پس از آن آزمون نفسگیر و طاقتفرسای استقامت و پایداری، هجده جوانی که موفق شده بودند خود را به بالای آن برج سر به فلک کشیده برسانند و نامشان به عنوان قبولشدگان اولیهی «مدرسهی بزرگ اکباتان» ثبت شود، خسته و زخمی، اما با چشمانی که از غروری آمیخته به امید و شاید، کمی هم دلهره برای آینده میدرخشید، در تالاری وسیع و پر از ستونهای سنگی که برای استراحت و تجدید قوا برایشان در نظر گرفته شده بود، گرد هم آمدند.
هوا، سرشار از بوی عرق، خون خشکیده، و شاید، رایحهی گیاهان دارویی بود که برخی از دستیاران مدرسه با عجله برای مداوای زخمهای سطحیشان میآوردند. سکوتی سنگین، که تنها با صدای نفسنفس زدنهای خستهی برخی و زمزمههای گاهبهگاه و پر از هیجان یا درد دیگران شکسته میشد، بر فضا حاکم بود. هر کدام از این هجده نفر، از مسیری سخت و پر از چالش گذشته و به نوعی، شایستگی اولیهی خود را برای ورود به این مدرسهی پرآوازه ثابت کرده بودند. اما این، تازه آغاز راه بود.
کوروش، در گوشهای از تالار، بر روی یکی از نیمکتهای سنگی نشسته بود و سعی میکرد با نفسهای عمیق، آن درد و خستگی جانکاه را از بدنش بیرون کند. زخمهایش، هرچند سطحی، اما هنوز میسوختند و یادآوری آن لحظات نفسگیر صعود از دیوارهی برج، هنوز هم لرزه بر اندامش میانداخت. نگاهی به اطراف انداخت. رستم، با همان آرامش و سکوت همیشگیاش، در گوشهای دیگر نشسته و با چشمانی بسته، گویی در حال مدیتیشن یا شاید، بررسی زخمهای پنهان روحش بود. حضور او، با وجود آنکه هنوز فاصلهی زیادی تا یک دوستی واقعی داشتند، برای کوروش نوعی دلگرمی پنهان به همراه داشت. حداقل، در این جمع غریبه، یک چهرهی آشنا وجود داشت.
نگاه کوروش، ناخودآگاه به سمت دیگری از تالار چرخید. وانیش، آن اشرافزادهی جوان که چند روز پیش، با آن برخورد تحقیرآمیز سیاژ و آن فاجعهی خونین خانوادگیاش، به نظر میرسید که برای همیشه در هم شکسته باشد، حالا در میان قبولشدگان بود. چهرهاش هنوز رنگپریده و چشمانش گود افتاده بود، اما در آن نگاه، دیگر آن ترس و وحشت فلجکنندهی گذشته دیده نمیشد. جای آن را، غمی عمیق، خشمی فروخورده، و شاید، ارادهای سرد و پولادین گرفته بود. او با هیچکس حرف نمیزد، به هیچکس نگاه نمیکرد. تنها در سکوت، به نقطهای نامعلوم خیره شده بود، گویی در حال مرور نقشهای پنهان و شاید، انتقامی سخت در ذهن آشفتهاش بود. کوروش، با دیدن این تغییر در وانیش، برای لحظهای احساس کرد که این جوان اشرافزاده، میتواند در آینده، به دشمنی خطرناکتر از آنچه تصور میکرد، بدل شود.
در میان دیگر قبولشدگان، چهرههای دیگری نیز جلب توجه میکردند. دختری با موهایی به رنگ شبق و چشمانی چون دو ستارهی درخشان که با وجود جثهی ظریفش، نشان از قدرتی پنهان و ارادهای قوی داشت؛ شاید این همان «آرتمیس» بود که نامش در میان هشت دعوتشده به آزمون طلسم، زمزمه میشد. یا پسرکی با چهرهای آفتابسوخته و لبخندی مرموز که با کنجکاوی به دیگران نگاه میکرد و گویی رازهای زیادی در سینه داشت. و البته، چند اشرافزادهی دیگر، با همان لباسهای فاخر و نگاههای از بالا به پایین، که کوروش حدس میزد از همانهایی هستند که بدون گذراندن این آزمون سخت و طاقتفرسا و تنها با اتکا به نام و نفوذ خاندانشان، به راحتی وارد این کلاس و این مدرسه شدهاند. این فکر، دوباره آن آتش خشم و نفرت را در دل کوروش شعلهورتر کرد.
