کوروش، با قلبی که هنوز از آشوب رویارویی با [طلسم] و آن «کلام شوم» ناآرام بود، از دهانهی تاریک غار قدم به بیرون نهاد. هوای گرگومیش جنگل، با نزدیک شدن شب، سنگینتر و مرموزتر شده بود. آخرین پرتوهای سرخرنگ خورشید، چون زخمی خونین بر سینهی آسمان، از لابهلای شاخههای درهمتنیدهی درختان بلوط به سختی خود را به زمین میرساندند و سایههایی بلند و وهمانگیز بر پیکر درختان و سنگهای پوشیده از خزه میانداختند. سکوتی وهمآور، که تنها با خشخش گاهبهگاه برگهای خشک زیر پایش و صدای دوردست جغدی شومخوان شکسته میشد، بر جنگل حکمفرما بود.
شمشیر «سروین» در دستش سنگینی میکرد؛ نه فقط سنگینی پولاد سرد، که سنگینی یک میراث، یک سرنوشت و شاید، یک نفرین. هر قدمی که به سمت دشت و جایی که پدر و گله را ترک کرده بود برمیداشت، او را از آن غار نفرینشده و رازهای هولناکش دورتر، و به واقعیتی که شاید از آن هم بیرحمانهتر بود، نزدیکتر میساخت. ذهنش هنوز درگیر آن کلمات بود: «برگزیدهی آسمان»، «هستهی نور»، «کلمهی شوم»، «قتل»، «تنهایی ابدی»... کدامیک حقیقت داشت؟ کدامیک سرنوشت محتوم او بود؟
در میانهی این افکار آشفته، ناگهان بویی غریب و ناآشنا مشامش را آزرد. بویی تند و تلخ، شبیه به دود چوب سوخته، اما با رایحهای دیگر، رایحهای فلزی و تهوعآور... بوی خون.
قلب کوروش از این بو، ناگهان فرو ریخت. تمام آن دغدغههای درونی در مورد کلمات و سرنوشت، در یک آن رنگ باخت و جای خود را به وحشتی غریزی و فلجکننده داد. با قدمهایی که حالا دیگر نه از خستگی، که از دلهره میلرزید، سرعتش را بیشتر کرد. هرچه به لبهی جنگل و ابتدای دشت نزدیکتر میشد، آن بوی شوم قویتر و واضحتر به مشام میرسید و صدای گنگ و نامفهومی، شبیه به هیاهو و فریادهای دوردست، در سکوت جنگل میپیچید.
بالاخره از آخرین ردیف درختان بلوط گذشت و دشت وسیع در برابرش نمایان شد. اما آنچه میدید، باورش را به سخره گرفته بود. دیگر از آن آرامش همیشگی و آن گلهی سفید و آرامی که چون مرواریدهایی بر مخمل سبز دشت پراکنده بودند، خبری نبود. آسمان بالای روستا، نه با سرخی طبیعی غروب، که با نور لرزان و شوم شعلههای آتش رنگین شده بود. ستونی از دود سیاه و غلیظ، چون هیولایی گرسنه، به سوی آسمان زبانه میکشید و فریادهای دلخراش، ضجههای زنان و کودکان، و چکاچک بیامان شمشیرها، سکوت دشت را چون شیشهای نازک درهم میشکست.
«نه... نه... امکان نداره...» کوروش با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود، به آن صحنهی آخرالزمانی خیره ماند. پاهایش سست شده و توان حرکت نداشت. «پدر... مادر...»
گرگی، سگ گلهی پیر با آن موهای طلاییاش، ناگهان چون تیری از کمان رها شده، از میان دود و آتش به سمت کوروش دوید. دیگر آن آرامش و وقار همیشگی را نداشت. چشمانش از وحشت و اضطراب میدرخشید و زوزههای بریده و پر از دردی از گلویش خارج میشد. به کوروش که رسید، خود را به پاهایش مالید و با سر به سمت روستا اشاره کرد، گویی التماس میکرد که کاری بکند.
