بانوی گریان

داستان کوروش : بانوی گریان

نویسنده: Dio

شب، در اتاقک نمور انجمن، کوروش، با آن سینه‌بند سیاه که بر تنش سنگینی می‌کرد، در نور لرزان شمع، بر روی نقشه‌ی مناطق اطراف خم شده بود. شهاب، در کنارش نشسته و با آن حس ششم بی‌نظیرش، به تحلیل‌های کوروش گوش می‌داد.
««سنگ‌پشت آهنین» برای «کلمه‌ی تاب‌آوری»، در کوهستان‌های شرقیه.» کوروش با نوک خنجرش به نقطه‌ای روی نقشه اشاره کرد. «راهش دوره و پر از موجودات فاسد دیگه‌ست. اما اگه بتونیم بهش برسیم، زره من تقریباً نفوذناپذیر میشه.»
او کاملاً در دنیای استراتژی و قدرت غرق شده بود. او یک ژنرال بود که برای جنگ بعدی‌اش، سلاح‌هایش را انتخاب می‌کرد. شهاب، در هاله‌ی او، دیگر آن دوست و همراه ساده را نمی‌دید. او، اراده‌ای سرد و تسلیم‌ناپذیر را می‌دید که برای رسیدن به هدفش، حاضر بود هر چیزی را زیر پا بگذارد.
کوروش، با ذهنی که پر از نقشه‌های شکار و کسب قدرت بود، سرانجام از فرط خستگی، سرش را بر روی همان میز و در کنار نقشه‌هایش گذاشت و به خوابی عمیق فرو رفت.
دنیای رویا
او چشمانش را گشود.
در ساحل دریاچه‌ای بی‌کران، زیر نور یک ماه کامل و نقره‌ای ایستاده بود. آب دریاچه، چون آینه‌ای از ابسیدین صیقل‌خورده، صاف و بی‌حرکت بود و آسمانی پر از ستاره را بازتاب می‌داد. اینجا، خاطره‌ی یک دنیای کامل بود.
و در میان آب، تا زانو، پیکری ایستاده بود. زنی با جامه‌ای سپید که چون مه، بر روی سطح آب شناور بود و گیسوانی از نور ماه که در آب سیاه ریخته بود.
کوروش، با دیدن او، آن حس آشنایی غریب و غیرقابل توصیف را دوباره تجربه کرد. یک کشش روحی. یک درد شیرین و گنگ، گویی که پس از سال‌ها، به خانه‌ای بازگشته که هرگز نمی‌دانسته آن را گم کرده است.
زن، به آرامی، به سمت او چرخید. چهره‌اش، تجسمی از زیبایی و اندوه بود. چشمان بنفشش، اقیانوسی از غمی به قدمت خودِ زمان را در خود جای داده بود.
«سرانجام آمدی.» صدایش، چون موسیقی در روح کوروش پیچید.
«تو...» کوروش با ناباوری زمزمه کرد. «من تو رو می‌شناسم... اما... چطور؟»
«برخی خاطرات، در روح حک می‌شوند، نه در ذهن.» ایزدبانو با لبخندی غمگین پاسخ داد. «و اما سوال تو... چرا من؟ چرا فرزند آسمان؟» او به آسمان پرستاره‌ی رویا نگاه کرد. «بعضی ارواح، از زمین زاده میشن. محکم و قابل پیش‌بینی. بعضی‌ها، از آتش. سوزاننده و پر از شور. اما روح تو، پسرک... روح تو، از تکه‌ای از خودِ آسمان شب، از اون زمانِ پیش از مرگ سایه‌ها، بافته شده. اون، هم پژواک نور ستاره‌ها رو در خودش داره، و هم سکوتِ بی‌انتهای خلأ رو. تو یک تضادی. یک پارادوکس. و تنها یک تضاد، می‌تونه این دنیای در هم شکسته رو درک کنه.»
او مکثی کرد. «نپرس چرا تو. کسی از طوفان نمیپرسه چرا ویران می‌کنه، یا از رودخونه نمیپرسه چرا جاریه. تو، خودِ تو، سوالی هستی که این دنیا از خودش پرسیده. و تمام زندگیت، پاسخی به این سوال خواهد بود.»
کوروش، در برابر این کلمات فلسفی و گنگ، ساکت مانده بود.
ایزدبانو، به چشمان کوروش خیره شد. «من در این دریاچه‌ی اندوه، زندانی شده‌ام، فرزند آسمان. نفرین من، از یک قلب شکسته نشأت می‌گیرد. و تنها، قلبی که خود، شکسته است، می‌تواند آن را درک کند و شاید، التیام بخشد.»
