وعده

داستان کوروش : وعده

نویسنده: Dio

تالار اشرافی سیاژ، پس از آن افشاگری‌های دردناک، در سکوتی سنگین و وهم‌آور فرو رفته بود. تنها صدای باقی‌مانده، نفس‌های بریده و نامنظم کوروش بود که چون پتکی بر سینه‌ی خاموش تالار کوبیده می‌شد. کلمات سیاژ، آن اعتراف تلخ به بهای زنده ماندن او، چون تیغی زهرآلود، در اعماق روحش فرو رفته و زخمی به جا گذاشته بود که شاید هرگز التیامی نمی‌یافت.
پدرش... مادرش... فدای یک قول کهن اژدهایی شده بودند. و او، کوروش، دلیل ناخواسته‌ی آن فداکاری بود. این حقیقت، سنگین‌تر از هر کوهی، بر شانه‌های نحیفش فشار می‌آورد. برای لحظاتی طولانی، هیچ چیز نمی‌گفت. تنها به نقطه‌ای نامعلوم بر روی فرش گران‌بهای زیر پایش خیره شده بود. ذهنش، چون دریایی طوفانی، پر از امواج سهمگین خشم، اندوه، ناباوری و شاید، ذره‌ای درک ناخواسته بود.
از سیاژ متنفر بود؟ بله، در آن لحظه، با تمام وجود از او متنفر بود. از آن غرور اژدهایی‌اش که بهای یک قول را از جان عزیزترین کسان او پرداخته بود. از آن آرامش و بی‌تفاوتی ظاهری‌اش، وقتی که از مرگ حرف می‌زد. اما... اما در عمق همان نفرت، جرقه‌ای از چیزی دیگر نیز سوسو می‌زد. سیاژ، با تمام آن بی‌رحمی ظاهری، او را نجات داده بود. سیاژ، به قولش، هرچند به بهایی گزاف، عمل کرده بود. و سیاژ، تنها کسی بود که حالا، در این دنیای بی‌رحم، شاید می‌توانست راه را به او نشان دهد. این دوگانگی، این تضاد ویرانگر، داشت روح جوان کوروش را از هم می‌درید.
«چرا...؟» بالاخره، با صدایی که از شدت درد و بغض فروخورده به‌سختی شنیده می‌شد، زمزمه کرد. «چرا من؟ چرا باید من زنده می‌موندم و اونا...؟»
سیاژ، که با همان ابهت همیشگی اما با نگاهی که شاید، فقط شاید، ذره‌ای از آن سردی همیشگی‌اش کاسته شده بود، به کوروش خیره بود، پاسخی نداد. گویی می‌دانست که هیچ کلامی، در آن لحظه، نمی‌تواند آن زخم عمیق را التیام بخشد. گاهی، بعضی از حقیقت‌ها، باید در سکوت هضم شوند.
ساعت‌ها گذشت. یا شاید هم فقط دقایقی. زمان، برای کوروش، معنای خود را از دست داده بود. او در برزخی از اندوه و خشم و سردرگمی گرفتار بود. اما آرام‌آرام، از دل آن همه خاکستر و ویرانی، چیزی جدید در حال جوانه زدن بود. چیزی شبیه به یک اراده‌ی سرد و پولادین.
به یاد پدرش افتاد. به یاد آن نگاه پر از امیدش وقتی از آینده حرف می‌زد. به یاد مادرش و آن آغوش گرم و پر از آرامشش. آن‌ها دیگر نبودند. اما یادشان، عشقشان، و شاید، آرزوهایشان، هنوز در قلب او زنده بود. و او، نمی‌توانست اجازه دهد که مرگشان، بیهوده باشد.
آن «رأس هرم شکار» که سیاژ از آن حرف زده بود... آن سایه‌ی قدرتمندی که دستور این همه تباهی را داده بود... باید پیدا می‌شد. باید به سزای اعمالش می‌رسید. این، دیگر نه یک خشم کور و آنی، که یک هدف بود. هدفی که برای رسیدن به آن، کوروش حاضر بود هر بهایی را بپردازد.
نگاهش به شمشیر «سروین» افتاد که هنوز در کنارش بر زمین افتاده بود. میراث اوژان. اوژانی که خود نیز قربانی خیانت و ظلم شده بود، اما تا آخرین نفس، برای آزادی جنگیده بود. کوروش شمشیر را برداشت. سنگینی‌اش، حالا معنای دیگری داشت. این دیگر فقط یک سلاح نبود. نمادی بود از راهی که باید می‌پیمود.
به سمت سیاژ چرخید. اشک‌هایش خشک شده بود، اما ردشان بر گونه‌های خاک‌آلودش باقی بود. در چشمان سبزش، دیگر آن معصومیت و سادگی گذشته دیده نمی‌شد. جای آن را، نگاهی سرد، عمیق و پر از اراده‌ای گرفته بود که حتی برای خود سیاژ هم، کمی غافلگیرکننده بود.
«من... من باید قوی بشم.» صدایش، دیگر آن لرزش قبلی را نداشت. محکم بود و مصمم. «اونقدر قوی که بتونم جواب سوالامو ازت بگیرم، همون‌طور که قول دادی. و اونقدر قوی... که بتونم انتقام خون پدر و مادرمو از هر کسی که تو این جنایت دست داشته، بگیرم.»
