وفاداری خود

داستان کوروش : وفاداری خود

نویسنده: Dio

کوروش و شهاب، پس از آن پیمان برادری که در سکوت و با درک رنج‌های مشترک بسته شد، به «انجمن شکارچیان سایه» بازگشتند. شهاب، با وجود آن آرامش ظاهری، از این کوروش جدید، از آن سکوت سرد و آن نگاه تیره‌شده‌اش، کمی هراس داشت. او در هاله‌ی کوروش، دیگر تنها آن نور بزرگ و آن تاریکی گرسنه را نمی‌دید؛ او حالا، شاهد شکل‌گیری یک «اراده»ی سوم بود. اراده‌ای سرد، تیز، و به برنده‌گی تیغه‌ی یک شمشیر آبدیده.
آن شب، در آن اتاقک نمور، پیش از آنکه نقشه‌ی انتقامشان را بچینند، شهاب سکوت را شکست. «کوروش... این راهی که میری... مطمئنی درسته؟ این همه نفرت... این همه خشم... آخرش خود تو رو نابود می‌کنه.»
کوروش، که در کنار پنجره نشسته و به آن هفت ماه بی‌تفاوت خیره شده بود، به آرامی چرخید. لبخندی بر لبانش بود که هیچ نشانی از گرما نداشت.
«اشتباه می‌کنی، شهاب. من پر از نفرت نیستم. نفرت، یه احساسه. و احساسات، مال آدمای ضعیفه. من... من فقط به شفافیت رسیدم.»
او به شهاب نزدیک‌تر شد. چشمان سبز تیره‌اش، در آن نور کم‌فروغ، عمقی ترسناک داشت. «تو این دنیا، به ما یاد دادن که وفاداری، یه فضیلته. اما این بزرگترین دروغیه که بهمون گفتن.» صدایش، آرام اما پر از قاطعیتی پولادین بود. «وفاداری به دیگران، خیانت به خودته. و وفاداری به خودت، خیانت به دیگران. و در دنیایی که هر کسی برای بقای خودش می‌جنگه، تنها خیانتی که نابخشودنیه، خیانت به خودته. من... دیگه قصد ندارم به خودم خیانت کنم.»
نقشه‌ی کوروش، دیگر یک فریب ساده نبود. یک شطرنج چندلایه بود. او ابتدا به دفتر گرز رفت و آن معامله‌ی هوشمندانه را انجام داد. هسته‌ی «معبد خاموش» را داد، و در ازایش، دویست کریستال سایه و آن مأموریت «لغو شده» اما به طور خصوصی واگذار شده به گروه چهارنفره‌شان را گرفت. او صحنه‌ی بازی را آماده کرده بود.
سپس، به جای آنکه هر دو خائن را با هم فریب دهد، آن‌ها را از هم جدا کرد. او ابتدا، گرگین را، که می‌دانست ترسو و ضعیف‌تر است، در گوشه‌ای از انجمن تنها گیر آورد.
«گرگین،» با لحنی که از آن، نوعی دلسوزی دروغین می‌بارید، گفت. «لهراسب، همیشه حق تو رو می‌خوره، نه؟ اون قوی‌تره، و تو همیشه زیر سایه‌ی اون موندی. من یه نقشه دارم. یه نقشه‌ی خیلی خوب. که باهاش، هم از شر غرور اون خلاص میشی، هم سهم بیشتری از جایزه می‌بری.»
او بذری از شک و بی‌اعتمادی را در دل گرگین کاشت. سپس، به سراغ لهراسب رفت.
«لهراسب،» با لحنی رک و بی‌پرده گفت. «تو یه جنگجوی خوبی. اما شریکت، یه بزدله. تو یه نبرد سخت، اولین کسی که از پشت بهت خنجر می‌زنه، یا فرار می‌کنه و تنهات میذاره، خودشه. من یه پیشنهاد دارم. بیا این مأموریت رو با هم انجام بدیم. و وقتی کار تموم شد... خب، سهم یه ترسو، خیلی کمتر از سهم یه جنگجوی واقعیه، مگه نه؟»
و در نهایت، هر سه نفر را در کنار هم جمع کرد. «ببینین، رفقا. هیچ‌کدوم ما به اون یکی اعتماد نداره. پس بیاین جای دوستی، یه معامله‌ی حرفه‌ای داشته باشیم. وارد غار میشیم، هیولاها رو می‌کشیم، و جایزه رو، بر اساس لیاقت و شجاعت هر کس تو نبرد، تقسیم می‌کنیم. هر کی بیشتر جنگید، بیشتر برمی‌داره. عادلانه‌ست، نه؟»
این پیشنهاد، برای آن دو خائن که هر کدام فکر می‌کردند از دیگری زرنگ‌ترند و می‌توانند سر او را کلاه بگذارند، بهترین پیشنهاد ممکن بود. آن‌ها، با لبخندهایی که از آن، خیانتی چندلایه می‌بارید، قبول کردند.
آن‌ها وارد «غارهای نمکی» شدند. پس از مدتی پیاده‌روی، به پرتگاهی عمیق رسیدند که تنها راه عبور از آن، یک پل طنابی کهنه و لرزان بود.
«خب،» کوروش، که حالا رهبر بی‌چون‌وچرای گروه بود، گفت. «این پل، به نظر نمیاد وزن بیشتر از یه نفر رو تحمل کنه. من اول میرم اون طرف تا امنیت مسیر رو چک کنم. بعد گرگین میاد. و در آخر، تو لهراسب، که از همه سنگین‌تری و مراقب پشت سرمون هستی.»
