تالار آیینه ها

داستان کوروش : تالار آیینه ها

نویسنده: Dio

کوروش، پس از آن رؤیای تکان‌دهنده و آن همزادپنداری عمیق با درد و رنج اوژان، با قلبی که هنوز از طنین آن تراژدی کهن می‌تپید و ذهنی که پر از سوالات بی‌پاسخ در مورد سرنوشت، دوستی، و خیانت بود، از خواب برخاست. تصویر آن چشمان پر از حسرت اوژان، و آن اراده‌ی تسلیم‌ناپذیرش برای جنگیدن تا آخرین نفس، لحظه‌ای از جلوی چشمانش دور نمی‌شد. آن تنهایی ویرانگر، آن خیانت نابخشودنی، و آن میراثی که حالا بر دوش خودش سنگینی می‌کرد، و از همه مهم‌تر، آن درسی که از تنهایی اوژان گرفته بود... همه‌ی این‌ها، چون نقشی ابدی، بر روح جوان کوروش حک شده بود.
برای لحظاتی طولانی، در سکوت و تاریکی اتاق، به آنچه دیده بود و به آنچه در انتظارش بود، فکر کرد. اوژان... جنگجویی که با تمام وجود برای آزادی و عدالت جنگیده بود، اما در نهایت، تنها مانده و به شکلی تراژیک کشته شده بود. آیا سرنوشت او نیز، چنین بود؟ آیا او نیز، در این مسیر سخت و پر از خطر، قرار بود تنها بماند و در نهایت، قربانی خیانت و بی‌رحمی دیگران شود؟
نگاهی به رستم انداخت که در تخت کناری، با همان آرامش و سکوت همیشگی‌اش، به خوابی عمیق فرو رفته بود. سپس به یاد آرتمیس افتاد، آن دخترک مرموز و چابک که روز گذشته، بی‌هیچ چشمداشتی به کمکشان شتافته بود. برای اولین بار پس از مدت‌ها، کوروش حس کرد که شاید، فقط شاید، در این مسیر، آن‌قدرها هم تنها نباشد. شاید این همراهی با رستم، و این کمک غیرمنتظره از سوی آرتمیس، همان چیزی بود که اوژان هرگز فرصت تجربه‌اش را پیدا نکرده بود. و شاید، این بار، سرنوشت، با تمام آن بی‌رحمی و پیچیدگی‌هایش، بازی دیگری را برای او، برای کوروش، رقم زده بود. او مصمم بود که از اشتباهات اوژان درس بگیرد و اجازه ندهد که سرنوشتی مشابه برای او و شاید، همراهان جدیدش، تکرار شود.
صبح روز بعد، وقتی کوروش و رستم، طبق معمول، برای تمرین به زیرزمین خانه‌ی سیاژ می‌رفتند، با آرتمیس روبرو شدند که با همان لباس‌های تیره و آن دو خنجر آویخته به کمرش، در سکوت و با نگاهی متفکر، به دیوار سنگی زیرزمین تکیه داده بود. گویی منتظر آن‌ها بود.
«صبح بخیر، جنگجوهای خسته!» آرتمیس با لحنی که دیگر آن کنایه‌ی همیشگی را نداشت و بیشتر جدی به نظر می‌رسید، گفت. «دیشب خوب خوابیدین؟ یا هنوز کابوس اون قلدرهای بی‌مغز رو می‌بینین؟»
کوروش، که هنوز تحت تأثیر رؤیای اوژان بود، با جدیت پاسخ داد: «ما خوبیم، آرتمیس. و ممنون بابت کمک چند روز پیشت. اگه تو نبودی، شاید کارمون خیلی سخت‌تر می‌شد.»
رستم نیز، با همان سکوت و وقار همیشگی، سری به نشانه‌ی تأیید و شاید، قدردانی تکان داد.
آرتمیس لبخندی محو زد. «گفتم که، از آدمای قلدر خوشم نمیاد. اما...» مکثی کرد و نگاهش جدی‌تر شد. «اما اون چیزی که دیروز اتفاق افتاد، فقط یه بازی بچه‌گانه بود در برابر چیزی که در انتظارمونه. مخصوصاً حالا که اسم هر سه‌تامون تو لیست منتخبین اون «آزمون بزرگ فصلی» و اون «تالار آیینه‌ها»ی لعنتیه.»
