اتحاد شکننده 

داستان کوروش : اتحاد شکننده 

نویسنده: Dio

پس از آنکه کوروش، به اجبار یا از سر ناچاری محض، شاگردی استاد زجر، فرنود، را پذیرفته و آن اتحاد سه‌نفره‌ی عجیب و پر از راز شکل گرفته بود، فرنود، با همان بی‌تفاوتی و شاید، کمی هم عجله‌ای که از آن قدرت و اعتماد به نفس بی‌پایانش نشأت می‌گرفت، به کوروش و شهاب دستور حرکت داد. «وقت تلف کردن کافیه. راه بیفتین. کارای مهم‌تری از گپ زدن و آشنا شدن با هم تو این خراب‌شده داریم.»
آن‌ها، سه سایه‌ی سرگردان در آن هزارتوی مرگبار، سفر خود را به سمت آن درخت حیات که چون کوهی سر به فلک کشیده در افق دیده می‌شد، آغاز کردند. فرنود، با آرامشی وهم‌آور و قدم‌هایی که گویی مسیر را از پیش می‌دانست و تله‌ها و خطرات را با حسی غریزی دور می‌زد، در جلو حرکت می‌کرد. شهاب، با آن چشمان بسته و آن سکوت پر از معنایش، در کنار او، و کوروش، با قلبی پر از بی‌اعتمادی، ترس، و شاید، ذره‌ای کنجکاوی مرگبار، با کمی فاصله در پشت سرشان.
در طول مسیر، کوروش، با وجود تمام آن ترس و بی‌اعتمادی‌اش، سعی می‌کرد از شهاب یا حتی فرنود، سوالاتی در مورد این دنیا، آن درخت عظیم، و هدف نهایی‌شان بپرسد. پاسخ‌های شهاب، مثل همیشه، آرام، کوتاه، و پر از حکمت و شاید، کمی هم اندوه بود: «صبر داشته باش، کوروش. هر چیزی به وقتش. این هزارتو، خودش بهترین معلمه. بهت یاد میده که چطور به جای چشم‌هات، با قلبت ببینی و با روحت بشنوی.» اما پاسخ‌های فرنود، سرد، کنایه‌آمیز، و بیشتر گیج‌کننده و شاید، کمی هم آزاردهنده بود: «وقتی بهش برسیم، اگه البته تا اون موقع زنده مونده باشی و خوراک این موجودات گرسنه نشده باشی، خودت با چشمای خودت می‌بینی و با گوشت و پوستت حسش می‌کنی، پسرک. اینجا، دونستن، بهایی داره. و تو، هنوز هیچ بهایی نپرداختی.»
کوروش، در طول این مسیر، متوجه رابطه‌ی عجیب و پیچیده‌ی بین فرنود و شهاب شد. با وجود تمام آن سخت‌گیری‌ها، آن کنایه‌های نیش‌دار، و آن بی‌رحمی ظاهری فرنود، نوعی احترام، درک عمیق، و شاید، رابطه‌ای فراتر از یک استاد و شاگرد معمولی بین آن دو وجود داشت. گویی شهاب، با آن دید درونی و آن آرامش خاصش، تنها کسی بود که می‌توانست آن روی دیگر فرنود، آن بخش پنهان و شاید، انسانی‌تر او را ببیند و درک کند. و این، کوروش را بیشتر به فکر فرو می‌برد و رازهای این دو همراه جدیدش را در نظرش، عمیق‌تر و پیچیده‌تر می‌کرد.
در طول مسیر، آن‌ها با چالش‌ها و موجودات فاسد جدیدی روبرو می‌شدند. اما این بار، فرنود، نه با دخالت مستقیم و آن قدرت ویرانگرش، که با روشی به مراتب بی‌رحمانه‌تر و شاید، آموزنده‌تر، آن‌ها را هدایت می‌کرد. او اجازه می‌داد که کوروش و شهاب، تا مرز شکست، تا آستانه‌ی مرگ، پیش بروند. و درست در آخرین لحظه، با یک کلمه‌ی کوتاه، یک راهنمایی غیرمستقیم، یا حتی، با ایجاد یک حواس‌پرتی کوچک برای آن موجودات، راه را برایشان باز می‌کرد. این، اولین نشانه‌ها از سبک آموزشی بی‌رحمانه‌ی «مکتب زجر» فرنود بود؛ مکتبی که در آن، یادگیری، با درد و ترس و ناامیدی، گره خورده بود.