سیاژ، برای لحظه‌ای طولانی، در سکوت به کوروش نگاه کرد. سپس، برای اولین بار از زمان ورودشان به آن خانه، لبخندی زد. لبخندی که دیگر نه از سر تمسخر، که از سر چیزی شبیه به رضایت و شاید، تأیید بود. «بالاخره یه چیزی شبیه به یه اژدهای واقعی ازت شنیدم، کوروش. اون ضربه‌ای که بهم زدی، هرچند که بیشتر شبیه قلقلک دادن یه غول خفته بود تا یه ضربه‌ی واقعی، اما نشون داد که یه چیزی تو اون کله‌ی کوچیکت هست. نشون داد که جرأت و هوشش رو داری. پس آره، به قولم عمل می‌کنم. این تازه اول راهه. راهی پر از درد، پر از سختی، و پر از انتخاب‌های غیرممکن. اما اگه واقعاً این چیزیه که می‌خوای... پس منم کمکت می‌کنم.»
سیاژ از روی صندلی مجللش برخاست و در تالار قدم زد. «وقتشه که از این خراب‌شده دل بکنی و بری جایی که بتونی اصول اولیه‌ی جنگیدن و زنده موندن رو یاد بگیری. برای اینکه بتونی به اون «رأس هرم شکار» حتی نزدیک بشی، اول باید یاد بگیری چطور از پس خودت بربیای، چطور اون قدرت خام و خطرناکی که درونت بیدار شده رو کنترل کنی.»
به کوروش نگاه کرد. «می‌فرستمت به مدرسه‌ی اکباتان. بهترین و شاید، سخت‌گیرترین مدرسه‌ی تمام ایروا. اونجا، در کنار اشراف‌زاده‌های از خود راضی و استعدادهای نوظهور، باید خودتو ثابت کنی. باید یاد بگیری، باید بجنگی، و از همه مهم‌تر، باید زنده بمونی. تو اون شرط اولیه رو بردی و بهم نشون دادی که حداقل لیاقت اینو داری که پاتو از این خونه بیرون بذاری و یه شانس برای قوی شدن داشته باشی.» پوزخندی زد. «البته، اگه اونجا هم نتونی دووم بیاری، دیگه مشکل خودته و از من هیچ کمکی برنمیاد.»
«مدرسه‌ی اکباتان؟» کوروش با تعجب پرسید. او چیزهایی در مورد پایتخت و مدارس مشهورش شنیده بود، اما هرگز تصور نمی‌کرد که روزی پایش به آنجا باز شود، آن هم با چنین شرایطی.
«آره، اکباتان.» سیاژ تأیید کرد. «اونجا جای بچه‌بازی نیست. یا قوی میشی و برمی‌گردی، یا همون‌جا خوراک گرگ‌ها میشی. انتخاب با خودته.»
کوروش، با وجود تمام درد و اندوهی که هنوز در سینه‌اش سنگینی می‌کرد، با شنیدن این حرف‌ها، جرقه‌ای از هیجان و شاید، امیدی تازه در دلش روشن شد. مدرسه‌ی اکباتان... جایی برای قوی شدن... جایی برای پیدا کردن راهی برای انتقام. با اراده‌ای که حالا دیگر از دل خاکستر ناامیدی برخاسته بود، سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. «قبوله. من آماده‌ام.»
در همین هنگام، رخسا که گویی تمام این مدت در سکوت و از فاصله‌ای شاهد این تحول درونی کوروش و تصمیم سیاژ بوده، با سینی دیگری از همان دمنوش معطر وارد تالار شد. لبخندی آرام و پر از معنا بر لبانش بود. «خوبه که بالاخره یه تصمیم درست و حسابی گرفتی، اژدهای پیر و خودخواه.» به سیاژ گفت و بعد رو به کوروش کرد. «و تو هم، پسر شجاع. راه سختی در پیش داری، اما یادت باشه، تو این راه تنها نیستی.» نگاهی به سیاژ انداخت که با شنیدن لقب «پیر» از زبان رخسا، اخم‌هایش دوباره در هم رفته بود.
رخسا ادامه داد: «قبل از اینکه راهی اکباتان بشین، باید چند روزی اینجا بمونید. هم تو باید کمی استراحت کنی و خودتو برای این سفر و چالش‌های جدید آماده کنی، هم...» نگاهی مرموز به سیاژ انداخت. «...هم این اژدهای تنبل باید یه سری کارای عقب‌افتاده رو انجام بده و شاید، چند تا از اون قول‌های فراموش‌شده‌اش رو هم به یاد بیاره!»
و با این حرف، فضای سنگین تالار، برای لحظه‌ای کوتاه، با صدای خنده‌ی آرام رخسا و غرولندهای بی‌اهمیت و شاید کمی هم شرمنده‌ی سیاژ، شکست. کوروش، با وجود تمام دردی که در سینه داشت، برای اولین بار پس از آن فاجعه‌ی هولناک، لبخندی کم‌رنگ و بی‌جان بر لبانش نشست. راه، تازه آغاز شده بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.