در، با غرش سهمگین و نهایی، پشت سرشان بسته شد. صدای جیغهای پر از خشم مورچههای جهنمی، در یک آن قطع شد و جای خود را به سکوتی مطلق، عمیق، و به طرز وحشتناکی، سنگین داد. سکوتی که نه از سر آرامش، که از سر قدمتی به درازای خود زمان بود.
رستم و آرتمیس، خسته، زخمی، و نفسنفسزنان، در تاریکی ورودی برج بر روی زمین افتاده بودند. برای لحظاتی، تنها صدای موجود، تپش قلب خودشان بود که چون طبلی دیوانهوار، در آن سکوت بیانتها میکوبید.
آرتمیس، اولین کسی بود که به خودش آمد. خنجرهایش را محکمتر در دست گرفت و با چشمانی که با آن دید شبانهی یک شکارچی، سعی در کاویدن تاریکی داشت، از جا برخاست. «اینجا... اینجا دیگه چه جور جاییه؟» صدایش، در آن سکوت، چون پژواکی لرزان و نامطمئن در فضایی بیانتها پیچید.
آرامآرام، چشمانشان به آن تاریکی وهمآلود عادت کرد. آنها در یک تالار عظیم، وسیع، و غیرقابل تصور ایستاده بودند. اینجا هیچ شباهتی به یک قلعهی نظامی یا یک برج دیدهبانی نداشت. بیشتر، شبیه به یک معبد کهن، یا یک آرامگاه فراموششده بود. سقف بلند و طاقدارش، در تاریکی محو میشد و تنها در مرکز آن، گنبدی عظیم و شیشهای، که شاید از جنس خود کریستال بود، نور کمفروغ و رنگارنگ آن هفت ماه را به درون میتاباند و ستونی از نوری سرد و وهمانگیز بر کف تالار میانداخت.
کف تالار، از سنگی سیاه، صاف، و صیقلی ساخته شده بود که آن نور هفترنگ را چون آینهای تاریک بازتاب میداد. و دیوارها... دیوارها گویی وجود نداشتند؛ تنها تاریکی بود و ستونهایی عظیم از همان سنگ سفید و درخشان برج که با فاصلههایی نامنظم، تا جایی که چشم کار میکرد، در آن تاریکی امتداد داشتند. هوا سرد بود. سردیای که تا مغز استخوان نفوذ میکرد. و بویی غریب در فضا موج میزد. بوی سنگ کهنه، بوی غبار قرون، و رایحهای دیگر... رایحهای شبیه به بوی ازون پس از یک طوفان سهمگین، و شاید... بوی اندوه.
آنها با احتیاط، به سمت آن ستون نور در مرکز تالار حرکت کردند. و آنجا بود که آن را دیدند.
در مرکز تالار، به جای تخت پادشاهی یا یک آتشدان مقدس، حوضچهای دایرهای شکل و کاملاً صاف قرار داشت که از لبههایش، همان نور آبی و مرموز رونها به آرامی ساطع میشد. و درون حوضچه، به جای آب، مایعی سیاه، غلیظ، و بیحرکت، شبیه به جیوه یا شبی مایع، قرار داشت. بر روی سطح این مایع، گاهبهگاه، تصاویری گنگ و شبحوار، چون خاطراتی فراموششده، برای لحظهای شکل میگرفت و دوباره در آن سیاهی بیانتها محو میشد: چهرهی خندان یک کودک، تصویر یک شهر در حال سوختن، بال زدن یک پرندهی افسانهای...
و در کنار حوضچه، پشت به آنها، پیکری زانو زده بود.
پیکری که نه زن بود و نه مرد. قامتی ظریف و کشیده داشت، با جامهای بلند و ساده به رنگ خاکستری روشن که گویی از جنس خود مه یا ابریشمی بسیار نازک بافته شده بود. موهایی بلند، بسیار بلند، به رنگ سپیدی برف یا نقرهی مذاب، چون آبشاری از نور، بر روی شانههایش و آن کف سیاه و آینهای تالار ریخته بود. او کاملاً بیحرکت بود. گویی هزاران سال بود که در همان حالت، در برابر آن حوضچهی خاطرات، زانو زده و در سکوتی ابدی فرو رفته بود.