پس از استراحتی کوتاه و مداوای زخمها، یکی از اساتید کهنسال مدرسه، مردی با ریشی بلند و سپید و چشمانی که از آن خرد و دانشی عمیق میبارید و جامهای بلند به رنگ آبی آسمانی بر تن داشت که نشان «فروهر» با ظرافت بر روی آن گلدوزی شده بود، وارد تالار شد و با صدایی آرام اما رسا، اعلام کرد که زمان دومین مرحلهی آزمون ورودی، یعنی «آزمون خرد و دانش» یا آنطور که در میان شاگردان قدیمیتر شهرت داشت، «پرسش سیمرغ»، فرا رسیده است.
قبولشدگان، با کنجکاوی و شاید، کمی هم دلهره، به دنبال استاد از تالار خارج شده و پس از عبور از راهروهایی طولانی و پر از طاقهای قوسی شکل که با نقاشیهایی از افسانههای کهن و نبردهای باستانی تزئین شده بود، به کتابخانهی عظیم و پرابهت مدرسه رسیدند. اینجا، با آن قفسههای بیشمار چوبی که تا سقف بلند کتابخانه امتداد داشت و پر از طومارها و کتابهای کهن و نایاب بود، و آن پنجرههای رنگی و مشبکی که نور را به شکلی رازآلود به درون میتاباند، بیشتر به یک معبد علم و دانش شباهت داشت تا یک کتابخانهی معمولی. بوی کاغذهای قدیمی، مرکب خشکیده، و شاید، رایحهی گیاهان دارویی که برای محافظت از کتابها استفاده میشد، در فضا موج میزد.
در مرکز کتابخانه، میزی گرد و بزرگ از چوب گردوی کهن قرار داشت و چندین استاد دیگر، با چهرههایی جدی و متفکر، در پشت آن نشسته و منتظر داوطلبان بودند.
استاد پیر، با اشاره به داوطلبان که در سکوت و با احترام در برابر میز ایستاده بودند، گفت: «جوانان، در این مرحله از آزمون، نه قدرت بدنی و نه مهارت شما در شمشیرزنی، که هوش، ذکاوت، دانش، و از همه مهمتر، توانایی شما در تحلیل و استنتاج سنجیده خواهد شد. به هر یک از شما، طوماری داده میشود که در آن، چندین سوال، چیستان، و شاید، یک مسئلهی پیچیدهی تاریخی یا فلسفی مطرح شده است. شما فرصت محدودی دارید تا به این سوالات پاسخ دهید. پاسخهای شما، نه تنها باید صحیح، که نشاندهندهی عمق درک و فهم شما از موضوع باشد. و یادتان باشد، در این آزمون، هیچ پاسخی، به اندازهی یک سوال هوشمندانه، ارزش ندارد.»
سپس، طومارها، که با مهری از موم و نشان «فروهر» بسته شده بودند، در میان داوطلبان توزیع شد. کوروش، با دستانی که هنوز از آزمون قبلی میلرزید، طومارش را باز کرد. نگاهی سریع به سوالات انداخت. برخی از آنها، در مورد تاریخچهی خاندانهای بزرگ ایروا و نبردهای مهم گذشته بود. برخی دیگر، چیستانهایی پیچیده و چندلایه بودند که نیاز به تفکر و خلاقیت داشتند. و یک سوال هم، در مورد یکی از افسانههای کهن و فراموششدهی مربوط به «ایزدان اولیه» و «کلمات آفرینش» بود که حتی خواندنش هم دشوار به نظر میرسید.
