پس از آنکه کوروش، در اعماق آن رؤیای پر از راز و اندوه، با آن حقیقت تلخ «مردی که مادرش را در آغوش داشت» و آن نگاه پر از حسرتش روبرو شد و با درکی جدید از مفهوم رنج و شاید، هدفی بزرگتر به دنیای واقعی بازگشت، آن پیلهی کریستالی سیاه و سرخ که چون تابوتی از درد، تمام وجودش را در بر گرفته بود، شروع به لرزیدن و ترک خوردن کرد.
درد، هنوز چون اقیانوسی از آتش مذاب در تمام رگهایش جریان داشت، اما حالا دیگر آن درد کور، ویرانگر، و بیمعنای گذشته نبود. این درد، حالا معنایی داشت. این زجر، حالا هدفی داشت. و او، با تمام وجود، آمادهی ادامهی این مسیر سخت و پر از زجر میشد. نه برای تسلیم شدن، که برای غلبه کردن.
او دیگر با درد نمیجنگید. دیگر در برابر آن زجر، فریاد نمیزد و التماس نمیکرد. او درد را پذیرفت، آن را در آغوش کشید، و سعی کرد از آن، از دل همان چیزی که تا لحظاتی پیش قصد نابودی کاملش را داشت، قدرتی جدید، ارادهای نو، و شاید، درکی عمیقتر از خودش، از دنیای اطرافش، و از آن زنجیرهای نامرئی که روحش را به اسارت کشیده بودند، بیرون بکشد.
پیلهی کریستالی، با حس کردن این تغییر شگفتانگیز در ارادهی کوروش، با حس کردن این پذیرش عمیق و این آرامش پولادینی که از دل طوفانی سهمگین برخاسته بود، با صدایی شبیه به شکستن هزاران آینه در سکوتی مرگبار، در هم شکست و چون غباری از کریستالهای سیاه و سرخ، در هوا پراکنده شد.
کوروش، خسته، عرقریزان، اما با چشمانی که از آن نوری از جنس درک و ارادهای پولادین که از دل آتش و زجر بیرون آمده بود، میدرخشید، از میان آن غبار کریستالی بیرون آمد و با وجود تمام آن ضعف و دردی که هنوز در عضلاتش بود، بر روی زانوهایش، و سپس، با تمام توان و با ارادهای که هیچکس انتظارش را نداشت، بر روی پاهایش ایستاد.
شهاب، که در تمام این مدت با چهرهای آرام اما پر از اندوهی پنهان، شاهد این شکنجهی بیرحمانه و این جدال درونی کوروش بود، با دیدن این تغییر در او و آن نور عجیبی که در چشمانش بود، لبخندی از سر تحسین و شاید، کمی هم شگفتی بر لبانش نشست و به سمتش آمد. «بهت تبریک میگم، کوروش. تو... تو از پسش بر اومدی. از پس اولین و شاید، سختترین مرحلهی آموزش استاد فرنود.»
اما فرنود، با همان نگاه سرد، بیتفاوت، و شاید، کمی هم کنجکاوانهی یک محقق که نتیجهی آزمایشش را با دقتی موشکافانه بررسی میکند، به او نزدیک شد. «هنوز خیلی خیلی زوده برای تبریک گفتن، پسرک نابینا. اون فقط یاد گرفته که چطور زنده بمونه و مثل یه کرم خاکی زیر بار درد له نشه. هنوز تا یاد گرفتن اینکه چطور از این زجر، از این درد، قدرتی واقعی، قدرتی که بتونه کوهها رو جابجا کنه و خدایان رو به زانو دربیاره، بیرون بکشه، راه درازی، راهی به درازای یک عمر پر از رنج و تنهایی، در پیش داره.»
فرنود، بیآنکه به کوروش فرصت استراحت بیشتری بدهد، به سمت میزی سنگی که در مرکز آن غار درختی قرار داشت، حرکت کرد. «بیاین. وقت شامه.»