لهراسب، از این تعریف و این تأیید قدرتش، مغرورانه پوزخندی زد.
کوروش، با مهارتی که از تمریناتش به دست آورده بود، به سرعت از پل عبور کرد و در آن سوی پرتگاه ایستاد. «مسیر امنه! بیا، گرگین!»
گرگین، با تردید و ترسی که در چشمانش موج می‌زد، قدم بر روی پل گذاشت. وقتی به وسط پل رسید، کوروش، نگاهی سرد و پر از معنا به لهراسب که در این سو ایستاده بود، انداخت.
«می‌دونی بزرگترین ضعف یه زنجیر چیه، لهراسب؟ ضعیف‌ترین حلقه‌اش.»
و با این حرف، شمشیر «سروین» را بیرون کشید. اما نه برای حمله به طناب‌ها. با حرکتی سریع و دقیق، سنگی بزرگ را از کنار پایش به سمت یکی از ستون‌های نمکی که طناب پل به آن بسته شده بود، پرتاب کرد. ضربه، دقیق و حساب‌شده بود. ستون نمکی، ترک برداشت و طناب، از یک سو، شل شد.
گرگین، با فریادی از وحشت، تعادلش را از دست داد و از پل آویزان شد. او تنها با دستانش، به آن طناب لرزان چسبیده بود و بر فراز آن دره‌ی بی‌انتها، تاب می‌خورد.
«کمکم کن! لهراسب! کوروش!»
کوروش، با آرامشی مرگبار، به لهراسب نگاه کرد. «اون داره ما رو معطل می‌کنه. یه حلقه‌ی ضعیف. اگه بیفته، سهم ما دو نفر، خیلی بیشتر میشه. انتخاب با توئه، رفیق. می‌خوای این بارِ اضافه رو با خودمون حمل کنیم؟»
لهراسب، برای لحظه‌ای به چهره‌ی پر از التماس گرگین نگاه کرد. و بعد، به یاد آن دویست کریستال سایه افتاد. پوزخندی بی‌رحمانه بر لبانش نشست. خنجرش را بیرون کشید و با یک حرکت، آن طناب پوسیده را پاره کرد.
فریاد آخر گرگین، در عمق آن دره‌ی بی‌انتها، گم شد.
«انتخاب خوبی بود.» کوروش از آن سوی پرتگاه گفت.
لهراسب، با خنده‌ای پیروزمندانه، گفت: «حالا دیگه جایزه، فقط برای ما دو تاست، پسر! زود باش برگرد این‌ور تا...»
کوروش، حرفش را قطع کرد. لبخندی سرد، که از هر زهری کشنده‌تر بود، بر لبانش نشست. «وفاداری به خودت، خیانت به دیگرانه. تو همین الان، این فلسفه‌ی بزرگ رو با تمام وجودت بهم ثابت کردی، لهراسب.»
پیش از آنکه لهراسب بتواند معنای این جمله را بفهمد، کوروش، با همان شمشیری که سنگ را پرتاب کرده بود، این بار، به ستون نمکی زیر پای خودش ضربه زد. پل، به طور کامل، از هر دو طرف، فرو ریخت.
لهراسب، در این سوی پرتگاه، تنها، و با چشمانی که از آن، ناباوری و وحشتی دیوانه‌وار می‌بارید، به کوروش که حالا با آرامش، در آن سوی دیگر ایستاده بود، خیره شده بود.
«تو... تو چیکار کردی، حرومزاده؟!»
کوروش، شمشیرش را در غلاف کرد. «من؟ من فقط داشتم شطرنج بازی می‌کردم.»
سپس، رو به شهاب کرد که از ابتدا، در سکوت، در جایی بالاتر و پنهان از دید، شاهد تمام این نمایش بود. «وقتشه، شهاب.»
شهاب، این بار، صدای غرش گرسنه‌ی یک گله‌ی کامل از «غروب‌گردها» را، از پشت سر لهراسب، از اعماق همان غاری که او در آن تنها و بدون هیچ راه فراری ایستاده بود، تقلید کرد.
لهراسب، با وحشت به پشت سرش نگاه کرد. او می‌دانست که دیگر هیچ راهی نیست. او، در دامی که با طمع خودش ساخته بود، گرفتار شده بود.
کوروش و شهاب، به فریادهای آخر او، به آن ضیافت مرگبار هیولاهایی که هرگز وجود خارجی نداشتند، گوش ندادند. آن‌ها، در سکوت، به سمت انجمن بازگشتند.
کوروش، با چهره‌ای که از آن، اندوهی ساختگی برای از دست دادن «سه همراه شجاعش» در یک «حادثه‌ی تلخ ریزش غار» می‌بارید، تمام جایزه‌ی مأموریت را از گرز تحویل گرفت.
او، در این بازی بی‌رحمانه، با هوشش، با بی‌رحمی‌اش، و با خیانتی که به آن، نام «شفافیت» داده بود، پیروز شده بود. دستانش، تمیز بود. اما روحش... روحش، برای همیشه، به رنگ آن تاریکی عمیق و بی‌انتهای غارهای نمکی درآمده بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.