کوروش، نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمام تمرکزش را بر روی سوالات بگذارد. او، برخلاف رستم که از کودکی زیر نظر پدرش با علوم و فنون مختلف آشنا شده بود، یا آن اشرافزادگانی که احتمالاً بهترین معلمان را در اختیار داشتند، از دانش کلاسیک و آکادمیک بهرهی چندانی نبرده بود. اما، او ذهنی کنجکاو، حافظهای قوی، و از همه مهمتر، تجربهای تلخ و واقعی از زندگی و بیرحمی دنیا داشت که شاید، به او در درک عمیقتر برخی از این سوالات کمک میکرد.
او به یاد حرفهای پدرش افتاد که همیشه میگفت: «پسرم، کتاب خوندن خوبه، اما تجربهی واقعی، بهترین معلمه.» و به یاد آن شبهایی که رخسا، با آن صدای گرم و پر از حکمتش، داستانهایی از قهرمانان گمنام و افسانههای فراموششده برایش تعریف میکرد.
با اتکا به همینها، و با آن هوش ذاتی و قدرت تحلیلی که شاید از آن «بیداری» و آن ارتباط گنگش با نیروهای ناشناخته نشأت میگرفت، شروع به پاسخ دادن به سوالات کرد. برای سوالات تاریخی، سعی میکرد از آن چیزهایی که از رخسا یا در آن کتاب یادداشتهای سیاژ خوانده بود، استفاده کند. برای چیستانها، ذهنش را به کار میانداخت و سعی میکرد از زوایای مختلف به آنها نگاه کند. و برای آن سوال سخت و فلسفی در مورد «ایزدان اولیه» و «کلمات آفرینش»، چیزی در اعماق وجودش، شاید همان «هستهی نور» یا آن ارتباط گنگش با «برگزیدهی آسمان» بودن، به او الهام میبخشید. او از «زندهبودن کلمات» نوشت، از قدرتی که در آنها نهفته بود، و از مسئولیتی که با داشتن آنها همراه بود.
رستم نیز، با همان آرامش و تمرکز همیشگیاش، غرق در پاسخ دادن به سوالات بود. قلم پرش، با سرعتی یکنواخت و بدون هیچ مکثی، بر روی طومار حرکت میکرد. گویی تمام این سوالات، برای او چیزی جز یک بازی فکری ساده نبود. او از دانش وسیعی که از پدرش به ارث برده بود، و از آن قدرت تحلیل و استنتاج بینظیرش، به بهترین شکل استفاده میکرد.
وانیش اما، با چهرهای درهم و نگاهی که هنوز از آن وحشت و خشم فروخورده خلاص نشده بود، با بیحوصلگی و شاید، با نفرتی پنهان، به سوالات نگاه میکرد. او نیازی به اثبات خودش در این آزمونها نداشت. جایگاه او، با نام خاندان وانیش و شاید، با آن «هدیه»ی خونینی که به سیاژ تقدیم کرده بود، تضمین شده بود. اما در عمق آن نگاه سرد و پر از نفرتش، ارادهای برای انتقام، برای بازپسگیری آنچه از دست داده بود، شعله میکشید.
و دیگر داوطلبان... هر کدام به نوعی با سوالات دست و پنجه نرم میکردند. برخی با اعتماد به نفس، برخی با تردید، و برخی هم با ناامیدی محض. آن دختر مو مشکی با چشمان ستارهمانند، «آرتمیس»، با چنان سرعت و دقتی به سوالات پاسخ میداد که توجه برخی از اساتید را هم به خود جلب کرده بود. گویی او نیز، چون رستم، از پیش برای چنین آزمونی آماده شده بود.
زمان به سرعت میگذشت و سکوت سنگین کتابخانه، تنها با صدای خشخش قلمها بر روی طومارها و نفسهای حبسشدهی داوطلبان شکسته میشد. این، آزمون خرد بود. آزمونی برای سنجش عمق اندیشه، وسعت دانش، و شاید، آن جرقهی الهامی که یک جنگجوی واقعی را از یک شمشیرزن ساده متمایز میکرد.