این، اولین باری بود که فرنود آنها را به یک وعدهی غذایی واقعی دعوت میکرد. شهاب، با همان آرامش همیشگی، به کوروش کمک کرد تا بر روی یکی از صندلیهای سنگی کنار میز بنشیند. بر روی میز، برخلاف انتظار کوروش، نه از غذاهای اشرافی خبری بود و نه از آن نان و آب همیشگی. تنها چند تکه نان سبوسدار، مقداری پنیر محلی، و کاسهای بزرگ از سوپی ساده اما معطر قرار داشت.
پس از آنکه در سکوت، شام سادهشان را خوردند، فرنود، با همان نگاه سرد و نافذش، به کوروش خیره شد. «خب، کوروش. حالا که طعم واقعی زجر رو چشیدی، حالا که فهمیدی قدرت، بهایی به سنگینی خودِ هستی داره، و حالا که میدونی این دنیا، یه بازی بیرحمانه بیشتر نیست، بهم بگو، نقشهات برای ادامهی این بازی چیه؟»
کوروش، از این سوال ناگهانی و مستقیم، جا خورد. نگاهی به شهاب انداخت، اما شهاب، با همان چهرهی آرام، گویی میخواست بگوید که این، سوالی است که تنها خود کوروش باید به آن پاسخ دهد.
«نقشهی من؟» کوروش با صدایی که هنوز از خستگی آن آزمون هولناک میلرزید، اما حالا دیگر ارادهای پولادین و نگاهی روشنتر در آن بود، گفت. «اول پیدا کردن دوستام بعد... قوی شدنه. اونقدر قوی که بتونم انتقام خون پدر و مادرمو از هر کسی که تو این جنایت دست داشته، بگیرم. و شاید...» به یاد آن رؤیای پر از راز و آن مرد خوشقیافهی پر از رنج افتاد. «...شاید بتونم راهی برای شکستن این چرخهی رنج پیدا کنم.»
فرنود، با شنیدن این حرف، پوزخندی زد که دیگر آن تمسخر اولیه را نداشت و بیشتر به نوعی ارزیابی سرد و دقیق شباهت داشت. «انتقام... رهایی... هنوزم داری با این کلمات انسانی و شاید، کمی هم سادهلوحانه فکر میکنی، پسرک. اما باشه. فرض میکنیم این نقشهی توئه. چطور میخوای بهش برسی؟ تو این دنیای آزمون، تو این هفت شهر همپیوسته که هر کدومشون یه جهنم جداگانهست و پر از موجودات گرسنهتر و بیرحمتر از اون چیزیه که تا حالا دیدی، و با اون حاکم قدرتمندی که به دنبال توئه، چطور میخوای زنده بمونی، چه برسه به اینکه بخوای قوی بشی و انتقام بگیری یا کسی رو نجات بدی؟»
این سوال، سوال سختی بود. کوروش، تا به حال به اینجای کار، به این جزئیات، فکر نکرده بود. اما حالا، باید جوابی پیدا میکرد. با یادآوری تمام آنچه دیده و شنیده بود، با اتکا به هوش ذاتیاش و آن درک جدیدی که از دنیا و از خودش پیدا کرده بود، شروع به سخن گفتن کرد: «من... من و شهاب، اول از این هزارتو عبور میکنیم. بعد، وارد اولین شهر، «شهر سایههای گمشده» میشیم. اونجا، سعی میکنیم هم قویتر بشیم، هم اطلاعات بیشتری در مورد این دنیا، در مورد این آزمون، و در مورد اون حاکم هفت شهر به دست بیاریم. و شاید... شاید بتونیم بقیهی اون هشت نفر، اونایی که هنوز زنده موندن، مثل رستم و آرتمیس رو هم پیدا کنیم. شاید... شاید اگه با هم باشیم، شانسی در برابر اون حاکم و اون خطراتی که در پیش داریم، داشته باشیم.»
سیاژ، با شنیدن این حرف، خندهای کوتاه و پر از تمسخر سر داد. «اتحاد؟ دوستی؟ پسرک، تو هنوزم خیلی سادهلوحی. یادت رفته قانون اول این آزمون چی بود؟ «تنها یک نفر زنده خواهد ماند...» تو این بازی، هر کسی، حتی نزدیکترین دوستت، حتی این رفیق نابینات، یه روزی میتونه بزرگترین دشمنت بشه.»
