمان وحشت‌زده‌اش جان گرفت.
ماهان، برای لحظاتی طولانی، در سکوت و با چهره‌ای درهم و آشفته، در اتاق وسیع و پر از تجملاتش که حالا دیگر بوی مرگ و نیستی می‌داد، قدم زد. او در موقعیت بسیار سختی، در یک انتخاب غیرممکن، قرار گرفته بود. از یک طرف، غرورش به عنوان یکی از قدرتمندترین و بانفوذترین اشراف‌زادگان اکباتان، به او اجازه نمی‌داد که به این راحتی در برابر تهدید یک اژدها سر خم کند و آبروی چندین و چند ساله‌ی خاندانش را، که با خون و خیانت و البته، کمی هم سیاست به دست آورده بود، به بازی بگیرد. و از طرف دیگر، به خوبی می‌دانست، با تمام وجودش حس می‌کرد، که مقاومت در برابر سیاژ، یعنی نابودی حتمی و بی‌چون‌وچرای خاندان وانیش. سیاژ، نه تنها قدرتی فراتر از تصور داشت، که از بی‌رحمی و قساوت هم هیچ چیزی کم نداشت و برای رسیدن به هدفش، از هیچ جنایتی روی‌گردان نبود.
«تا فردا غروب وقت داریم...» ماهان زیر لب با خودش زمزمه کرد، صدایش از فرط استیصال و شاید، نفرتی که از این وضعیت داشت، می‌لرزید. «یا سر من... یا نابودی کامل خاندان وانیش... این اژدهای پیر و کینه‌ای، این بازی خیلی کثیف و بی‌رحمانه‌ای رو شروع کرده... اون می‌خواد نه تنها منو، که تمام حیثیت و غرور و تاریخچه‌ی خاندان ما رو هم نابود کنه... اون می‌خواد ما رو به نمادی از ترس و اطاعت تبدیل کنه برای بقیه‌ی اشراف‌زاده‌های ترسو و بزدل این شهر...»
نگاهی به پسرش انداخت که از ترس، چون موشی بی‌جان در گوشه‌ای کز کرده بود و حتی جرأت نفس کشیدن هم نداشت. برای لحظه‌ای، نفرتی عمیق و سوزان نسبت به این پسر ضعیف و بی‌عرضه که باعث و بانی تمام این مصیبت بود، در دلش جوانه زد. اگر وانیش کمی جرأت، کمی هوش، کمی از آن خون وانیشی که در رگ‌هایش بود را به ارث برده بود، شاید هرگز کار به اینجا نمی‌کشید. اما بعد، این نفرت، جای خود را به حسی از ناامیدی مطلق و شاید، نوعی فداکاری پدرانه و البته، محاسبه‌شده داد. او نمی‌توانست اجازه دهد که نام و اعتبار خاندان وانیش، به خاطر یک اشتباه احمقانه‌ی پسرش، این‌چنین به لجن کشیده شود و از صفحه‌ی تاریخ محو گردد. او باید راهی پیدا می‌کرد، هرچند که آن راه، از میان خون و خیانت می‌گذشت.
«وانیش،» ماهان با صدایی که سعی می‌کرد محکم و قاطع باشد اما لرزشی پنهان و عمیق در آن بود، پسرش را صدا زد. «گوش کن ببین چی میگم، و خوب هم گوش کن، چون دیگه وقتی برای اشتباه نداریم. ما نمی‌تونیم با سیاژ بجنگیم. اون یه اژدهاست و ما... ما فقط انسانیم، هرچند که از خاندان وانیش باشیم. اما... اما نمی‌تونیم هم به این راحتی تسلیم بشیم و اجازه بدیم که هر کاری دلش می‌خواد با ما و با آبروی خاندانمون بکنه.»
قدمی به وانیش نزدیک‌تر شد. در چشمانش، دیگر آن خشم و سرزنش اولیه دیده نمی‌شد. جای آن را، نوعی آرامش سرد، نگاهی محاسبه‌گر، و تصمیم قطعی و بی‌رحمانه‌ای گرفته بود که از عمق ناامیدی و شاید، جنون، سرچشمه می‌گرفت. «یه راه بیشتر برامون نمونده، پسرم. یه راه که شاید بتونه هم خاندان ما رو از این مهلکه نجات بده، و هم... هم شاید، یه درس بزرگ به اون اژدهای مغرور و خودخواه بده. درسی که تا آخر عمرش فراموش نکنه.»
وانیش با چشمانی پر از ترس و سوال و ناباوری به پدرش نگاه کرد. نمی‌فهمید منظور پدرش چیست.
ماهان، دست بر شانه‌ی لرزان پسرش گذاشت. نگاهش، سرد و نافذ بود. «من... من نمی‌تونم اجازه بدم که تو یا خواهرانت، یا حتی اسم و رسم خاندان وانیش، قربانی این ماجرا بشین. این مسئولیت منه. و من... ازش فرار نمی‌کنم. اما برای اینکه بتونم خاندانمون رو نجات بدم، به کمک تو نیاز دارم، وانیش. به وفاداری تو. به... به جرأت تو.» مکثی کرد و با صدایی که حالا دیگر هیچ لرزشی در آن نبود، بلکه سرشار از نوعی قطعیت هولناک بود، ادامه داد: «تو... تو باید فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب، یه کاری برام انجام بدی، وانیش. یه کار خیلی سخت... یه کاری که شاید تا آخر عمرت، عذاب وجدانش مثل سایه دنبالت باشه... اما... اما این تنها راهه. تنها راه برای اینکه بتونیم زنده بمونیم و شاید، فقط شاید، یه روزی، انتقام این حقارت رو از اون اژدهای نفرین‌شده بگیریم.»
و بعد، نقشه‌ی هولناکش را، آن انتخاب خونین و بی‌رحمانه‌ای که از ذهنی پر از غرور زخم‌خورده و استیصالی عمیق تراوش کرده بود، برای پسرش بازگو کرد. وانیش، با شنیدن آن کلمات، با درک آن نقشه‌ی شیطانی، برای لحظه‌ای احساس کرد که تمام دنیا پیش چشمانش سیاه شده است و در اعماق دوزخی بی‌پایان سقوط می‌کند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.