مرگ در سایه

داستان کوروش : مرگ در سایه

نویسنده: Dio

تیغه‌ی سرد و درخشان شمشیر آبی‌رنگ رستم، در آن نور وهم‌آلود و بی‌منبع «تالار آیینه‌ها» برق زد. انعکاس بی‌شمار این صحنه‌ی تراژیک، این تسلیم شدن یک جنگجوی به ظاهر بی احساس در برابر تاریک‌ترین وسوسه‌ی درون، در هزاران آینه تکرار می‌شد. انگشتانش، با قدرتی که از سال‌ها تمرین و ممارست به دست آمده بود، محکم دور دسته‌ی شمشیر پیچیده بودند، اما این بار، نه برای حمله به دشمنی بیرونی، که برای پایان دادن به دشمنی درونی، برای رهایی از خودش، از آن گذشته‌ی نفرین‌شده، و از آن حس پوچی و بیهودگی که چون خوره، سال‌ها روحش را ذره‌ذره خورده بود.
او به یاد آن لحظه‌ای افتاد که در دنیای قبلی‌اش، در اوج ناامیدی، در اوج سرخوردگی از آن «بردگی مدرن» و آن «سیرک بی‌انتها»، و شاید، در یک تصمیم آنی و از سر استیصالی عمیق که دیگر هیچ راه نجاتی برای خودش متصور نبود، به زندگی خودش پایان داده بود. آن درد، آن تاریکی مطلق، و بعد... آن انتقال عجیب، گیج‌کننده و غیرمنتظره به این دنیای جدید، به این کالبد ناآشنا، و به این سرنوشت پر از جنگ، خون، جادو و شاید، امیدی تازه. آیا این تناسخ، این زندگی دوباره، فرصتی برای جبران بود؟ یا تنها، تکرار همان کابوس پوچی و بیهودگی در قالبی دیگر، در دنیایی دیگر؟
آیینه‌ها، بی‌رحمانه، همچنان آن تصاویر وسوسه‌انگیز از «آزادی در مرگ» را به او نشان می‌دادند. حس خفگی، حس اسارت در چرخه‌ای بی‌پایان از رنج و تکرار، حس بیهودگی مطلق. و در مقابل، آن حس رهایی شیرین، آن آرامش ابدی، و آن آزادی مطلقی که تنها با «نبودن»، با «تمام شدن»، با «فرار از این هستی بی‌معنا» به دست می‌آمد.
«تمومش کن، رستم...» صدایی آرام، وسوسه‌انگیز، و شاید، صدای خود او از اعماق آن گذشته‌ی پر از درد، از دل آیینه‌ها به گوش می‌رسید. «تو یه بار جرأت نکردی این کارو بکنی و ببین به چه روزی افتادی. دوباره اسیر شدی، دوباره برده شدی. این بار، برده‌ی یه سرنوشت ناشناخته، برده‌ی یه اژدهای مغرور، و برده‌ی یه پسرک روستایی که حتی نمی‌دونه از زندگی چی می‌خواد. می‌خوای تا کی این بازی مسخره رو ادامه بدی؟ می‌خوای تا کی این نقاب بی‌احساسی رو به صورتت بزنی و از درون بسوزی؟ تمومش کن، رستم. این تنها راه آزادیه. این تنها راهیه که می‌تونی به آرامش برسی...»
رستم، چشمانش را بست. برای لحظه‌ای، تمام آن آرامش و بی‌تفاوتی پولادینش در هم شکست. دردی عمیق، بسیار عمیق، از اعماق وجودش، از آن روحی که سال‌ها زیر نقاب بی‌احساسی پنهان شده بود، بیرون زد و تمام تنش را به لرزه درآورد. دیگر نه آن جنگجوی بی‌باک و مسلط، که کودکی تنها، زخمی، و گم‌شده در برهوت پوچی بود.
دستش، با اراده‌ای که دیگر مال خودش نبود، شمشیر را به سمت قلبش حرکت داد. نوک تیز و سرد شمشیر، پوست سینه‌اش را لمس کرد. سرمایی گزنده، اما شاید، آرامش‌بخش.