کوروش، با دیدن وضعیت گرگی و شنیدن آن فریادهای دلخراش، گویی از خوابی وحشتناک بیدار شده باشد، تمام آن ترس و تردید اولیه را فراموش کرد. خشمی سوزان، خشمی که از اعماق وجودش، از آن «هستهی نور» و شاید، از آن «کلمهی شوم» نیز نیرو میگرفت، در رگهایش به جوش آمد. «سروین» را محکمتر در دست فشرد و با تمام سرعتی که در پاهایش داشت، به سمت روستا دوید. گرگی نیز، چون سایهای وفادار، در کنارش میدوید.
هرچه نزدیکتر میشدند، فاجعه ابعاد هولناکتری به خود میگرفت. کلبههای خشتی و گلی روستا، در کام شعلههای بیرحم آتش میسوختند و دود سیاه و خفهکنندهشان، نفس را در سینه تنگ میکرد. اجساد تکهتکه شده و سوختهی روستاییان، همسایگانی که تا دیروز با لبخند به او سلام میکردند، چون عروسکهایی بیجان و درهمشکسته، در گوشه و کنار پراکنده بودند. بوی گوشت سوخته و خون، با بوی دود و خاکستر در هم آمیخته و فضایی جهنمی ساخته بود.
صدای گریهی کودکان و ضجههای مادران، قلب کوروش را چون خنجری تیز میخراشید. خشم، چون سیلی ویرانگر، تمام وجودش را فرا گرفته بود. این دیگر آن کوروش سادهدل و آرام نبود. در چشمان سبزش، که حالا از فرط خشم و درد به سرخی میزد، شعلهای از نفرتی کور و بیانتها زبانه میکشید.
به همراه گرگی، دیوانهوار به سمت خانهی خودشان دویدند. هرچه جلوتر میرفت، اجساد بیشتری میدید، صحنههایی که از تصور هر انسانی خارج بود. ناگهان، پاهایش سست شد و اشک، بیاختیار از چشمانش جاری گشت. خانهشان... آن کلبهی کوچک و گلی که تمام خاطرات کودکیاش در آن خلاصه میشد، در کام آتش میسوخت. در چوبی حیاط، با ضربهی شمشیر یا تبری به دو نیم شده و نشانههای نبردی سخت و نابرابر، در جایجای آن حیاط کوچک و آشنا دیده میشد.
کابوس در خانهی پدری
کوروش، ناامید، لرزان و وحشتزده، به سمت ورودی خانه قدم برداشت. دری که روزی با دستان پدرش ساخته شده بود و هزاران بار با خندههای مادرش به رویش گشوده گشته بود، حالا دیگر وجود خارجی نداشت؛ تنها تکههای شکستهی چوب، چون دندانهای هیولایی درنده، دهان گشوده بودند. با قدمهایی که گویی بر خردهشیشههای یک رؤیای درهمشکسته میگذاشت، وارد خانه شد و با صحنهای روبرو گشت که تمام دنیا را پیش چشمانش تیره و تار کرد.
فضای کوچک و آشنای خانه، دیگر آن گرمای همیشگی را نداشت. بوی خون و گوشت سوخته، با بوی تند دود و خاکستر در هم آمیخته و هوا را مسموم کرده بود. اجسادی ناشناس، با شکمهای دریده و سرهای از تن جدا شده، چون تودههایی بیشکل از گوشت و استخوان، روی هم تلنبار شده بودند. بیش از هفده پیکر بیجان، قربانی خشمی کور و وحشیگریای بیحد و مرز. قلب کوروش از ترس مرگ عزیزترین کسانش، کسانی که تمام دنیایش را ساخته بودند، در سینهاش فشرده شد، گویی دستی نامرئی گلویش را میفشرد و راه نفسش را بسته بود.
زانو زد و همانجا، در میان آن همه تباهی و مرگ، محتویات معدهاش را بالا آورد. اما این، تازه آغاز کابوس بود. بوی خون، مشامش را پر کرده بود. ظلم را، تباهی را، با چشمان خودش، با تمام وجودش، لمس میکرد. دیگر هیچ نوری، هیچ امیدی، در نگاهش باقی نمانده بود. صدای گریهی کودکان و مادران، هنوز در گوشش میپیچید و بعد... دیگر هیچ صدایی نبود، جز سکوتی مرگبار و فریاد خاموش اجساد.
