اژدهای مغرور

داستان کوروش : اژدهای مغرور

نویسنده: Dio

روزها، در خانه‌ی اشرافی و پر از سکوت معنادار سیاژ، برای کوروش به کندی اما با التهابی پنهان سپری می‌شد. شرط یک ماهه‌ی اژدها، چون شمشیری تیز، هر لحظه بر فراز سرش در نوسان بود و خواب و خوراک را از او گرفته بود. دیگر آن پسرک روستایی نبود که تمام دغدغه‌اش گم شدن گوسفندی از گله باشد؛ حالا او جنگجویی نوپا بود، با میراثی سنگین بر دوش و آینده‌ای که به موفقیت در یک چالش به ظاهر غیرممکن گره خورده بود.
در ابتدا، کوروش، با همان ذهن ساده و شاید کمی هم خام یک نوجوان که ناگهان خود را در میان بازی بزرگان یافته بود، سعی کرد با روش‌هایی که به نظرش منطقی می‌آمد، از پس سیاژ برآید. اولین فکرش، استفاده از غافلگیری و حرکات دزدکی بود. او ساعت‌ها وقت صرف زیر نظر گرفتن حرکات و عادات سیاژ می‌کرد. اژدها، بیشتر اوقات در همان تالار وسیع، یا بر روی آن صندلی مخملین و مجللش لم می‌داد و کتابی کهنه با جلدی چرمین را مطالعه می‌کرد، یا در سکوت به شعله‌های آتش شومینه خیره می‌شد و در افکار ناشناخته‌اش غرق بود. گاهی هم، با همان تکه نان خشک و لیوان آبی که سهمیه‌ی تنبیهی رخسا بود، به گوشه‌ای می‌رفت و با حالتی که ترکیبی از غرور و شاید، کمی هم دلخوری بود، غذایش را می‌خورد.
کوروش، در این لحظات به ظاهر بی‌دفاعی، نقشه‌های کوچکی در سر می‌پروراند. یک روز، وقتی سیاژ غرق در مطالعه بود و پشتش به او، سعی کرد با قدم‌هایی بی‌صدا از پشت به او نزدیک شود و با دسته‌ی چوبی یک جارو که از گوشه‌ی تالار پیدا کرده بود، ضربه‌ای آرام به پشت پایش بزند. اما پیش از آنکه حتی بتواند به سه قدمی سیاژ برسد، صدای سرد و پر از تمسخر اژدها در تالار پیچید: «اگه فکر کردی با این حرکت بچه‌گانه‌ات می‌تونی حواس یه اژدهای چندهزارساله رو که حتی نفس کشیدن مورچه‌ای اون سر دنیا رو هم حس می‌کنه، پرت کنی، سخت در اشتباهی، پسرک! به جای این دلقک‌بازی‌ها، برو یه کم رو اون مغز نداشته‌ات کار کن!» کوروش، سرخ از خجالت و خشم، در جایش خشکش زد. سیاژ، حتی سرش را هم از روی کتاب بلند نکرده بود.
تلاش بعدی‌اش، استفاده از حواس‌پرتی بود. وقتی رخسا برای سرکشی به آشپزخانه رفته بود و سیاژ، با همان حالت تفکر همیشگی‌اش، کنار پنجره‌ی عظیم تالار ایستاده و به باغ پر از گل‌های رنگارنگ بیرون خیره شده بود، کوروش سنگی کوچک را که از حیاط برداشته بود، به سمت دیگری از تالار پرتاب کرد تا شاید حواس سیاژ پرت شود و او بتواند از فرصت استفاده کرده و با شمشیر «سروین» (که حالا دیگر یاد گرفته بود چگونه با اراده‌اش ظاهر و پنهانش کند) ضربه‌ای به او بزند. سنگ با صدایی خفیف به دیوار برخورد کرد. سیاژ، تکانی نخورد. تنها با گوشه‌ی چشم، نگاهی تحقیرآمیز به کوروش انداخت و با پوزخندی گفت: «واقعاً که استعدادت تو ایجاد سر و صدای بی‌خودی، از مهارتت تو شمشیرزنی بیشتره. حداقل یه چیزی پرت می‌کردی که ارزش نگاه کردن داشته باشه!»
