صبح روز بعد، کوروش با اولین پرتوهای کمفروغ و خاکستریرنگ آن آسمان هفترنگ که از تنها شکاف کوچک دیوار کلبه به درون میتابید، از خوابی ناآرام و پر از کابوس بیدار شد. درد زخمهایش کمتر شده بود، اما سنگینی حقیقت دیروز، چون کوهی بر روحش فشار میآورد. نگاهی به شهاب انداخت که هنوز آرام، چون سنگی در کف اقیانوس، در خواب بود. حس مسئولیتی عمیق، تمام وجودش را فرا گرفت. او باید شهاب را، و شاید، این دخترک پر از امید را، از این جهنم نجات میداد. اما چگونه؟
ساناز، با کاسهای دیگر از همان آش رقیق و چند تکه نان خشک که به نظر میرسید تنها غذای این روستای فراموششده باشد، وارد شد. لبخندی خسته اما پر از مهری پنهان بر لبانش بود. «صبح بخیر. بهتر شدی؟»
کوروش، در سکوت، شروع به خوردن کرد. طعم غذا، در برابر گرسنگیاش، لذیذ بود، اما در برابر آن همه تباهی که دیروز دیده بود، تلخ و بیمعنا به نظر میرسید. پس از آنکه غذایش تمام شد، نگاهش را به ساناز دوخت. دیگر آن خشم کور دیروز را نداشت. جای آن را، سکوتی سرد، نگاهی محاسبهگر، و ذهنی که بیوقفه در جستجوی یک راه، یک شکاف در این دیوار بلند ناامیدی بود، گرفته بود.
«ساناز،» با صدایی آرام اما محکم گفت. «دیروز... گفتی یه کتاب داری. گفتی توش در مورد یکی مثل من نوشته. میخوام ببینمش.»
برق امیدی که با شنیدن این حرف در چشمان عسلی ساناز درخشید، برای لحظهای قلب سرد کوروش را گرم کرد. دخترک با هیجان و با احتیاطی که گویی گرانبهاترین گنج دنیا را حمل میکند، از زیر حصیر کهنهی بسترش، کتابی کوچک و قدیمی را بیرون آورد. جلدش از چرمی تیره و فرسوده بود و بر روی آن، هیچ نام یا نشانی دیده نمیشد. صفحاتش، زرد، شکننده، و پر از لکههایی بود که از اشک، یا شاید، خون، بر جای مانده بود.
«این... این تنها چیزیه که از مادربزرگم برام مونده.» ساناز با صدایی که از عشق و احترامی عمیق میلرزید، گفت. «اون همیشه برام از این کتاب میخوند. میگفت این کتاب، قصهی امیده. قصهی ناجیای که یه روزی میاد و ما رو از این تاریکی نجات میده.»
کتاب را با دستان لرزانش باز کرد و با نوک انگشت ظریفش، خطوطی را که با مرکبی کمرنگ و به زبانی کهن نوشته شده بود، دنبال کرد. سپس، با صدایی که چون نغمهای از دنیایی دیگر بود، شروع به خواندن کرد:
«و در اوج تاریکی، آنگاه که سایهها بر جهان چیره گشته و امید، چون شمعی در باد، رو به خاموشی میرود... از خاکستر رنج، از بطن یک تراژدی خونین، فرزندی از آسمان برخواهد خاست. با چشمانی به رنگ جنگل در بهاران، و قلبی که هم نور را میشناسد و هم تاریکی را. شمشیری در دست خواهد داشت که از میراث یک جنگجوی گمشده و از سایهی یک ایزد فراموششده، جان گرفته است. او بر هیولای ترس غلبه خواهد کرد، زنجیرهای بردگی را پاره خواهد نمود، و آزادی را، آن گوهر نایاب را، به مردمانش باز خواهد گرداند. اما بدانید... که مسیر او، با فداکاری سنگفرش شده، و قلبش، باید از آزمون تاریکیای به مراتب بزرگتر از هر هیولایی، سربلند بیرون آید...»
ساناز، با چشمانی که از اشک و هیجان میدرخشید، سرش را بلند کرد و به کوروش نگاه کرد. «میبینی؟ همهچیش درسته! چشمای سبز... شمشیری که از یه جنگجوی گمشده بهت رسیده... و اون سایهای که همیشه همراهته... این... این تویی، کوروش! تو همون ناجی هستی که کتاب ازش حرف میزنه! تو اومدی که ما رو نجات بدی!»
کوروش، برای لحظهای در سکوت به آن چهرهی پر از امید معصومانهی ساناز خیره شد. به آن باور پاک و بیریایش به یک ناجی، به یک قهرمان. و بعد، به یاد آن «کلمهی شوم» که در اعماق وجودش چنبره زده بود، افتاد. به یاد آن هفده انسان بیگناهی که قربانی خشم کور او شده بودند. به یاد آن صدای وسوسهانگیزی که او را به بلعیدن، به نابودی، دعوت میکرد. ناجی؟ او؟ این، تلخترین و بیرحمانهترین طنزی بود که تا به حال شنیده بود.