چشمش به خنجری آشنا افتاد که تا دسته در قلب پدرش فرو رفته بود. پدر... آن تکیهگاه همیشگی، آن کوه استوار، حالا چون درختی کهنسال که با تبری بیرحم از پای درآمده باشد، بر زمین افتاده بود. فریادی از اعماق وجود کوروش برخاست؛ فریادی چنان دلخراش، چنان پر از درد و ناباوری، که گویی جانش را از درون تکهتکه میکرد. سپس، نگاهش به پیکر بیجان مادرش افتاد. سر از بدن جدا شده بود، غرق در خون... همان مادری که تا ساعاتی پیش، با لبخند و نگرانی، او را به ایزد آتش سپرده بود.
کوروش، چون کودکی گمشده و وحشتزده، خود را به پیکر مادر رساند. سر بیجانش را در آغوش گرفت. آنقدر گریه کرد که دیگر اشکی در چشمانش باقی نماند. آنقدر غصه خورد که دیگر غمی در دلش نماند. و در نهایت، او ماند و قلبی خالی از احساس، قلبی که تنها با نفرت و عطشی سوزان برای انتقام میتپید.
با خشمی که تمام وجودش را به لرزه درآورده بود، دندانهایش را بر هم فشرد و نعره زد: «دنیاشونو با خاکستر یکسان میکنم! به نوادههاشون هم رحم نمیکنم! همهتونو... همهتونو از دم تیغ میگذرونم... حرومزادهها!» خشم، چون آتشی سیاه و ویرانگر، قلبش را در بر گرفت. صدای گریهی کودکان و مادران، هنوز در فضای سنگین و پر از دود روستا پیچیده بود، اما از قاتلان هیچ ردی نبود. آنها آمده بودند، غارت کرده بودند، کشته بودند، و رفته بودند.
کوروش، در حالی که سر مادرش را همچنان در آغوش داشت، به پدرش نگریست. پدر دیگر نفس نمیکشید. یک حفرهی خونین در شکمش و آن خنجر نفرینشده که قلب مهربانش را سوراخ کرده بود. چشمانی که دیگر هیچ نوری، هیچ عشقی، در آنها نبود. پیشانیاش را بر صورت خونین و سرد پدر چسباند و با صدایی لرزان و پر از دردی که تنها یک کودک یتیم میتواند آن را بفهمد، زمزمه کرد: «بابا... منو ببخش... منو ببخش که اینقدر ضعیف بودم... قول میدم... قول میدم باعث و بانی مرگت... باعث و بانی این همه درد... زجری هزار برابر بدتر از این بکشه...»
ناگهان، از عمق وجودش، از آن هستهی نوری که حالا با تاریکی عجین شده بود، فریادی سهمگین و غیرانسانی برخاست. نوری سیاه، نه از جنس سایه، که از جنس خود نیستی و خشم مطلق، از بدنش فوران کرد و همچون انفجاری مهیب، کل روستا را در خود فرو برد. صدای گریهها، ضجهها، و حتی صدای سوختن آتش، برای لحظهای در برابر عظمت این انفجار سکوت کرد. خانهها، درختان، و حتی اجساد باقیمانده، در این نور سیاه و ویرانگر، به لرزه درآمدند و گویی میخواستند از هم بپاشند.
در میان این آشوب و ویرانی، صدای سرد و بیروح [طلسم]، چون ناقوس مرگی دیگر، در گوش کوروش پیچید:
[شما یک انسان را کشتید.]
[شما یک انسان را کشتید.]
[شما یک انسان را کشتید...]
...
این پیام، بارها و بارها تکرار شد. کوروش، در ابتدا متوجه نشد. کدام انسانها؟ قاتلان که رفته بودند. و بعد، پیش از آنکه بتواند عمق این فاجعهی جدید را درک کند، ضربهای محکم و سنگین بر گردنش فرود آمد و دنیا پیش چشمانش سیاه شد. کوروش، بیهوش، در میان خاکستر روستای نابود شده و اجساد عزیزانش، بر زمین افتاد.