پس از روزها پیاده‌روی طاقت‌فرسا در آن هزارتوی مرگبار و پر از خطر، سرانجام به انتهای آن رسیدند و خود را در برابر منظره‌ای یافتند که با تمام شگفتی‌ها و وحشت‌هایی که تا به حال دیده بودند، تفاوت داشت. آن‌ها به «دنیای درخت» رسیده بودند.
درختی چنان عظیم، چنان باشکوه، و چنان پر از حیاتی باستانی که گویی از ابتدای خلقت در آنجا بوده و ریشه‌هایش تا اعماق زمین و شاخه‌هایش تا قلب آسمان و آن هفت ماه درخشان، امتداد داشت. تنه‌ی آن، به تنهایی، به اندازه‌ی یک شهر بزرگ بود و از پوسته‌ی آن، که به رنگ قهوه‌ای تیره و پر از نقوش و خطوطی شبیه به رون‌های باستانی بود، نوری ملایم و سبز رنگ ساطع می‌شد که تمام محیط اطراف را روشن می‌کرد. و در میان ریشه‌های عظیم و در هم تنیده‌ی آن درخت مقدس، غاری بزرگ و باستانی قرار داشت که دهانه‌ی آن، با نقوش و کنده‌کاری‌های عجیب و شاید، کمی هم ترسناک تزئین شده بود. و در اطراف آن درخت عظیم، و در فاصله‌ای نه چندان دور، اولین شهر از آن «هفت شهر هم‌پیوسته»، به صورت پلکانی و بر روی دامنه‌ی کوهستانی که درخت بر آن استوار بود، بنا شده و با نورهای کم‌فروغ خانه‌هایش، چون نگین‌هایی درخشان در آن دنیای وهم‌آلود خودنمایی می‌کرد.
فرنود، بی‌توجه به آن شهر و آن شگفتی‌ها، کوروش و شهاب را به سمت همان غار که در میان ریشه‌های درخت قرار داشت و به نظر می‌رسید خانه‌ی او باشد، هدایت کرد.
«خب، کوروش.» فرنود، پس از ورود به آن غار پر از سکوت و سایه‌های رقصان، با آن نگاه سرد و بی‌تفاوتش، به کوروش که هنوز مبهوت آن همه عظمت و شگفتی بود، خیره شد. «وقت اولین درس واقعیه. اما قبل از اینکه شروع کنیم، باید یه چیزی رو خوب بفهمی.»
 فرنود، با همان نگاه سرد و بی‌تفاوت، اما با صدایی که از آن حقیقتی تلخ و گزنده می‌بارید، شروع به سخن گفتن کرد: «درد، تنها حقیقت مطلق این دنیاست، کوروش. عشق، امید، شادی، عدالت... همه‌اش توهم‌های زودگذریه که شما موجودات ضعیف و فانی برای فرار از این حقیقت تلخ و انکارناپذیر، برای خودتون ساختین. اما درد... درد همیشه هست. از لحظه‌ای که به دنیا میای، با درد زاده میشی، و تا لحظه‌ای که می‌میری، با درد از دنیا میری. درد، تنها همراه وفادار توئه. پس به جای فرار ازش، به جای انکار کردنش، باهاش دوست شو. در آغوشش بگیر. بذار تمام وجودتو پر کنه. بذار بسوزونتت، بذار خردت کنه، بذار بهت یاد بده که چقدر ضعیف و شکننده‌ای. چون تنها از دل بزرگترین زجرها، از دل عمیق‌ترین ناامیدی‌ها، و از خاکستر اون چیزی که روزی فکر می‌کردی «خودت» هستی، بزرگترین قدرت‌ها زاده میشن. برای کنترل قدرت، اول باید یاد بگیری که چطور درد رو نه تنها تحمل، که ازش لذت ببری. باید یاد بگیری که چطور اون رو به سلاح خودت، به سپر خودت، و به سوخت موتور انتقامت تبدیل کنی. آزادی واقعی، نه در نبودن رنج و زجر، که در غلبه بر اونه. در به زانو درآوردنشه. در تبدیل کردنش به پله‌ای برای رسیدن به اوج. این، اولین و آخرین درس مکتب منه، کوروش. حالا آماده‌ای که اولین قدم رو تو این مسیر برداری؟»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.