شهریار و آذرخش

داستان کوروش : شهریار و آذرخش

نویسنده: Dio

هنوز چند لحظه‌ای از آن رویارویی هولناک با عمیق‌ترین ترس‌ها و وسوسه‌های درونی نگذشته بود که اولین فریاد، سکوت وهم‌آلود «تالار آیینه‌ها» را درهم شکست. فریادی نه از سر شجاعت یا مبارزه، که از عمق وحشتی فلج‌کننده و جنونی آنی.
 شهریار، همان جوان اشراف‌زاده‌ی مغرور و شاید، در باطن سست‌عنصری که با اتکا به نام و ثروت خاندانش و بدون گذراندن آزمون‌های سخت اولیه، در میان منتخبین این آزمون بزرگ فصلی قرار گرفته بود، حالا در برابر آینه‌ای ایستاده بود که نه تصویر خودش، که کابوس همیشگی‌اش را به نمایش می‌گذاشت. او همیشه با بهترین و گران‌ترین لباس‌ها، با بهترین سلاح‌ها، و با چندین خدمتکار و محافظ شخصی در مدرسه ظاهر می‌شد و دیگران را، مخصوصاً شاگردان گمنام‌تر و فقیرتر مثل کوروش را، به دیده‌ی تحقیر و تمسخر می‌نگریست. تنها نقطه‌ی قوتش، شاید، مهارت نسبی‌اش در استفاده از یک شمشیر بلند و سنگین بود که آن هم بیشتر به خاطر قدرت بدنی و آن آموزش‌های خصوصی و گران‌قیمتی بود که از کودکی دیده بود، تا تکنیک، هوش، یا اراده‌ای واقعی برای جنگیدن. بزرگترین ترسش، که چون خوره همیشه روحش را می‌خورد و خواب شب را از او ربوده بود، از دست دادن این جایگاه اشرافی، این ثروت بی‌حساب، و این احترامی بود که دیگران (هرچند از روی ترس، تملق، یا به خاطر نام خاندانش) برایش قائل بودند. او از فقر، از گمنامی، و از تحقیر شدن، وحشتی مرگبار داشت.
 آیینه‌ها، برای شهریار، دقیقاً همان کابوسی را به نمایش گذاشتند که همیشه از آن می‌ترسید و سعی در پنهان کردنش داشت. او خودش را دید، در حالی که تمام آن ثروت و جاه و جلالش را از دست داده، با لباس‌هایی ژنده، کثیف و پاره‌پاره، با چهره‌ای تکیده، بیمارگونه و پر از چین و چروک، و با دستانی لرزان، خالی و محتاج، در کوچه‌های تاریک و پر از زباله‌ی بخش فقیرنشین و فراموش‌شده‌ی اکباتان، گدایی می‌کرد. مردمی که روزی در برابرش تا کمر خم می‌شدند و با چاپلوسی او را «ارباب جوان» خطاب می‌کردند، حالا با پوزخندی تمسخرآمیز و پر از نفرت از کنارش می‌گذشتند، بر رویش تف می‌انداختند، یا با تحقیری آشکار، او را از خود می‌راندند و چون سگی ولگرد با او رفتار می‌کردند. و بدتر از آن، تصویر رقبای خاندانش، آن‌هایی که همیشه به ثروت و قدرت آن‌ها حسادت می‌کردند و در خفا برای نابودی‌شان نقشه می‌کشیدند، که با لبخندهایی پیروزمندانه، نگاه‌هایی پر از تحقیر، و جام‌هایی از شراب زرین در دست، بر روی خرابه‌های عمارت باشکوه و به تاراج رفته‌ی خاندان او ایستاده بودند و به ریش نداشته‌اش می‌خندیدند. و در نهایت، تصویر خودش، تنها، بی‌کس، بیمار، فراموش‌شده، و منفور، در گوشه‌ی یک خرابه‌ی نمناک و سرد، در حال جان دادن از سرما، گرسنگی، و شاید، از شدت شرم و حقارت. این تصویر، این توهم از دست دادن همه‌چیز و آن تحقیر بی‌پایان، برای شهریارِ مغرور و شاید، در باطن سست‌عنصر و شکننده‌تر از هر شیشه‌ای، آن‌قدر واقعی، آن‌قدر زنده، و آن‌قدر غیرقابل تحمل بود که تعادل روانی‌اش را کاملاً و به شکلی غیرقابل بازگشت، به هم ریخت. او شروع به فریاد زدن کرد، فریادهایی از سر وحشت، ناباوری، و جنونی آنی که تمام وجودش را فرا گرفته بود. «نه... نه... این من نیستم... این دروغه... همه‌اش دروغه... ولم کنین... ولم کنین، حرومزاده‌ها!» به