ساحل استخوان ها

داستان کوروش : ساحل استخوان ها

نویسنده: Dio

پس از آنکه رستم، با اطمینانی که از سال‌ها آموزش زیر نظر پدرش، زال، نشأت می‌گرفت، مسیر حرکتشان را با نگاه به آن هفت ماه رنگارنگ و آن صورت‌های فلکی ناشناخته تعیین کرد، آن دو، دو هم‌پیمان گمشده، سفر پر از خطر و ماجرای خود را در «دنیای مرگ سایه‌ها»، برای پیدا کردن سومین یارشان، آغاز کردند.
آن‌ها به اسکلت عظیم آن موجود باستانی که چون قوسی بر فراز آسمان کشیده شده بود، پشت کردند و از ساحل استخوان‌ها دور شدند. صدای حزین و بی‌وقفه‌ی امواج آن دریای سیاه، آرام‌آرام در پشت سرشان محو می‌شد و جای خود را به سکوتی عمیق‌تر، سنگین‌تر، و شاید، مرگبارتر می‌داد. زمین زیر پایشان، از شن‌های تیره و مرطوب ساحل، به خاکی خاکستری و ترک‌خورده تغییر می‌کرد که گویی قرن‌ها بود که طعم باران را نچشیده بود. هوا، سرد و ساکن بود، اما در آن، بویی غریب و ناآشنا موج می‌زد؛ بویی شبیه به بوی فلز زنگ‌زده، غبار کهنه، و شاید، بوی خودِ زمان که در این دنیای فراموش‌شده، متوقف گشته بود.
هر قدمی که برمی‌داشتند، بیشتر به غرابت و وهم‌آلود بودن این دنیا پی می‌بردند. آن هفت ماه، با نورهای متفاوتشان (آبی یخی، سبز زمردین، ارغوانی سلطنتی، سرخ خونین، و سه ماه دیگر با رنگ‌های سفید، زرد و خاکستری)، نوری چندلایه و دائماً در حال تغییر بر روی زمین می‌انداختند که باعث می‌شد فاصله‌ها و ابعاد، غیرواقعی و فریبنده به نظر برسند. اما وحشتناک‌تر از همه، همان راز سایه‌های گمشده بود. راه رفتن در دنیایی که هیچ سایه‌ای وجود نداشت، حسی از بی‌وزنی، از عدم تعلق، و از پوچی‌ای عمیق را در دل ایجاد می‌کرد. گویی آن‌ها، نه موجوداتی واقعی، که تنها ارواحی سرگردان در برزخی بی‌انتها بودند.
پس از ساعت‌ها پیاده‌روی در آن دشت خاکستری و بی‌پایان، از دور، اولین نشانه‌های حیات، یا چیزی شبیه به آن، نمایان شد. جنگلی انبوه، که هیچ شباهتی به جنگل‌های سرسبز و آشنای ایروا نداشت. اینجا، «جنگل سرخ» بود.
درختان این جنگل، با تنه‌هایی به رنگ سیاه مات و صیقل‌خورده، چون ستون‌هایی از ابسیدین، تا ارتفاعی باورنکردنی به سوی آن آسمان هفت‌رنگ قد برافراشته بودند. و برگ‌هایشان... برگ‌هایشان به رنگ سرخ آتشین، سرخ خونین، و ارغوانی تیره بود. برگ‌هایی که در آن نور وهم‌آلود ماه‌ها، می‌درخشیدند و با هر وزش نسیم ملایم و سردی که در میان درختان می‌پیچید، صدایی شبیه به خش‌خش شعله‌های آتش یا شاید، نجوایی از ارواح گمشده، از خود تولید می‌کردند.
زمین زیر درختان، با فرشی ضخیم از همین برگ‌های سرخ و ارغوانی پوشیده شده بود و راه رفتن بر روی آن، حسی از قدم گذاشتن بر روی خاکستری گرم اما خاموش را داشت. گاهی، قارچ‌هایی با رنگ آبی فسفری یا سبز شب‌تاب، از پای تنه‌ی درختان بیرون زده و با نور ملایم و جادویی‌شان، فضایی سورئال و به طرز عجیبی، زیبا و در عین حال، ترسناک ایجاد می‌کردند.
«اینجا... اینجا دیگه چه جور جاییه؟» آرتمیس، با وجود تمام آن تجربه و آن روحیه‌ی جنگجویانه‌اش، با صدایی که از شگفتی می‌لرزید، زمزمه کرد و خنجرهایش را محکم‌تر در دست گرفت. «زیباست... اما... اما یه حس خیلی بدی بهم میده. انگار که هر کدوم از این درختا، دارن با نفرت نگاهمون می‌کنن.»
رستم، که با همان آرامش همیشگی و با چشمانی که با دقتی بیشتر از قبل، تمام جزئیات محیط را تحلیل می‌کرد، در کنارش حرکت می‌کرد، پاسخ داد: «اینجا، همه چیزش بوی مرگ و جادوی کهنه میده، آرتمیس. باید خیلی مراقب باشیم. هر زیبایی‌ای تو این دنیا، می‌تونه یه تله‌ی مرگبار باشه.»
همان‌طور که در سکوت و با احتیاط کامل، در میان آن درختان سرخ و سیاه پیش می‌رفتند، ناگهان، از میان سایه‌های (یا بهتر است بگوییم، تاریکی‌های) عمیق جنگل، چندین موجود عجیب و غریب و به شدت سریع، به سمتشان یورش بردند.