«فرزندان من...» با صدایی که از حسرت می‌لرزید، ادامه داد. «آن‌ها، روزی، زیباترین مخلوقات من بودند. بافته شده از رویای پاک و پتانسیل خالص. اما «آتش سفید»، به خلقت من حسادت کرد. او آن‌ها را فاسد کرد. آن‌ها را به هیولاهایی گرسنه و بی‌فکر بدل ساخت که حالا، در اعماق این دره پرسه می‌زنند. و من... مرا نفرین کرد که تا ابد، اینجا بمانم و با آوازم، مسافران را به این دره بکشانم تا خوراک فرزندان هیولایم شوند. من، به دام و طعمه‌گیرِ بچه‌های خودم تبدیل شده‌ام.»
اشکی از جنس خودِ نور ماه، از چشمان بنفشش چکید. «یک مادر، همیشه آرزوی زندگی برای فرزندش رو داره، حتی اگه اون فرزند، به یه هیولا تبدیل شده باشه. اما گاهی وقتا... گاهی وقتا بزرگترین عشق، هدیه دادنِ یک پایانه. یک آرامش ابدی.»
کوروش، با دیدن این اندوه کیهانی، برای لحظه‌ای قلبش به درد آمد. اما کوروشِ جدید، دیگر اجازه نمی‌داد که ترحم، تصمیماتش را هدایت کند. او یک معامله‌گر بود.
«این یک تراژدی بزرگه، بانوی گریان.» با صدایی آرام اما سرد گفت. «و من، شاید بتونم کمکت کنم. اما... بهای این کمک چیه؟ این مأموریت، من و همراهم رو در مسیر خطری بزرگ قرار میده. و نقشه‌های منو برای قوی‌تر شدن، به تأخیر میندازه. در ازای آزاد کردن روح فرزندان تو، من چی به دست میارم؟»
ایزدبانو، از این سوال، از این سردی محاسبه‌گرانه، جا نخورد. شاید حتی، در عمق آن نگاه پر از اندوهش، رگه‌ای از تحسین دیده می‌شد.
«یک کودک، برای پاک کردن اشک‌های مادرش، طلب مزد می‌کند... دنیا، واقعاً تغییر کرده.»
او ادامه داد: «من قدرتی برای بخشیدن ندارم. اما می‌توانم یک «پیمان» با تو ببندم. یک معامله. تو، به فرزندان من هدیه‌ی «مرگ» را می‌دهی، و من، در ازای هر روحی که آزاد می‌کنی، یکی از پژواک‌های قدرت گمشده‌ام را به تو می‌بخشم.»
«و اطلاعات...» کوروش حرفش را قطع کرد. «من به اطلاعات احتیاج دارم. در مورد «حاکم هفت شهر».»
«دانش من از او، چون خاطراتم، تکه‌تکه است.» بانو پاسخ داد. «او، یک سرطان جدیده بر روی زخمی کهن. اما... با آزاد کردن هر کدام از فرزندانم، بخشی از حافظه‌ی من نیز باز خواهد گشت. شاید در پایان این راه، بتوانم پاسخ تو را بدهم.»
سپس، معمای خود را، که حالا دیگر نه یک درخواست، که شرایط یک قرارداد بود، مطرح کرد:
«برای آرامش من، سه فرزند ارشد مرا بیاب و روحشان را آزاد کن. در ازای هر کدام، هدیه‌ای از من دریافت خواهی کرد.»
«پژواک اول، «فرزند دانش»، در جایی خفته است که «سکوت، فریاد می‌کشد». با آزاد کردن او، به تو «وضوح روح» خواهم بخشید تا دروغ را از حقیقت تمیز دهی.»
«پژواک دوم، «فرزند قدرت»، در جایی زندانی است که «سنگ، رویای حرکت می‌بیند». با آزاد کردن او، به تو «سرعت یک خاطره» را خواهم بخشید تا از هر خطری بگریزی.»
«و پژواک سوم، «فرزند قلب»، در سینه‌ی کسی است که «نفس می‌کشد، اما زندگی نمی‌کند». با آزاد کردن او، به تو قدرتمندترین داراییم، «کلمه‌ی سکوت» را خواهم داد تا با آن، حتی در برابر «نبود» نیز بایستی.»
این یک پیشنهاد وسوسه‌انگیز بود. کلماتی که کوروش برای به دست آوردنشان، باید ماه‌ها شکار می‌کرد، حالا در قالب یک مأموریت، در برابرش قرار گرفته بود. او، با همان سردی یک بازرگان که بهترین معامله‌ی عمرش را انجام می‌دهد، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. «قبوله.»
با این کلمه، آن دنیای رؤیایی شروع به لرزیدن کرد و کوروش به خواب عمیق تری فرو رفت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.