رستم

داستان کوروش : رستم

نویسنده: Dio

تالار اشرافی سیاژ، پس از آن نمایش قدرت خیره‌کننده‌ی رستم و آن پیروزی سریع و قاطعانه‌اش بر اژدهای مغرور، در سکوتی سنگین و پر از شگفتی فرو رفته بود. سیاژ، با آن لبخند کم‌رنگی که هنوز بر لبانش بود و در آن همزمان هم رگه‌هایی از شگفتی، هم تحسین، و هم شاید، کمی هم دلخوری از این شکست غیرمنتظره (هرچند در یک چالش نمادین) دیده می‌شد، به رستم خیره شده بود. «آفرین، پسر زال. آفرین. شرط رو که هیچ، خودِ منو هم با این جسارت و مهارتت بردی.»
کوروش، با قلبی که هنوز از هیجان آن نبرد کوتاه اما نفس‌گیر به شدت می‌تپید، به این دو موجود قدرتمند نگاه می‌کرد. از یک طرف، مهارت و تسلط رستم او را به تحسینی بی‌اختیار واداشته بود؛ این پسر مو سپید، با آن ظاهر آرام و بی‌احساسش، قدرتی داشت که کوروش حتی نمی‌توانست تصورش را بکند. و از طرف دیگر، دیدن شکست (هرچند نمادین) سیاژ، آن اژدهای مغرور و به ظاهر شکست‌ناپذیر، هم برایش عجیب بود و هم شاید، کمی امیدوارکننده.
سیاژ، نگاهی به کوروش که با چشمانی گشاد شده از تعجب و شاید کمی هم دلخوری پنهان به این صحنه خیره شده بود، انداخت و با همان لحن پر از غرور همیشگی‌اش (هرچند این بار شاید کمی هم چاشنی احترام به رستم در آن بود) گفت: «خب، کوروش، مثل اینکه یه هم‌شاگردی جدید و البته، خیلی هم قلدر پیدا کردی! این رستم، پسر زاله. از امروز مهمون ماست، یا شایدم شاگرد جدید و تنها شاگرد با لیاقت من، اگه بتونه از پس تمرینای سخت و طاقت‌فرسای من بربیاد!» سپس با پوزخندی رو به رستم کرد: «البته، فکر نکن چون اون شرط اولیه رو بردی، کار تموم شده، پسر زال! اون فقط یه دست‌گرمی بود برای اینکه بفهمم چند مرده حلاجی. راه درازی در پیش داری.»
رستم، با همان وقار و آرامش، به سمت کوروش چرخید. برای اولین بار، نگاهشان به طور مستقیم و برای لحظه‌ای طولانی در هم گره خورد. چشمان آبی یخی رستم، همچنان سرد و بی‌احساس به نظر می‌رسید، اما در عمق آن‌ها، کوروش چیزی شبیه به کنجکاوی، نوعی ارزیابی دقیق و شاید، حسی ناشناخته را می‌دید.
در همان لحظه که سیاژ نام «کوروش» را بر زبان آورد، جرقه‌ای عجیب در ذهن رستم زده شد. تصویری گنگ و فراموش‌شده از گذشته‌ای دور، از دنیایی دیگر،در برابر چشمان ذهنش جان گرفت. «کوروش...» با خود اندیشید، در حالی که ظاهر بی‌احساسش هیچ نشانی از این طوفان درونی بروز نمی‌داد. «پس... پس کوروش تویی... سرنوشت، مثل همیشه، بازی‌های عجیبی داره...» این راز، این شناخت غیرمنتظره، چون بذری در اعماق وجودش کاشته شد، بذری که شاید در آینده، مسیر رابطه‌ی او با این پسرک روستایی زخم‌خورده و پر از خشم را تغییر می‌داد.
رستم، بدون هیچ حرف اضافه‌ای، تنها سری به نشانه‌ی آشنایی برای کوروش تکان داد.
کوروش نیز، با وجود تمام آن احساسات درهم‌پیچیده‌ای که در سینه‌اش موج می‌زد – تحسین، حسادت، کنجکاوی، و شاید، ذره‌ای امید به یافتن یک همراه در این مسیر سخت – سعی کرد خودش را جمع و جور کند. او هم در جواب، سری تکان داد. «خوش... خوش‌وقتم.» صدایش کمی می‌لرزید، اما در نگاهش، اراده‌ای برای ایستادگی و شاید، رقابت، دیده می‌شد.