و درست در همان لحظه، در همان کسری از ثانیه که فاصله‌ای تا ابدیت نداشت، ناگهان، تصویری دیگر، صدایی دیگر، از جایی فراتر از آن آیینه‌های فریبنده، از اعماق آن پیوندی که شاید هنوز به طور کامل درکش نکرده بود، در برابرش جان گرفت.
تصویر کوروش بود. نه آن کوروش ضعیف و زخم‌خورده‌ای که در توهم‌هایش می‌دید. نه آن پسرک روستایی که نیاز به کمک داشت. بلکه کوروشی ایستاده، با چشمانی که از آن اراده‌ای پولادین و شاید، نوری پنهان می‌درخشید. کوروشی که با وجود تمام آن دردها، تمام آن رنج‌ها، و تمام آن ناامیدی‌ها، هنوز هم می‌جنگید. هنوز هم تسلیم نشده بود. هنوز هم به دنبال معنایی برای این بودن، برای این جنگیدن، می‌گشت.
و صدایی، شاید صدای خودش از آینده، یا شاید، صدای همان «کوروش افسانه‌ها» که در اعماق وجود تناسخ‌یافته‌اش هنوز زنده بود، در ذهنش طنین انداخت: «رستم... جنگجوی واقعی، نه از مرگ می‌ترسه، و نه به استقبالش میره... اون برای زندگی می‌جنگه... برای پیدا کردن معنا، حتی تو دل بی‌معنی‌ترین نبردها... آزادی، تو تسلیم شدن به پوچی نیست، رستم... آزادی، تو پیدا کردن دلیلی برای جنگیدن و زنده‌موندنه... حتی اگه اون دلیل، فقط یه همراه، یه دوست، یا یه قول ساده باشه...»
این صدا، این تصویر، چون پتکی سهمگین بر آن دیوار بلند و قطور بی‌احساسی و ناامیدی رستم فرود آمد و آن را در هم شکست. برای لحظه‌ای، آن آرامش مرگبار و آن وسوسه‌ی آزادی در مرگ، جای خود را به تردیدی عمیق، به نوری کم‌رمق از امیدی تازه، و به حسی گنگ اما قدرتمند از مسئولیتی ناشناخته داد.
آیا واقعاً این راه آزادی بود؟ یا تنها، فراری دیگر از مسئولیت، از زندگی، و از آن سرنوشتی که شاید، با تمام پیچیدگی‌ها و دردهایش، هنوز هم ارزش جنگیدن را داشت؟
او به یاد آن پیمانی افتاد که با کوروش و آرتمیس بسته بود. به یاد آن نگاه پر از اعتماد کوروش، وقتی که پیشنهاد کمکش را پذیرفته بود. و به یاد آن اراده‌ی تسلیم‌ناپذیرش در برابر تمام آن سختی‌ها. آیا می‌توانست او را تنها بگذارد؟ آیا می‌توانست به خاطر رهایی خودش، به آن پیمان، به آن اعتماد، خیانت کند؟
نه. او نمی‌توانست. شاید او واقعاً یک «دزد سرنوشت» بود. شاید واقعاً آن «نقص» بی‌احساسی، بخشی از وجودش بود. اما یک چیز را خوب می‌دانست، و آن هم اینکه او یک جنگجو بود. و یک جنگجو، هرگز، هرگز تسلیم ناامیدی نمی‌شود و همراهش را در میدان نبرد تنها نمی‌گذارد. حتی اگر آن میدان نبرد، در اعماق روح خودش باشد.
با فریادی که از اعماق وجودش، از آن اراده‌ی پولادینی که سال‌ها زیر خاکستر بی‌تفاوتی پنهان شده بود، برخاست، شمشیر را از قلبش دور کرد و با تمام قدرت، به سمت آن آینه‌ای که تصویر وسوسه‌انگیز مرگ را به او نشان می‌داد، پرتاب کرد.