حضور او، تهدیدآمیز نبود. اما هالهای از غمی چنان عمیق، چنان کهن، و چنان قدرتمند از وجودش ساطع میشد که هوا را سنگینتر و آن سکوت را، هزاران بار عمیقتر و پرمعناتر میکرد.
آرتمیس، با آن غریزهی شکارچیاش، خنجرش را به سمت آن پیکر نشانه رفت. «هی! تو کی هستی؟» صدایش، هرچند سعی میکرد محکم باشد، اما در آن تالار عظیم، لرزان و شکننده به نظر میرسید.
پیکر، تکان نخورد. اما صدایی، در پاسخ، در ذهن هر دوی آنها، و شاید از تمام دیوارهای آن تالار، طنین انداخت. صدایی آرام، بدون جنسیت، و پر از طنینی که چون صدای برخورد برگهای پاییزی یا نجوای بادی در معبدی کهن بود.
[«یک سوال... چه تازگیای... قرنها بود که سکوت این آرامگاه، با پژواک یک سوال، نشکسته بود.»]
رستم، قدمی به جلو برداشت. دستش بر روی قبضهی شمشیرش بود، اما آن را بیرون نکشید. نگاه آبی یخیاش، با آن منطق سرد و تحلیلگرانهاش، آن پیکر را میکاوید. «تو کیستی؟ و اینجا کجاست؟»
پیکر، به آرامی، خیلی آرام، سرش را به سمت آنها چرخاند. چهرهاش، چهرهای بود که سن و سال در آن معنایی نداشت. زیبا بود، اما زیباییای سرد، اثیری، و به طرز عجیبی، غمگین. و چشمانش... چشمانش به رنگ بنفش تیره، به رنگ آسمان گرگومیش پس از یک باران طولانی بود. چشمانی که اقیانوسی از اندوه، از خاطره، و از انتظاری به قدمت خودِ زمان را در خود جای داده بود.
[«من... خاطرهی آن چیزی هستم که فراموش شده.»] صدایش دوباره در ذهنشان پیچید. [«و اینجا... آرامگاه سایههاست.»]
آرتمیس، که از این پاسخهای شاعرانه و مبهم خسته شده بود، با بیحوصلگی قدمی به جلو برداشت. «با چیستان حرف نزن! ما از پس معمای در ورودی براومدیم. بگو ببینم اینجا چه خبره وگرنه...»
[«وگرنه چه، فرزند انتقام؟»] آن موجود، برای اولین بار، نگاه بنفش و پر از اندوهش را مستقیم به چشمان آرتمیس دوخت. [«خنجر تو، نمیتواند روحی را بخراشد که پیش از این، هزاران بار، از درون، تکهتکه شده است. من درد تو را میبینم. آن آتش نفرتی که در سینهات شعله میکشد. اما بدان که آتش تو، در برابر اقیانوس اندوه من، تنها جرقهای ناچیز است.»]
آرتمیس، از این حرف، از این نفوذ به اعماق روحش، برای لحظهای در جایش خشکش زد. این موجود، او را میشناخت.
سپس، آن «سوگوار ابدی»، نگاهش را به سمت رستم چرخاند. نگاهی که برای لحظهای طولانی، بر روی آن موهای سپید و آن چشمان آبی یخی، ثابت ماند.
[«و تو... پسر زال... دزد سرنوشت... چقدر شبیه به او شدهای. و چقدر، متفاوت. تو نیز، در جستجوی معنایی برای این بودنِ ناخواستهات هستی، مگر نه؟»]
رستم، با شنیدن این کلمات، با شنیدن آن عنوان «دزد سرنوشت»، برای اولین بار، در آن چهرهی بیاحساسش، سایهای از شگفتی و شاید، اضطرابی پنهان دیده شد. این موجود، راز او را نیز میدانست.
پیش از آنکه هیچکدامشان بتوانند سوال دیگری بپرسند، «سوگوار ابدی»، به آرامی از آنها روی برگرداند و دوباره به آن گنبد شیشهای سقف، به آن هفت ماه درخشان که در سکوت، بر دنیای بیسایهشان میتابیدند، خیره شد.
او، دیگر با آنها حرف نمیزد. او، داشت با آسمان، با خدایان، و با آن انتظار هزارسالهاش، نجوا میکرد. و این بار، صدایش، نه در ذهن، که در هوای سرد و سنگین تالار، چون مرثیهای کهن و پر از درد، پیچید.