فضای تالار، برای لحظاتی در سکوتی پر از حرف‌های ناگفته فرو رفت. سیاژ، با همان پوزخند همیشگی و چشمانی که از این بازی جدید و این دو جوان پر از پتانسیل به وجد آمده بود، نظاره‌گر این آشنایی اولیه بود. رخسا نیز، با لبخندی آرام و نگاهی که همزمان هم مهربانی و هم نوعی ارزیابی دقیق در آن بود، از آشپزخانه بیرون آمده و این صحنه را تماشا می‌کرد.
روزهای بعد، با حضور رستم، فضای خانه‌ی اشرافی سیاژ شکل و بوی دیگری به خود گرفت. دیگر آن سکوت سنگین و پر از تلاش‌های فردی کوروش، تنها صدای غالب نبود. حالا، حضور یک جنگجوی دیگر، یک رقیب بالقوه، و شاید، یک همراه ناخواسته، همه چیز را تغییر داده بود.
رستم، برخلاف کوروش که هنوز با کتاب یادداشت‌های سیاژ و شمشیر «سروین» کلنجار می‌رفت و پیشرفت کندی داشت، از همان روز اول، مهارت و تسلطی حیرت‌انگیز در تمریناتش نشان می‌داد. او بیشتر اوقاتش را در همان زیرزمین وسیع یا در محوطه‌ی باز و سرسبز باغ می‌گذراند و با شمشیر آبی و درخشانش، حرکاتی را اجرا می‌کرد که از سرعت، دقت و قدرتشان، نفس کوروش در سینه حبس می‌شد. هر ضربه‌اش، حساب‌شده و دقیق بود، هر دفاعش، نفوذناپذیر و هر حرکتش، سرشار از وقار و قدرتی پنهان.
کوروش، اغلب از دور، شاهد این تمرینات بود. دیدن مهارت رستم، همزمان هم او را به تحسین وامی‌داشت و هم آتش رقابت و شاید، کمی هم حسادت را در دلش شعله‌ورتر می‌کرد. «اون... اون چطور می‌تونه اینقدر خوب باشه؟» بارها این سوال را از خودش پرسیده بود. «انگار که از بچگی با شمشیر به دنیا اومده!» و این، او را مصمم‌تر می‌کرد تا با تلاش و پشتکاری بیشتر، فاصله‌اش را با این پسر زال کم کند.
رستم نیز، با آن نگاه نافذ و بی‌احساسش، گاهی کوروش را در حین تمرینات ناشیانه‌اش زیر نظر می‌گرفت. هیچ حرفی نمی‌زد، هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. تنها نگاه می‌کرد. و کوروش، نمی‌دانست که در پس آن چشمان آبی یخی، چه افکاری در جریان است. آیا او را مسخره می‌کرد؟ آیا به ضعفش پوزخند می‌زد؟ یا شاید، چیز دیگری در آن نگاه سرد و عمیق نهفته بود؟
در این میان، تنها کسی که سعی در ایجاد پلی بین این دو جوان داشت، رخسا بود. او، با آن درایت و مهربانی همیشگی‌اش، گاهی به بهانه‌ای، آن دو را در کنار هم قرار می‌داد. یا با تعریف داستان‌هایی از قهرمانان گذشته که با همکاری و دوستی به پیروزی رسیده بودند، سعی می‌کرد اهمیت همراهی و اتحاد را به آن‌ها گوشزد کند.
سیاژ نیز، با همان سبک و سیاق خاص خودش، از این وضعیت جدید لذت می‌برد. گاهی اوقات، هر دو پسر را به چالش می‌کشید، با هم مقایسه‌شان می‌کرد، و با کنایه‌های نیش‌دارش، آتش رقابت را بینشان شعله‌ورتر می‌ساخت. «خب، کوروش، مثل اینکه هم‌شاگردی جدیدت خیلی زودتر از تو داره راه میفته! نکنه می‌خوای تا آخر عمرت شاگرد دست و پا چلفتی من باقی بمونی و فقط نظاره‌گر موفقیت بقیه باشی؟»
این حرف‌ها، هرچند تلخ، اما برای کوروش، انگیزه‌ای مضاعف بود. او نمی‌خواست در برابر رستم کم بیاورد. او باید قوی می‌شد. نه فقط برای انتقام، که برای اثبات خودش. برای اینکه نشان دهد که او هم، «برگزیده‌ی آسمان»، لیاقت این همه درد و رنج و این همه فرصت را دارد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.