آن‌ها شبیه به میمون‌های لاغر و کشیده‌ای بودند با پوستی به رنگ خاکستری تیره که با آن زمین و تنه‌ی درختان هم‌رنگ شده بود. اما به جای دست، دو تیغه‌ی بلند و استخوانی، شبیه به دو داس مرگ، از شانه‌هایشان بیرون زده بود و با چشمانی ریز و متعدد که چون نقاطی سرخ‌رنگ در تاریکی می‌درخشیدند، به آن‌ها خیره شده بودند.
«مراقب باش!» رستم با فریادی کوتاه به آرتمیس هشدار داد و در یک آن، شمشیر آبی و درخشانش را از غلاف بیرون کشید.
نبردی سریع و غافلگیرکننده درگرفت. آن موجودات، با سرعتی باورنکردنی حرکت می‌کردند و با آن داس‌های استخوانی‌شان، از هر سو به کوروش و رستم حمله می‌کردند. اما حالا، آن‌ها دو نفر بودند. دو جنگجوی ماهر که در کنار هم، به نیرویی به مراتب قدرتمندتر بدل شده بودند.
رستم، با آن تسلط بی‌نظیرش، چون صخره‌ای استوار، در برابر حملات بی‌وقفه‌ی آن‌ها ایستادگی می‌کرد. شمشیرش، با چرخشی سریع و دقیق، ضربات مرگبار آن‌ها را دفع می‌کرد و با هر ضدحمله، یکی از آن‌ها را از پای درمی‌آورد.
آرتمیس نیز، با آن چابکی یک گربه‌ی وحشی و با استفاده از تاریکی و آن درختان سرخ و سیاه به عنوان پوشش، در میان مهاجمان می‌رقصید. خنجرهای زهرآلودش، چون دو نیش افعی، در نقاط ضعف و آسیب‌پذیر آن‌ها فرو می‌رفت و با هر ضربه، فریادی از درد و ناله‌ای از مرگی سریع را به همراه داشت.
این، اولین نبرد هماهنگ آن‌ها بود. نبردی که در آن، قدرت و استحکام رستم، با سرعت و زیرکی آرتمیس، ترکیبی مرگبار و بی‌نقص ساخته بود. پس از چند دقیقه‌ی نفس‌گیر، آخرین موجود نیز، با ضربه‌ی هماهنگ شمشیر رستم و خنجر آرتمیس، بر روی آن برگ‌های سرخ‌رنگ جنگل افتاد و به دودی سیاه و بدبو تبدیل شد.
برای لحظاتی، هر دو در سکوت، نفس‌نفس‌زنان، به هم نگاه کردند. نیازی به هیچ کلمه‌ای نبود. در نگاهشان، احترامی متقابل و اعتمادی نوپا شکل گرفته بود. آن‌ها در این جهنم بی‌سایه، تنها امید و تکیه‌گاه یکدیگر بودند.
پس از آن نبرد، آن‌ها با احتیاطی بیشتر از قبل، به مسیرشان ادامه دادند. هرچه بیشتر در آن جنگل سرخ پیش می‌رفتند، فضا عجیب‌تر و وهم‌آلودتر می‌شد. گاهی از کنار رودخانه‌هایی می‌گذشتند که در آن، به جای آب، مایعی غلیظ و سیاه‌رنگ، شبیه به قیر مذاب، به آرامی جریان داشت. و گاهی، سنگ‌هایی عظیم و نامنظم را می‌دیدند که با فاصله‌ای اندک از زمین، در هوا معلق بودند، گویی جاذبه‌ی این دنیا نیز، قوانین خاص خودش را داشت.
پس از شاید یک روز کامل پیاده‌روی و چند درگیری کوچک دیگر، سرانجام، در دوردست، و در میان انبوه آن درختان سرخ و سیاه، چیزی دیدند که قلبشان را از هیجان و شاید، امیدی تازه، به تپش انداخت.
 مرموز و شاید، پر از راز. برجی که از سنگی سفید و درخشان ساخته شده و در آن نور وهم‌آلود هفت ماه، چون ستاره‌ای زمینی می‌درخشید. و از بالای آن، دودی نازک و سفیدرنگ، به آرامی به سوی آسمان بالا می‌رفت.
دود... یعنی آتش. و آتش... یعنی شاید، حیات. یا شاید، خطری جدید و ناشناخته.
رستم و آرتمیس، نگاهی به یکدیگر انداختند. در چشمان هر دو، همزمان هم امید بود و هم احتیاط. آیا کوروش، آنجا بود؟ یا شاید، یکی دیگر از آن شش بازمانده‌ی گمشده؟ یا حتی، موجودی به مراتب خطرناک‌تر از آن‌هایی که تا به حال با آن روبرو شده بودند؟
تنها یک راه برای فهمیدن وجود داشت.
و این‌گونه بود که آن دو، دو هم‌پیمان گمشده، با قلبی پر از امید و دلهره، و با شمشیرها و خنجرهایی آماده، سفر خود را به سمت آن برج سفید و ناشناخته، در دل آن جنگل سرخ و وهم‌آلود «دنیای مرگ سایه‌ها»، ادامه دادند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.