«گاهی وقتا، ساناز،» با صدایی که از تلخی میلرزید، گفت. «قشنگترین قصهها، خطرناکترین دروغها هستن. تو از کجا میدونی که اون ناجیای که کتاب ازش حرف میزنه، برای شکستن زنجیرها، مجبور نشه که خودش به یه هیولا تبدیل بشه؟ هیولایی بدتر از اونی که تو خونهی کدخدا زندگی میکنه؟»
ساناز، از این حرف، از این نگاه سرد و پر از دردی که هرگز در ناجی رؤیاهایش ندیده بود، جا خورد. «نه...» با قاطعیت یک کودک که به قصههایش ایمان دارد، گفت. «یه ناجی واقعی، هیچوقت هیولا نمیشه. اون... اون نوری که تو قلبش داره، هیچوقت اجازه نمیده که تاریکی پیروز بشه.»
کوروش، پوزخندی تلخ زد. تو از اون جنگ بیپایانی که تو قلب من برپاست، خبر نداری، دخترک... اما این را به زبان نیاورد. او نمیخواست آن کورسوی کوچک امید را در چشمان ساناز خاموش کند. شاید... شاید این امید، تنها چیزی بود که او را در این جهنم زنده نگه داشته بود.
«حق با توئه، ساناز.» با صدایی که سعی میکرد آرام باشد، گفت و بحث را عوض کرد. «اما برای اینکه یه ناجی بتونه کاری بکنه، اول باید دشمنشو خوب بشناسه. باید همه چیزو در مورد اون هیولا و اون مراسم قربانی بهم بگی. همه چیزو. کوچکترین جزئیات هم مهمه.»
و این، آغاز نقشهی هوشمندانهی کوروش بود. او ساعتها، با سوالاتی دقیق و حسابشده، از ساناز در مورد تمام جزئیات آن مراسم شوم پرسوجو کرد. روز و ساعت دقیق قربانی، مسیری که قربانی را از آن میبردند، نوع غذایی که به هیولا میدادند، تعداد محافظان، و حتی، عادات و رفتارهای خود هیولا. ساناز، که حالا دیگر با تمام وجود به کوروش به عنوان ناجیاش ایمان آورده بود، با دقت و با تمام جزئیاتی که در طول سالها دیده و شنیده بود، به سوالات او پاسخ میداد، بیخبر از آنکه دارد به یک نقشهی زهرآگین، به یک قمار بزرگ با مرگ، کمک میکند.
کوروش فهمید که قربانی، همیشه در سپیدهدم روز هفتم، در یک تغار سنگی بزرگ در مقابل ورودی زیرزمین هیولا رها میشود. هیولا، با اولین پرتوهای خورشید، از لانهاش بیرون میآید، طعمهاش را میبلعد، و دوباره به تاریکی بازمیگردد. و در تمام این مدت، کدخدا و چند تن از وفادارترین محافظانش، از فاصلهای امن، نظارهگر این صحنه هستند.
نقشه، در ذهن کوروش شکل گرفته بود. یک حملهی مستقیم، خودکشی بود. اما... اما اگر میشد آن طعمه را، آن شام آخر هیولا را، مسموم کرد؟
«ساناز،» با لحنی که سعی میکرد عادی به نظر برسد، پرسید. «تو این اطراف... گیاه یا موجود سمیای پیدا میشه؟ یه چیزی که خیلی خیلی کشنده باشه؟»
ساناز، برای لحظهای فکر کرد. «آره. یه جایی هست. یه باتلاق تاریک، تو اعماق جنگل خاکستری، که حتی حیوونا هم ازش میترسن. مادربزرگم میگفت اونجا یه گلی درمیاد به اسم «اشکِ ماه». میگفت خیلی قشنگه، با گلبرگهایی به رنگ نقرهای که تو تاریکی میدرخشن. اما... اما زهرش، حتی با یه لمس کوچیک، میتونه یه گاو نر رو از پا دربیاره. میگفت زهرش، آروم آروم، از درون، همه چیزو میخوره و نابود میکنه.»
کوروش، با شنیدن این حرف، لبخندی زد. لبخندی سرد، دقیق، و سرشار از ارادهای مرگبار. او سلاحش را پیدا کرده بود. «اشکِ ماه»... چه اسم شاعرانه و زیبایی، برای یک مرگ زجرآور و بیرحمانه.
«عالیه، ساناز.» به دخترک نگاه کرد. «تو فقط باید بهم کمک کنی که فردا شب، وقتی همه خوابن، از اینجا برم بیرون. و باید راه اون باتلاق رو بهم نشون بدی. بقیهاش... بقیهاش با من.»
نگاهی به شهاب که هنوز آرام در خواب بود، انداخت. سپس، به شمشیر «سروین» که در گوشهی کلبه، به دیوار تکیه داده شده بود. اونا فکر میکنن من فقط یه پسرک روستاییام. با خودش گفت. فکر میکنن با زور و خشم میجنگم. اما اشتباه میکنن. من یاد گرفتم که برای کشتن یه هیولای بزرگ، همیشه لازم نیست ازش قویتر باشی. گاهی وقتا، فقط باید ازش باهوشتر باشی. و من... من بهشون نشون میدم که هوش، میتونه از هر شمشیری، برندهتر باشه.
او نمیدانست که این نقشه، این دومین قدم در مسیر ترسناک مرگ ، او را به چه سرنوشتی خواهد کشاند. اما یک چیز را خوب میدانست: او دیگر هرگز، هرگز اجازه نمیداد که ضعف و ناتوانی، او را از محافظت کردن از کسانی که برایش مهم بودند، باز دارد. حتی اگر بهای آن، تبدیل شدن به موجودی بود که خودش، بیش از هر کس دیگری، از آن وحشت داشت.