«تو از کجا می‌دونی؟» کوروش با تعجب پرسید. «هنوز که رسماً چیزی اعلام نشده.»
آرتمیس پوزخندی زد. «من همیشه یه قدم از بقیه جلوترم، کوروش خان. و گوش‌های تیزی هم دارم. خبرش مثل باد تو مدرسه پیچیده. و البته، اون نگاه‌های سنگین و پر از کینه‌ی وانیش و رفقاش هم، خودش گویای همه چیزه. اونا یه نقشه‌ای برامون کشیدن. یه نقشه‌ی خیلی بد.»
«تالار آیینه‌ها...» رستم برای اولین بار به حرف آمد. صدایش، آرام اما پر از اقتدار بود. «در موردش چیزایی شنیدم. میگن جای خطرناکیه. پر از توهم و بازی‌های ذهنی.»
«خطرناک، کلمه‌ی کوچیکیه براش، پسر زال.» آرتمیس با جدیت گفت. «میگن اون تالار، با ذهن هر کسی که واردش میشه بازی می‌کنه. بزرگترین ترس‌ها، عمیق‌ترین پشیمانی‌ها، و تاریک‌ترین آرزوهای آدمو به شکل توهم‌های خیلی خیلی واقعی بهش نشون میده. و اگه نتونی باهاشون روبرو بشی، اگه نتونی فرق بین واقعیت و توهم رو تشخیص بدی، یا اگه تسلیم اون وسوسه‌های تاریک بشی، برای همیشه روحت تو همون کابوس‌ها و توهم‌ها گرفتار میشه و جسم بی‌جون و دیوونه‌ات رو از تالار بیرون میارن. خیلی‌ها واردش شدن، اما کمتر کسی تونسته سالم، یا حداقل، با روانی سالم، ازش بیرون بیاد.»
کوروش، با شنیدن این حرف‌ها، برای لحظه‌ای احساس کرد که خون در رگ‌هایش منجمد شده. این، دقیقاً همان چیزی بود که از آن می‌ترسید. همان چیزی که در رؤیای اوژان دیده بود: تنهایی، خیانت، و شکست در برابر تاریکی‌های درون.
«پس باید چیکار کنیم؟» با صدایی که سعی می‌کرد محکم باشد اما رگه‌هایی از اضطراب در آن پیدا بود، پرسید.
آرتمیس، با همان نگاه تیز و مصممش، به هر دوی آن‌ها نگاه کرد. «باید با هم باشیم. باید به هم اعتماد کنیم. و باید خودمونو برای بدترین شرایط آماده کنیم. ما سه تا، اگه واقعاً با هم باشیم، اگه از نقاط قوت همدیگه استفاده کنیم و نقاط ضعف همدیگه رو بپوشونیم، شاید، فقط شاید، شانسی برای زنده بیرون اومدن از اون تالار لعنتی و اون نقشه‌هایی که اون اشراف‌زاده‌های احمق برامون کشیدن، داشته باشیم. وگرنه... خب، وگرنه‌اش رو همه‌مون خوب می‌دونیم.»
کوروش، با یادآوری آن تنهایی ویرانگر اوژان و آن پیمان برادری که در رؤیا دیده بود، و با نگاه کردن به چهره‌ی آرام و به ظاهر بی‌تفاوت اما پر از اراده‌ی رستم، و آن چشمان تیز و پر از هوش و شاید، صداقت آرتمیس، برای اولین بار پس از مدت‌ها، حس کرد که شاید، واقعاً تنها نیست. «من موافقم.» با قاطعیت گفت. «ما با همیم. و هر اتفاقی هم که بیفته، تسلیم نمیشیم. ما از اون تالار، زنده و پیروز بیرون میایم. قول میدم.»
