گرمای حضور اوژان و آن شمشیر نورانی، بهآرامی جای خود را به سرمای گزندهی کف سنگی غار سپرد. کوروش با تکانی شدید به خود آمد، گویی از خوابی بسیار عمیق و پرماجرا رهایی یافته بود. چشمانش را گشود. هنوز در همان غار تاریک و نمور قرار داشت، اما دیگر تنها نبود. گیج و مبهوت، به اطراف نگریست. آیا آنچه دیده بود، همگی رؤیا بود؟ یا توهمی دیگر، زاییدهی شدت درد و خستگی؟
اما نه، رؤیا نبود. شمشیر... «سروین»... سرد و واقعی، با همان دستهی عاجی و تیغهی پولادین و آبدیدهاش، در دستانش قرار داشت. این میراث اوژان بود، یادگار یک روح جنگجوی تنها.
بهسختی و با دردی که هنوز در تمام عضلاتش میپیچید، از جا برخاست. بدنش هنوز کرخت و سنگین به نظر میرسید، اما آن حس سبکی و قدرت ناشناخته، آن [بیداری] مرموز، هنوز در رگهایش موج میزد. نگاهش بر زمین نمناک و سنگی غار افتاد. مورچهای کوچک و سیاه، با تلاشی ستودنی و خستگیناپذیر، پای قطعشدهی ملخی را که چندین برابر جثهی خودش بود، بهسوی لانهاش میکشید؛ گامی به پیش مینهاد، دو گام به پس میلغزید، اما از پای نمینشست. کوروش برای لحظاتی طولانی به آن موجود کوچک و مصمم خیره ماند.
چند پرسش، بیآنکه خود بخواهد، چون بذرهایی که ناگهان در خاک ذهنش ریشه دوانده باشند، جوانه زد: «اینهمه جون کندن... آخرش که چی بشه؟ این مورچهی ریزهمیزه، خودش خواسته این بار سنگین رو بکشه، یا یه چیزی تو ذاتش مجبورش کرده؟ اصلاً حالیشه داره چیکار میکنه؟ میدونه این راهی که میره، تهش به کجا میرسه؟ یا همینجوری، الکی، یه بازیچهس تو دستای یه قانون گنده و بیرحم؟»
آهی از عمق سینهاش برخاست، آهی که هم بوی یأس داشت و هم شاید، رگههایی از همدردی با آن مورچهی خُرد. زیر لب، با صدایی که بهسختی از حنجرهاش خارج میشد، با خود گفت: «حتی اون پرندههایی هم که تو آسمون پرواز میکنن، انگار بردهی همون بال زدنشونن؛ چون این پرواز، انتخاب خودشون نبوده که، یه جور اجبار بوده از طرف اون کسی که خلقشون کرده.»
درست در همان لحظه که این کلمات تلخ و سرشار از پرسش از لبانش فرو ریخت، هوای پیش رویش، در برابر چشمان حیرتزدهاش، به لرزیدن و موج برداشتن درآمد. خطوطی نامرئی از نوری آبیفام، چون تارهای عنکبوتی که از جوهر خود آسمان بافته شده باشند، در هم تنیدند و آرامآرام، چیزی شبیه به یک پنجرهی شفاف و درخشان، در مقابلش پدیدار گشت. بر سطح آن پنجرهی نورانی، نشانهها، نمادها و کلماتی باستانی، با نوری وهمانگیز و تپنده، میدرخشیدند و خاموش و روشن میشدند... [رونها]ی [طلسم]، برای نخستین بار، خود را بر کوروشِ [بیدار] شده، آشکار ساخته بودند.