آیینه‌ها حمله برد، با شمشیر سنگین و گران‌بهایش که حالا دیگر در دستان لرزانش چون تکه چوبی بی‌ارزش به نظر می‌رسید، به آن تصاویر نفرین‌شده و آن انعکاس‌های بی‌رحمانه از آینده‌ی محتومش ضربه می‌زد، اما آیینه‌ها، نه تنها نمی‌شکستند، که آن تصاویر را با شدتی بیشتر، با جزئیاتی وحشتناک‌تر، و با صداهایی که از خنده‌های تمسخرآمیز و کلمات تحقیرآمیز پر بود، به رخش می‌کشیدند. در نهایت، در اوج این جنون و ناامیدی، و در حالی که سعی می‌کرد از آن سرنوشت شومی که آیینه‌ها برایش رقم زده بودند و از آن تصاویر خودش که با التماس و خواری به او خیره شده بودند فرار کند، شمشیرش از دستش رها شد، چرخشی مرگبار در هوا زد، و تیغه‌ی تیز و برنده‌اش، با تمام سنگینی و با صدایی خفه و وحشتناک، درست در قلب خودش، در همان قلبی که از ترس و غرور در حال ترکیدن بود، فرو رفت. خون، چون چشمه‌ای جوشان و سرخ، از سینه‌اش بیرون زد و بر روی آن آیینه‌های بی‌تفاوت و آن تصویر خودش که حالا دیگر با لبخندی پیروزمندانه و شاید، پر از ترحم به او خیره شده بود، نقش بست و اولین قربانی «تالار آیینه‌ها» را با تمام وحشت، بی‌رحمی، و شاید، عبرتش، رقم زد. جسم بی‌جانش، با چشمانی گشاد شده از وحشت و دهانی که هنوز فریادی ناگفته در آن خشک شده بود، بر کف آیینه‌ای تالار افتاد و انعکاس بی‌شمار مرگش، در هزاران آینه تکرار شد.
 کوروش، رستم، آرتمیس، وانیش، و دیگر منتخبین، که هر کدام درگیر توهم‌ها و ترس‌های خودشان بودند، از فاصله‌ای نه چندان دور، شاهد این مرگ دلخراش، این خودکشی ناخواسته، و این بی‌رحمی مطلق تالار آیینه‌ها بودند. این اتفاق، وحشتی عمیق، سرد و فلج‌کننده در دلشان انداخت و به آن‌ها به عریان‌ترین شکل ممکن فهماند که این آزمون، هیچ شوخی‌ای با کسی ندارد و هر اشتباهی، هر ضعفی، هر ترسی، می‌تواند به قیمت جانشان تمام شود. وانیش، با دیدن این صحنه و آن سرنوشت تلخ یکی از هم‌قطاران اشراف‌زاده‌اش، برای لحظه‌ای آن کینه‌ی خودش را فراموش کرد و ترسی واقعی و شاید، پشیمانی‌ای از ورود به این دام مرگبار، تمام وجودش را گرفت. آیا او نیز، با آن همه نفرتی که در دل داشت، به چنین سرنوشتی دچار می‌شد؟ آیا او نیز، قربانی ترس‌ها و غرور زخم‌خورده‌ی خودش می‌شد؟
در آن سوی دیگر
آذرخش، دختری بود با موهایی به رنگ شعله‌های آتش که همیشه بافته و در پشت سرش جمع شده بود و چشمانی که از آن شور، هیجان، و شاید، جاه‌طلبی‌ای رام‌نشدنی می‌بارید. او از خانواده‌ای معمولی اما با سابقه‌ای درخشان و طولانی در جادوگری آتش بود و خودش نیز، از کودکی، استعدادی ذاتی، شگفت‌انگیز و شاید، کمی هم خطرناک در کنترل و استفاده از این عنصر ویرانگر و پرقدرت از خود نشان داده بود. او با تلاش و پشتکار زیاد، با اراده‌ای که از آن عطش سیری‌ناپذیرش برای کسب قدرت بیشتر و شاید، اثبات خودش به دنیایی که همیشه او را به خاطر جنسیت یا طبقه‌ی اجتماعی‌اش و یا حتی، آن قدرت کنترل‌نشده و گاهی ترسناکش دست‌کم گرفته بود، نشأت می‌گرفت، توانسته بود نظر اساتید را جلب کند و در میان منتخبین این آزمون بزرگ قرار بگیرد. اما در عمق وجودش، در کنار آن همه استعداد و اراده، غروری پنهان، نفرتی کهنه نسبت به کسانی که در گذشته او را تحقیر کرده بودند یا سعی در محدود کردن قدرتش داشتند، و جاه‌طلبی‌ای بی‌انتها برای رسیدن به اوج قدرت و شاید، جاودانگی، شعله می‌کشید.