رستم نیز، با همان سکوت همیشگی، اما با نگاهی که از آن تأیید و اراده‌ای پولادین می‌بارید، سری به نشانه‌ی موافقت تکان داد. «دو تا شمشیر، همیشه بهتر از یکیه. و سه تا... خب، سه تا دیگه خیلی بهتره.» این را گفت و برای اولین بار، لبخندی بسیار کم‌رنگ و زودگذر، اما واقعی، بر لبان بی‌احساسش نشست.
و این‌گونه بود که اولین جرقه‌های یک اتحاد سه‌نفره‌ی ناخواسته اما شاید، ضروری، در سایه‌ی یک خطر مشترک و توطئه‌ای پنهان، زده شد. اتحادی که شاید، سرنوشت هر سه آن‌ها و حتی، سرنوشت تمام ایروا را برای همیشه تغییر می‌داد.
روزهای باقی‌مانده تا «آزمون بزرگ فصلی»، برای کوروش، رستم و آرتمیس، به تمریناتی فشرده، طاقت‌فرسا، و سرشار از همکاری، اعتماد، و شاید، اولین جرقه‌های یک دوستی عمیق و ناگفته گذشت. آن‌ها می‌دانستند که «تالار آیینه‌ها»، نه یک آزمون معمولی برای سنجش استعدادهایشان، که به احتمال زیاد، دامی مرگبار است که توسط دشمنانی قدرتمند و کینه‌توز، یعنی همان اشراف‌زاده‌هایی که از بازگشت سیاژ و حضور آن‌ها به وحشت افتاده بودند، برایشان پهن شده. پس باید با تمام وجود، خود را برای روبرو شدن با ناشناخته‌ها، با توهم‌ها، و با تاریک‌ترین زوایای وجود خودشان، آماده می‌کردند.
 آن‌ها دیگر به تنهایی و بدون هدف تمرین نمی‌کردند. هر کدام، با به اشتراک گذاشتن دانش، مهارت‌ها، و آن قدرت‌های خاص و منحصر به فرد خود، سعی در تقویت نقاط ضعف دیگری و ایجاد یک هماهنگی بی‌نظیر در نبردهای گروهی داشتند. آرتمیس، با آن چابکی و سرعت مثال‌زدنی‌اش که گویی از ذات خود سایه‌ها الهام گرفته بود، به کوروش و رستم هنر حرکت بی‌صدا در تاریکی، استفاده از محیط به نفع خود، غافلگیری دشمن، و البته، چند ترفند کوچک اما کاری و مرگبار با آن دو خنجر زهرآلود و خوش‌ساختش را که همیشه چون دو مار سمی در دستانش می‌رقصیدند، می‌آموخت. رستم، با آن تسلط بی‌نظیرش بر شمشیر آبی و درخشانش که گویی از جنس خود یخ‌های کوهستان ساخته شده بود و آن تجربه‌ی سالیان دراز آموزش زیر نظر پدرش، زال افسانه‌ای، به کوروش در درک بهتر و عمیق‌تر یادداشت‌های پیچیده‌ی سیاژ و اجرای دقیق‌تر و قدرتمندتر حرکات شمشیر «سروین» کمک می‌کرد و حتی گاهی، با آرتمیس نیز در مبارزات تمرینی نفس‌گیر و پر از هیجان، فنون جدید و مرگبارتری را به چالش می‌کشید و از او نیز چیزهای جدیدی یاد می‌گرفت. و کوروش، با آن اراده‌ی پولادین و تسلیم‌ناپذیرش که از دل آن همه رنج و سختی جوانه زده بود، با آن قدرت خام و نوپای «هسته‌ی نور» که حالا دیگر با راهنمایی‌های رستم و تمرینات مداوم، کم‌کم داشت مسیر درست خودش را پیدا می‌کرد، و با آن کنترل ناخودآگاه و رو به افزایشش بر «سایه‌ی الهی» که چون لباسی از تاریکی و قدرت بر تنش می‌نشست و شمشیر «سروین» را به سلاحی به مراتب برنده‌تر و خطرناک‌تر بدل می‌ساخت، و البته، با آن «کلمه‌ی شوم» که هنوز چون رازی سنگین و تاریک در اعماق وجودش پنهان بود و از ماهیت کامل و خطرات ویرانگر آن بی‌خبر بود، اما حس می‌کرد که در لحظات بحرانی، در اوج خشم و ناامیدی، به شکلی غریزی و ناخواسته، به کمکش می‌آید، سعی می‌کرد از این دو استاد و همراه جوان، بیشترین بهره را ببرد و خود را برای سخت‌ترین و غیرقابل‌پیش‌بینی‌ترین شرایط آماده کند.