این تلاش‌های ناموفق و آن تحقیرهای مداوم سیاژ، کوروش را به مرز ناامیدی کشانده بود. شب‌ها، در آن اتاق مجللی که رخسا برایش آماده کرده بود، خواب به چشمانش نمی‌آمد. دائماً به شرط سیاژ، به آینده‌ی نامعلومش، و به انتقام خون پدر و مادرش فکر می‌کرد. «این‌جوری نمیشه...» با خودش می‌گفت. «من با این روش‌های احمقانه، حتی نمی‌تونم به سیاژ نزدیک بشم، چه برسه به اینکه بهش ضربه بزنم. اون... اون یه چیزی فراتر از تصور منه. باید... باید یه راه دیگه‌ای پیدا کنم. یه راهی که اون اصلاً فکرشو هم نکنه.»
جرقه‌های یک ذهن خلاق؛ تفکر و تحلیل
پس از چندین روز تلاش بی‌نتیجه و تحمل زخم‌زبان‌های بی‌پایان سیاژ، کوروش تصمیم گرفت روشش را عوض کند. دیگر از آن حرکات دزدکی و نقشه‌های ساده خبری نبود. بیشتر وقتش را در سکوت و تفکر می‌گذراند. گاهی ساعت‌ها در کتابخانه‌ی عظیم و پر از طومارهای کهن خانه‌ی سیاژ (که با کنجکاوی و اجازه‌ی نصفه‌نیمه‌ی رخسا کشفش کرده بود) می‌نشست و به نقشه‌های قدیمی و نوشته‌های ناخوانا خیره می‌شد، نه به امید یافتن راه‌حلی جادویی، که تنها برای آرام کردن ذهن آشفته‌اش و فرار از آن نگاه سنگین سیاژ.
اما بیشتر اوقات، در همان زیرزمین وسیع و پر از رمز و رازی که اولین بار با سیاژ به آن پا گذاشته بود، می‌نشست و فکر می‌کرد. فکر می‌کرد به سیاژ. به تمام حرکاتش، به تمام حرف‌هایش، به تمام واکنش‌هایش. سعی می‌کرد الگویی در رفتارش پیدا کند. سیاژ مغرور بود، بله، این را همه می‌دانستند. اما آیا این غرور، نقطه‌ضعفی هم داشت؟ سیاژ قدرتمند بود، بله، قدرتی که کوروش حتی نمی‌توانست انتهایش را تصور کند. اما آیا این قدرت، همیشه و در همه‌جا یکسان بود؟
به یاد حرف‌های رخسا افتاد: «گاهی وقتا، بزرگترین قدرت‌ها، از دل بزرگترین ضعف‌ها بیرون میان... باید یاد بگیری که چطور از غرور اون علیه خودش استفاده کنی.» و بعد، آن جمله‌ی کلیدی: «سعی کن سیاژ رو بفهمی... جواب، شاید خیلی نزدیک‌تر از چیزی باشه که فکرشو می‌کنی.»
«فهمیدن سیاژ...» کوروش زیر لب با خودش تکرار کرد. اما چگونه می‌شد موجودی به قدمت و پیچیدگی یک اژدها را فهمید؟ موجودی که انگار تمام احساسات انسانی در برابر عظمت وجودی او، رنگ می‌باخت.
با این حال، کوروش دست از تلاش برنداشت. شروع کرد به یادداشت‌برداری ذهنی از تمام جزئیات. از اینکه سیاژ چطور موقع غذا خوردن (حتی همان نان و آب تنبیهی) تمام حواسش به اطراف بود. از اینکه چطور به حرف‌های رخسا، با وجود تمام آن کل‌کل‌ها و سرزنش‌ها، در نهایت اهمیت می‌داد. از اینکه چطور گاهی، فقط گاهی، در نگاهش به کوروش، چیزی فراتر از تحقیر و تمسخر دیده می‌شد؛ چیزی شبیه به... انتظار؟ یا شاید هم، کنجکاوی.
یک هفته از آن یک ماه گذشته بود و کوروش هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بود. ناامیدی، چون سایه‌ای سرد، دوباره داشت بر وجودش چیره می‌شد. «شاید... شاید حق با سیاژه. شاید من واقعاً لیاقت این فرصت رو ندارم...»
درست در همین لحظه از ناامیدی، جرقه‌ای در ذهنش زده شد. چیزی که قبلاً به آن توجه نکرده بود. یک عادت کوچک سیاژ، یک حرکت تکراری، یک نقطه‌ی کور احتمالی در آن دژ نفوذناپذیر غرور و قدرت.
لبخندی آرام و پر از نقشه، برای اولین بار پس از روزها، بر لبان کوروش نشست. شاید... شاید هنوز امیدی بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.