 آیینه‌ها، برای آذرخش، نه تصویری از ترس یا پشیمانی، که تصویری از اوج قدرت، شکوه، و شاید، الوهیت را به نمایش گذاشتند. او خودش را دید، در حالی که بر فراز بلندترین برج اکباتان، بر روی تختی از آتش و خاکستر، با جامه‌ای از شعله‌های رقصان و تاجی از خورشید مذاب، ایستاده، و تمام شهر، تمام ایروا، و شاید، تمام دنیا، در برابرش زانو زده‌اند و او را چون الهه‌ای از آتش، چون تجسمی از قدرت مطلق، می‌پرستند. دشمنانش، آن‌هایی که روزی او را مسخره کرده، یا به او ظلم نموده، یا سعی در محدود کردن قدرتش داشتند، حالا در آتش خشم و غضبش می‌سوختند و به خاکستری بی‌ارزش بدل می‌گشتند. و دوستان و هم‌پیمانانش (اگر اصلاً دوستی برایش باقی مانده بود)، با ترس، احترام، و شاید، پرستشی کورکورانه، در برابرش سر تعظیم فرود آورده و او را «بانوی آتش» خطاب می‌کردند. آیینه‌ها، به او وعده‌ی «کلمه‌ای الهی» از جنس خود آتش را می‌دادند، کلمه‌ای که می‌توانست او را به قدرتمندترین جادوگر آتش در تمام تاریخ، به موجودی فناناپذیر، و به الهه‌ای بی‌همتا بدل سازد. تنها شرط رسیدن به این قدرت بی‌انتها، به این جایگاه الوهی، پذیرش کامل آن آتش درون، آن خشم سوزان، آن غرور بی‌حد و مرز، و شاید، قربانی کردن آخرین ذره از انسانیت، از شفقت، و از رحمتی بود که شاید هنوز در گوشه‌ای از وجودش باقی مانده بود.
 آذرخش، در برابر این وسوسه‌ی شیرین، این وعده‌ی قدرت مطلق، این فرصت برای رسیدن به تمام آنچه در تمام عمر آرزویش را داشت و برای انتقام از تمام آن تحقیرها و بی‌عدالتی‌های گذشته، حتی برای لحظه‌ای هم تردید نکرد. او با تمام وجود، آن قدرت را پذیرفت، آن آتش را در آغوش کشید، و آن خشم، آن غرور، و آن جاه‌طلبی بی‌انتها را در خود شعله‌ورتر و سوزاننده‌تر ساخت. در یک آن، شعله‌های آتش، نه از دستان او، که از تمام منافذ پوستش، از چشمانش که حالا دیگر نه از هیجان، که از جنونی آتشین می‌درخشیدند، از دهانش که فریادی از لذت و شاید، دردی پنهان سر می‌داد، با شدتی باورنکردنی و با رنگی که از سرخی به سیاهی و از سیاهی به نوری کورکننده و غیرقابل تحمل تغییر می‌کرد، زبانه کشید و تمام جسم و روحش را در کام خود فرو برد. او، در میان فریادهایی که دیگر نه از درد، که از لذتی جنون‌آمیز، از احساس قدرتی بی‌نهایت، و شاید، از پشیمانی‌ای دیرهنگام و بی‌فایده بود، و در حالی که با خنده‌هایی هیستریک و ترسناک به انعکاس تصویر خودش در آیینه‌ها که او را چون الهه‌ای از آتش، نابودی، و شاید، جنون نشان می‌داد، نگاه می‌کرد، به توده‌ای از خاکستر سیاه، دودکننده، و بی‌شکل تبدیل شد. تنها چیزی که از او، از آن همه استعداد، از آن همه اراده، و از آن همه جاه‌طلبی باقی ماند، بوی تند گوگرد، گرمایی سوزاننده و غیرقابل تحمل که هنوز هم در آن بخش از تالار احساس می‌شد، و آن انعکاس وهم‌آلود و رقصان شعله‌های سیاه در آیینه‌های بی‌شمار و بی‌تفاوت بود.
 این دومین مرگ، آن هم به این شکل وحشتناک، خودخواسته، و شاید، عبرت‌آموز، وحشت بازماندگان را به اوج رساند و لرزه‌ای عمیق‌تر، سردتر و فلج‌کننده‌تر بر اندامشان انداخت. آن‌ها حالا با تمام وجود، با تمام ذرات هستی‌شان، درک می‌کردند که «تالار آیینه‌ها»، نه تنها ترس‌هایشان، که عمیق‌ترین آرزوها، پنهان‌ترین جاه‌طلبی‌ها، و تاریک‌ترین وسوسه‌هایشان را نیز به چالش می‌کشد و هر انتخاب اشتباهی، هر قدم لغزنده‌ای در مسیر این وسوسه‌ها، می‌تواند به نابودی کامل، بی‌رحمانه و بی‌بازگشت منجر شود. اینجا، دیگر جایی برای اشتباه، برای تردید، برای پنهان‌کاری، یا برای فرار از خود واقعی نبود. اینجا، یا باید با حقیقت وجودت روبرو می‌شدی و از آن، پلی برای رهایی می‌ساختی، یا در آتش آن حقیقت، می‌سوختی و خاکستر می‌شدی.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.