 بوی توطئه و خیانت: آرتمیس، با آن شم اطلاعاتی قوی و آن ارتباطات پنهانی که شاید در گوشه و کنار مدرسه و حتی در میان خدمتکاران برخی از خاندان‌های اشرافی پیدا کرده بود، هر روز اطلاعات جدیدتر و البته، نگران‌کننده‌تری در مورد «تالار آیینه‌ها» و نقشه‌های پشت پرده‌ی اشراف‌زاده‌ها به دست می‌آورد و با کوروش و رستم در میان می‌گذاشت. «اون‌طور که من فهمیدم، تالار آیینه‌ها، یه جور زندان ذهنی و روحی خیلی قدیمیه که توسط جادوگران باستان ساخته شده. میگن هر کسی که واردش میشه، با بزرگترین ترس‌ها، عمیق‌ترین پشیمانی‌ها، و تاریک‌ترین آرزوها و وسوسه‌های خودش روبرو میشه. آیینه‌ها، نه فقط تصویر، که خودِ اون ترس‌ها و وسوسه‌ها رو به شکل توهم‌های خیلی خیلی واقعی به آدم نشون میدن. و اگه نتونی باهاشون بجنگی، اگه نتونی فرق بین واقعیت و توهم رو تشخیص بدی، یا اگه تسلیم اون وسوسه‌های تاریک بشی، برای همیشه روحت تو همون کابوس‌ها و توهم‌ها گرفتار میشه و جسم بی‌جون و دیوونه‌ات رو از تالار بیرون میارن. خیلی‌ها واردش شدن، اما کمتر کسی تونسته سالم، یا حداقل، با روانی سالم، ازش بیرون بیاد.» او همچنین اطلاعاتی در مورد دیگر شرکت‌کنندگان منتخب، مخصوصاً وانیش و چند تن از اشراف‌زادگان دیگر که به نظر می‌رسید به طور مستقیم در این توطئه دستی دارند و شاید، حتی از طرف بندافروز یا دیگر بزرگان، مأموریتی برای از بین بردن کوروش، رستم و آرتمیس در داخل تالار داشته باشند، جمع‌آوری کرده بود. «باید خیلی خیلی حواسمون به وانیش و اون دو سه تا از رفیقای قلدر و بی‌مغزش باشه. اونا قطعاً بیکار نمی‌شینن و سعی می‌کنن تو تالار، از پشت بهمون خنجر بزنن یا برامون دردسر جدیدی درست کنن.»
در همان حال که این سه جوان، با تمام وجود خود را برای این آزمون مرگبار آماده می‌کردند، در تالارهای مجلل و اتاق‌های مخفی عمارت‌های اشرافی اکباتان، بندافروز و دیگر هم‌پیمانانش، با پوزخندهایی از سر رضایت و اطمینان، آخرین جزئیات نقشه‌ی خود را برای به دام انداختن و نابودی این سه «تهدید جدید» در «تالار آیینه‌ها» مرور می‌کردند. آن‌ها حتی شاید، با استفاده از نفوذشان بر برخی از اساتید فاسد یا مسئولین ترسو مدرسه، تغییراتی در ساختار تالار یا چالش‌های آن ایجاد کرده بودند تا کار را برای این سه جوان سخت‌تر، مرگبارتر، و غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر کنند. و سیاژ... سیاژ، اژدهای مغرور، با آن نگاه تیزبین و آن غرور اژدهایی‌اش، قطعاً از این توطئه‌ها و این آماده‌سازی‌ها بی‌خبر نبود. اما آیا دخالتی می‌کرد؟ یا همچنان، با سکوتی پر از معنا و شاید، نوعی آزمایش بی‌رحمانه، نظاره‌گر این بازی خطرناک بود و شاگردانش را به حال خود رها کرده بود تا خودشان راهشان را پیدا کنند و در آتش این سختی‌ها، یا بسوزند و خاکستر شوند، یا ققنوس‌وار، قوی‌تر از همیشه، از آن بیرون آیند؟ رخسا نیز، با آن قلب مادرانه و آن نگرانی همیشگی‌اش، شاید سعی می‌کرد به طور غیرمستقیم، از طریق همان دمنوش‌های گیاهی و آن داستان‌های پر از پند و اندرزش، هشدارهایی به کوروش و رستم بدهد یا با دعاهایش، آن‌ها را از خطرات پیش رو محافظت کند.