کوروش با قاطعیت و با نگاهی که دیگر هیچ تردیدی در آن نبود، پاسخ داد: «شاید. اما من حاضرم این ریسک رو بکنم. چون تنهایی، حتی اگه به قدرت مطلق هم برسی، باز هم یه جور مرگه. یه جور زجر بیپایان.»
فرنود، برای لحظهای طولانی، در سکوت به کوروش نگاه کرد. در آن چشمان سرد و بیاحساسش، جرقهای از چیزی شبیه به... رضایت؟ یا شاید، تأییدی ناخواسته دیده میشد. «باشه. نقشهی بدی نیست. حداقل، برای شروع، از هیچی بهتره.»
سپس، از جا برخاست و به سمت در ورودی غار رفت. «من شما رو تا دروازهی اولین شهر رسوندم و اولین و آخرین درسم رو هم بهتون دادم. از اینجا به بعدش، دیگه با خودتونه. من کارهای مهمتری دارم که باید بهشون رسیدگی کنم.»
کوروش و شهاب، با شگفتی و ناباوری به او نگاه کردند. «یعنی چی؟ کجا میخوای بری؟ ما رو اینجا، تو این دنیای لعنتی، تنها میذاری؟» کوروش با صدایی که از اضطراب میلرزید، پرسید.
فرنود، برای آخرین بار، به سمتشان چرخید. لبخندی مرموز و شاید، کمی هم غمگین بر لبانش نشست. «من هرگز کسی رو تنها نمیذارم، کوروش. من فقط، بهشون فرصت میدم که روی پای خودشون وایستن و زنجیرهای خودشونو پیدا کنن. اما قبل از اینکه برم، چند تا راهنمایی کوتاه اما شاید، حیاتی هم برات دارم.»
او به کوروش نزدیکتر شد. «اول اینکه، به هیچکس، تاکید میکنم، به هیچکس، به طور کامل اعتماد نکن. حتی به این دوست نابینات، حتی به اون دو تا همراهی که تو دنیای واقعی منتظرتن، و حتی، به اون سایهی الهی که درونت داری. هر کسی، هر موجودی، میتونه یه روزی بهت خیانت کنه. تنها کسی که میتونی بهش اعتماد کنی، خودتی و اون قدرتی که از دل زجر به دست میاری.»
«دوم اینکه، دنبال جواب سوالاتت تو گذشته نگرد. جواب، همیشه تو آیندهست. تو اون کاری که قراره انجام بدی. تو اون انتخابی که قراره بکنی.»
«و سوم، و شاید، مهمتر از همه...» نگاهی عمیق و پر از معنا به کوروش انداخت. «یادت باشه، کوروش. بزرگترین زندان، آزادی مطلقه. و بزرگترین آزادی، پذیرش زنجیرهاییه که خودت برای خودت انتخاب میکنی. حالا برو و زنجیر خودتو پیدا کن.»
سپس، با لحنی جدیتر و شاید، برای اولین بار، کمی هم نگران، ادامه داد: «و این آخرین نصیحت من به شما دو تاست: مواظب «حاکم هفت شهر» باشین. اون، از وجود شما، مخصوصاً تو، کوروش، باخبره. و به دنبال مرگه شماست. مرگی که شاید، خیلی نزدیکتر از چیزی باشه که فکرشو میکنین.»
و پس از گفتن این جملات عجیب و غریب و هشدارآمیز، که هزاران سوال جدید و ترسناک در ذهن کوروش و شهاب کاشت، فرنود، با لبخندی که معنایش را هیچکس نمیفهمید، در میان سایههای آن غار درختی، آرامآرام محو شد، گویی که هرگز وجود نداشته است.
حالا، کوروش و شهاب، دوباره تنها بودند. اما این بار، تنهاتر از همیشه. با کولهباری از تجربه، دانش، درد، و سوالاتی بیپاسخ، در آستانهی ورود به اولین شهر از آن «هفت شهر همپیوسته»، در دل آن «دنیای مرگ سایهها». و هیچکس نمیدانست که در آن شهرها، و در برابر آن حاکم ناشناخته، چه سرنوشتی در انتظارشان است.