شمشیر، با صدایی گوش‌خراش و جرقه‌هایی از نور آبی و شاید، کمی هم سرخ (از آن خشم فروخورده‌ی رستم)، به سطح آینه برخورد کرد. اما آینه، نشکست. تنها، موجی از انرژی سرد، تاریک، و پر از یأس و پوچی، از محل برخورد، به سمت رستم بازگشت و او را با قدرتی بی‌رحمانه، چندین متر به عقب پرتاب کرد و به دیواره‌ی آیینه‌ای دیگری کوبید.
رستم، زخمی، خسته، و شاید، برای اولین بار در تمام این زندگی جدیدش، با احساساتی واقعی و دردناک (ترس، خشم، ناامیدی، و شاید، جرقه‌ای از امید) روبرو شده بود، اما با اراده‌ای که حالا دیگر از دل آن جدال درونی، از دل آن انتخاب سخت بین مرگ و زندگی، قوی‌تر، مصمم‌تر، و شاید، انسانی‌تر از همیشه شده بود، دوباره از جا برخاست. او می‌دانست که این، تازه آغاز راه است. آغاز نبردی بی‌پایان با سایه‌های درون و بیرون. اما او دیگر آن موجود بی‌احساس و تسلیم‌شده‌ی گذشته نبود. او انتخاب کرده بود که بجنگد. برای خودش، برای کوروش، و شاید، برای پیدا کردن معنایی برای این بودن.
آیینه‌ها، آرام‌آرام تغییر کردند. دیگر آن تصاویر وسوسه‌انگیز مرگ و آن یادآوری‌های دردناک گذشته، دیده نمی‌شد. جای آن‌ها را، تصویری از خودش گرفته بود. خودش، با همان موهای سپید، همان چشمان آبی یخی، اما با نگاهی که دیگر آن سردی و بی‌تفاوتی گذشته را نداشت. نگاهی که در آن، رگه‌هایی از دردی کهنه، اراده‌ای پولادین، و شاید، نوری کم‌رمق از امیدی تازه، دیده می‌شد. او از این خوان، هرچند با زخم‌هایی عمیق بر روح و روانش، اما سربلند بیرون آمده بود.
در همان حال که کوروش و رستم، هر کدام به نوعی، با سایه‌های درون و گذشته‌ی خود دست و پنجه نرم می‌کردند و با پرداخت بهایی سنگین، از این چالش‌های فردی عبور می‌کردند، دیگر منتخبین نیز، در دالان‌های توهم‌زای «تالار آیینه‌ها»، با ترس‌ها، وسوسه‌ها، و شاید، خیانت‌های شخصی خودشان روبرو بودند. و متأسفانه، همه به اندازه‌ی کوروش و رستم، اراده، قدرت درونی، یا شاید، شانس زنده ماندن و عبور از این آزمون بی‌رحمانه را نداشتند.
 «بهرام» و «گودرز»، دو جوان از یک خاندان اشرافی نه چندان معروف اما با سابقه‌ای طولانی در وفاداری، هم‌پیمانی، و شاید، کمی هم ساده‌لوحی بودند. آن‌ها از همان دوران کودکی، چون دو برادر جدانشدنی، با هم بزرگ شده و همیشه، در تمام سختی‌ها و خوشی‌ها، در کنار هم بودند. هر دو شمشیرزنانی ماهر و قابل احترام بودند، اما با روحیه‌هایی کاملاً متفاوت که شاید، همین تفاوت، نقطه‌ی قوت و در عین حال، نقطه‌ی ضعف پیوندشان بود. بهرام، جسور، کمی عجول، پرشور، و شاید، بیش از حد به قدرت و توانایی‌های خودش (و دوستش) مغرور بود. او همیشه به دنبال چالش‌های جدید، پیروزی‌های بزرگ، و کسب افتخار برای خودش و خاندانش بود. گودرز اما، آرام‌تر، محتاط‌تر، وفادارتر، و شاید، کمی هم ترسو و بدبین بود. او همیشه سعی می‌کرد بهرام را از کارهای خطرناک و تصمیمات عجولانه باز دارد و بیشتر به عواقب کارها فکر می‌کرد. بزرگترین ترس هر دوی آن‌ها، که چون رازی پنهان در قلبشان بود، از دست دادن این دوستی عمیق و این هم‌پیمانی برادرانه بود. آن‌ها نمی‌توانستند زندگی را بدون یکدیگر تصور کنند.