شب قبل از «آزمون بزرگ فصلی» و ورود به آن «تالار آیینه‌ها»ی نفرین‌شده، فضایی سنگین، پر از اضطراب، و شاید، آخرین آرامش قبل از طوفان، بر خوابگاه شاگردان و بر تمام وجود کوروش، رستم و آرتمیس حاکم بود. آن‌ها، در سکوت اتاقشان نشسته بودند و هر کدام، در افکار و احساسات خود غرق بودند.
«فردا... فردا روز خیلی خیلی سختیه.» آرتمیس سرانجام سکوت سنگین اتاق را شکست. صدایش، دیگر آن لحن شوخ و شاید کمی هم تمسخرآمیز همیشگی را نداشت و رگه‌هایی از جدیت، نگرانی، و شاید، اراده‌ای پولادین در آن پیدا بود. «هر اتفاقی که بیفته، یادتون باشه، ما سه‌تا، از این به بعد، واقعاً با همیم. باید مثل سه تا انگشت یه دست، هوای همدیگه رو داشته باشیم. تو اون تالار لعنتی، تنها چیزی که می‌تونیم بهش اعتماد کنیم، به جز شمشیرامون و اون چند تا خنجر زهرآلود من، فقط و فقط خودمونو و رفاقتمونه. اگه یکی از ما زمین خورد، اون دو تای دیگه باید بلندش کنن. اگه یکی از ما ترسید، اون دو تای دیگه باید بهش جرأت بدن. و اگه... اگه خدایی نکرده، کار به جاهای باریک کشید، باید قول بدیم که هیچ‌کدوممون، اون دو تای دیگه رو تنها نمی‌ذاریم، حتی اگه به قیمت جونمون تموم بشه. قبوله؟»
رستم، با همان چهره‌ی آرام و بی‌احساس، اما با چشمانی که در آن، برای اولین بار، نوعی وفاداری و شاید، گرمای یک دوستی نوپا دیده می‌شد، تنها سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. «قبوله، آرتمیس. من هستم. تا تهش.»
کوروش، با یادآوری رؤیای اوژان و آن تنهایی ویرانگرش، و با نگاه کردن به چهره‌ی مصمم آرتمیس و آن آرامش و قدرت پنهان در چشمان رستم، با صدایی که از اراده‌ای نویافته و شاید، از پذیرش یک سرنوشت مشترک، محکم شده بود، گفت: «آره، آرتمیس. منم قبول می‌کنم. ما با همیم. و هر اتفاقی هم که بیفته، تسلیم نمیشیم. ما از اون تالار، هرچقدر هم که سخت و ترسناک باشه، زنده و پیروز بیرون میایم. من... من دیگه نمی‌خوام تنها باشم. و نمی‌ذارم شما هم تنها بمونین.»
آن شب، هیچ‌کدامشان درست نخوابیدند. ذهنشان پر از تصاویر آیینه‌ها، توهم‌ها، ترس‌های پنهان، و آن چالش‌های ناشناخته‌ای بود که در انتظارشان بود. و شاید، در اعماق وجود هر کدامشان، این سوال بی‌پاسخ نیز وجود داشت که آیا فردا، آخرین روز زندگی‌شان خواهد بود یا نه. اما یک چیز را خوب می‌دانستند: در این مسیر، هرچقدر هم که سخت و خطرناک باشد، دیگر تنها نبودند. و این، شاید، بزرگترین تفاوت، و بزرگترین نقطه‌ی قوت آن‌ها در برابر تمام آن تاریکی‌هایی بود که در انتظارشان بودند
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.