جدال میان تاریکی و فساد

داستان کوروش : جدال میان تاریکی و فساد

نویسنده: Dio

شب، در اتاقک نمور و دلگیر انجمن، بوی خاک، عرق کهنه، و الکل ارزان در هم آمیخته بود. شهاب، از فرط خستگی جسم و روح، در خوابی عمیق فرو رفته بود. کوروش اما، خواب به چشمانش حرام بود.
او بر روی زمین سرد، کنار تنها پنجره‌ی اتاق نشسته بود. در برابرش، کاسه‌ی سفالی آشی که از آشپزخانه‌ی انجمن خریده بود، دست‌نخورده باقی مانده و سرد شده بود. لایه‌ی غلیظی از چربی بر روی آن بسته بود. او قاشقی را برداشت، آن لایه‌ی سرد را شکافت و قاشقی از آن آش بی‌مزه را به سمت دهانش برد. غذا، طعم خاک می‌داد. اما او می‌خورد. نه از سر گرسنگی، که از سر اجبار. اجبار برای زنده ماندن. برای قوی شدن.
به انعکاس مبهم خودش در سطح تیره‌ی آش نگاه کرد. به آن غریبه‌ای که با چشمانی سبز و تیره به او زل زده بود.
«این است آن چیزی که شده‌ام؟» این سوال، چون طعمی تلخ، در دهانش پیچید. «یک استراتژیست؟ یا یک عنکبوت که تنها یاد گرفته تارهایش را ماهرانه‌تر بتند تا قربانی، فریب را از هنر تشخیص ندهد؟»
قاشق را در کاسه رها کرد. دیگر نمی‌توانست بخورد. سرش را به شیشه‌ی کثیف و سرد پنجره تکیه داد. «برای رهایی از زندان دنیا، زندانی جدید در روح خویش بنا کردم. زنجیری از گناه برای ساناز. زنجیری از انتقام برای پدر و مادرم... و حالا، زنجیری از رضایت برای یک قتل تمیز. کدام یک سنگین‌تر است؟ زنجیری که دیگران بر تو می‌بندند، یا آنکه خودت با دستان خودت بر گردن روحت می‌آویزی؟»
این افکار، این سوالات، چون خوره، داشت از درون نابودش می‌کرد.
[«این پرسش‌ها، کوروش، پژواکِ نورِ درون توست.»] صدای ضعیف اما گرم «سایه‌ی الهی»، در ذهنش پیچید. [«تا زمانی که این‌ها را می‌پرسی، هنوز گم نشده‌ای. این درد، بهای انسان بودن است. از آن فرار نکن. این، همان چیزی است که تو را از هیولاها متمایز می‌کند.»]
کوروش می‌خواست به این صدای آرامش‌بخش چنگ بزند، اما صدایی دیگر، سرد، تیز، و پر از حقیقتی بی‌رحمانه، آن رشته‌ی نازک امید را پاره کرد.
[«انسان بودن؟»] صدای «کلمه‌ی شوم»، پر از پوزخندی بود که می‌شد آن را حس کرد. [«همان انسانیتی که دوستانت را یکی پس از دیگری به کام مرگ فرستاد؟ سایه، به تو فلسفه‌ی یک شهید را می‌آموزد. فلسفه‌ی زیبا مردن. من به تو، هنرِ زنده‌ماندن را می‌آموزم. در این جنگل، یا شکارچی هستی، یا شکار. انتخاب دیگری وجود ندارد.»]
کوروش فریاد زد: «خفه شو!» اما این فریاد، تنها در ذهن خودش پیچید. او از جا برخاست و در آن اتاق کوچک، چون گرگی در قفس، شروع به قدم زدن کرد. او از شکست خسته بود. از ناتوانی خسته بود. و از همه بیشتر، از این جدال بی‌پایان درونی، خسته بود.
ایستاد. چشم‌هایش را بست. این بار، او بود که تکلیف را مشخص می‌کرد. «حق با توئه...» این کلمات را نه با زبان، که با روحش، خطاب به آن تاریکی درونش بیان کرد. «من از شکست خوردن خسته‌ام. اگه راه درست، راه بازنده‌هاست، پس من راه اشتباه رو انتخاب می‌کنم. من... می‌خوام باهات معامله کنم.»
[«بالاخره عاقل شدی، پسرک.»] «کلمه‌ی شوم»، با لذتی آشکار پاسخ داد. [«خب، بگو ببینم. بهای این عقلانیت چیه؟»]
«شکار می‌کنم. هیولا می‌کشم. هسته‌هاشون مال تو. تو از «کلمات» خام اونا تغذیه می‌کنی، قوی‌تر میشی.»
[«جالبه. اما کافی نیست. معامله‌ی من اینه: به ازای هر سه هسته‌ی رتبه‌ی [بیداری] که بهم میدی، منم اجازه میدم برای یک دقیقه‌ی ناقابل، یکی از قدرت‌های منو «قرض» بگیری. قدرت [فساد]. قدرت [ترس]. یا اون «دست چپ» که دیگه مال منه رو، با تمام قدرتش، برات راه بندازم.»]
[«یه معامله‌ی عادلانه. تو به من غذا میدی، من به تو، قدرت. قبوله؟»]
این یک پیمان با اهریمن بود. کوروش می‌دانست. اما به جهنم. او به یاد چهره‌ی «هیچ» شده‌ی آرا افتاد. «قبوله.»
با این کلمه‌ی ذهنی، سرمایی مرگبار در تمام وجودش پیچید. دست چپش، به خودی خود مشت شد و هاله‌ای از انرژی ارغوانی تیره، برای لحظه‌ای زیر پوستش درخشید و دوباره محو شد. پیمان، بسته شده بود.
درست در همان لحظه، صدای سرد و بی‌روح [طلسم] در ذهنش پیچید:
[پیمان جدیدی شکل گرفت: «همزیستی با شوم».] [شما توانایی «قربانی کردن هسته» را به دست آوردید.] [شما توانایی «قرض گرفتن قدرت» را به دست آوردید.] [هشدار: هر بار استفاده از این پیمان، بخشی از روح شما را به «کلمه‌ی شوم» نزدیک‌تر می‌کند. با احتیاط استفاده کنید.]
کوروش، چشم‌هایش را باز کرد. آشوب، تمام شده بود. جای آن را، سکوتی سرد و آرامشی خطرناک گرفته بود. او دیگر با خودش نمی‌جنگید. او راهش را انتخاب کرده بود.
به شهاب که آرام در خواب بود، نگاه کرد. «من ازت محافظت می‌کنم، شهاب. من، به اون هیولایی که این دنیا لازم داره تبدیل میشم، تا تو مجبور نباشی بشی‌ چشمان من.»
او از جا برخاست و به سمت در رفت. دیگر شبیه به یک پسرک گمشده نبود. شبیه به یک ژنرال بود که در حال برنامه‌ریزی برای جنگ بعدی‌اش است. او انتخاب نکرده بود که قهرمان باشد یا اهریمن. او انتخاب کرده بود که «زنده» بماند. و در این دنیای بی‌رحم، زنده ماندن، بهایی بسیار تاریک داشت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.