 آیینه‌ها، برای این دو دوست جدانشدنی، سناریویی بی‌نهایت بی‌رحمانه، پیچیده، و شیطانی طراحی کردند. آن‌ها، با استفاده از همان ترس پنهانشان از جدایی و خیانت، و با بازی با نقاط ضعف شخصیتی هر کدامشان، هر یک را در توهمی جداگانه، متقاعد کردند که دیگری، به خاطر منافع شخصی، به خاطر ترس، یا شاید، به خاطر وسوسه‌ای از طرف دشمنانشان، به او خیانت کرده و قصد کشتنش را دارد. بهرام، در توهمش، تصویری از گودرز را دید که با لبخندی سرد و شیطانی، و با چشمانی پر از نفرتی ناشناخته، از پشت به او خنجر می‌زند و او را به دشمنانشان تسلیم می‌کند. و گودرز، در کابوس آیینه‌ای خودش، توهمی از بهرام را دید که با چشمانی پر از خشم و جنون، و با کلماتی پر از سرزنش و تحقیر، او را به خاطر ضعفی در گذشته، به خاطر ترسو بودنش، و به خاطر اینکه مانع پیشرفت و رسیدن او به اهداف بزرگش شده، تهدید به مرگی دردناک می‌کند. «تالار آیینه‌ها»، با آن هوشمندی بی‌رحمانه و آن قدرت ویرانگرش در بازی با ذهن و روح انسان، با استفاده از این توهم‌های مرگبار و با ایجاد سوءتفاهم‌هایی که از دل ترس و بی‌اعتمادی نشأت می‌گرفت، این دو دوست را، این دو برادر قسم‌خورده را، در برابر هم قرار داد. آن‌ها، هر کدام در دنیای توهمی خودش، و در حالی که با تمام وجود باور کرده بود که در حال دفاع از جان خودش در برابر خیانت نابخشودنی و حمله‌ی مرگبار بهترین دوستش است، با تمام قدرت، با تمام نفرتی که از آن سوءتفاهم و آن ترس نشأت گرفته بود، و با تمام اندوهی که از این خیانت در دل داشتند، با هم جنگیدند. نبردی تلخ، ناعادلانه، پر از درد، و سرشار از ناباوری و شاید، در آخرین لحظات، درکی از آن فریب بزرگی که خورده بودند. و در نهایت، هر دو، با زخم‌هایی عمیق و کاری از شمشیر یکدیگر، و با نگاه‌هایی که دیگر نه نفرت، که پر از حسرت، پشیمانی، و شاید، التماسی برای بخشش بود، در آغوش هم و بر روی آن کف آیینه‌ای و سرد تالار، جان دادند. 
در «تالار آیینه‌ها»، حتی به نزدیک‌ترین دوستانتان، حتی به برادرانتان هم نمی‌توانید اعتماد کنید. اینجا، هر کسی، تنهاست.
 با مرگ بهرام و گودرز، که دوستی و وفاداری‌شان در میان شاگردان زبانزد بود، تعداد بازماندگان به چهارده نفر رسید. اما وحشت، بی‌اعتمادی، و شاید، پارانویایی فلج‌کننده، چون زهری کشنده و غیرقابل درمان، در میان آن‌ها پخش شده بود. حالا دیگر هیچ‌کس به دیگری اعتماد نداشت. هر نگاهی، هر کلمه‌ای، هر حرکتی، می‌توانست نشانه‌ای از یک توطئه، یک خیانت، یا یک دام مرگبار باشد. و این، دقیقاً همان چیزی بود که «تالار آیینه‌ها» و شاید، در هم شکستن هرگونه اتحاد، ایجاد تفرقه، و کشاندن آن‌ها به سوی نابودی، یکی پس از دیگری.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.