کوروش، با دهانی که از شدت شگفتی نیمهباز مانده بود و چشمانی که از این پدیدهی باورنکردنی گشاد شده بودند، چند قدم به عقب لغزید. در ابتدا گمان برد این نیز بخشی از آن خلسهی عجیب یا شاید تأثیرات باقیمانده از آن خون سیاه نفرینشده است که تا آستانهی مرگ کشانده بودش. اما آن پنجرهی رونها، واقعیتر و ملموستر از آن بود که بتواند انکارش کند. نوری سرد اما قابل لمس از آن ساطع میشد و نجواهایی نامفهوم، شبیه به همان صدای [طلسم] که پیشتر در اعماق ذهنش شنیده بود، از آن به گوش میرسید، گویی با زبانی کهن و فراموششده با او سخن میگفت.
کنجکاوی، آن حس دیرینه که از دوران کودکی در تار و پود وجودش ریشه دوانده بود و همواره چون سایهای جداییناپذیر به دنبالش بود، سرانجام بر هراس اولیهاش چیره گشت. با احتیاط، گامی به پیش نهاد. همین که به آن نزدیکتر شد، رونها و کلمات نقشبسته بر پنجره، به چرخش و تغییر شکل درآمدند، گویی به حضور او واکنش نشان میدادند. ناگهان، تصویری از کالبد نورانی خودش، یا چیزی شبیه به آن، در مرکز پنجره شکل گرفت و کلماتی چند با خطی درخشان و خوانا، در کنار آن تصویر نقش بستند:
[اسم: کوروش]
[اسم حقیقی: برگزیدهی آسمان]
[رتبه: بیدار (سطح اولیه)]
[هسته: نور]
[کلمات: شوم، سروین]
[میراثها: سروین (شمشیر اوژان)]
«برگزیدهی آسمان؟» کوروش این کلمات را باورش نمیشد، زیر لب با خود تکرار کرد. «این دیگه چه عنوانیه؟ این لقب سنگین و عجیب و غریب از کجا اومده؟» پدرش همیشه میگفت آسمان دل دارد و گاهی اندوهگین میشود، اما اینکه خود او، کوروش، برگزیدهی همان آسمان باشد...؟ ذهنش از درک این موضوع عاجز بود و سرگیجهای خفیف بر او مستولی شد. بعد نگاهش به «هسته: نور» افتاد. «پس اون نور سفید موقع جنگ با خون سیاه، از هستهی من بوده...»
رونها، بیاعتنا به آشفتگی درون کوروش، دیگر بار به چرخش درآمدند و اطلاعات مربوط به هر بخش، با جزئیات بیشتری نمایان شد:
[هسته: نور]
[توضیحات: با نابودی موجودات فاسد و زادههای تاریکی هستهتان قویتر خواهد شد و به مراتب والاتر صعود خواهید کرد.]
[موجودات فاسد نابود شده: ۰ از ۱۰۰]
[نقص: محکوم به تنهایی ابدی]
«تنهایی ابدی؟» قلب کوروش از این کلمات تیر کشید. «پس یعنی... یعنی همیشه تنها میمونم؟ حتی اگه... حتی اگه خانوادهم...» بغض راه گلویش را بست. «پس پشت هر قدرتی، یه نقص هم هست... اما این نقص دیگه چه معنیای داره؟ من که هنوز خانوادهمو دارم... تا وقتی اونا کنارم باشن، تنها نیستم که!» سعی کرد این فکر را از خود دور کند، اما آن کلمات شوم، چون داغی بر روحش حک شده بودند.
سپس، توضیحات مربوط به کلماتش یک به یک آشکار شدند. اول از همه، آن کلمهای که با نوری تیرهتر و هالهای از قدرتی که رایحهی مرگ و نیستی از آن به مشام میرسید، خودنمایی میکرد:
[کلمه: شوم]
[رتبه: الهی]
[نوع: کلمه روحی]
[توضیحات: در نبردی سهمگین میان ایزد [؟؟؟] و اهریمن تاریکی خون مقدس بر زمین ریخته شد. هزاران سال این خون در انتظار ایزد خود ماند اما با گذر زمان تاریکی بر آن چیره شد و به نیرویی شوم بدل شد.]
کوروش با خواندن این سطور، حس کرد که خون در رگهایش منجمد شده است. «شوم؟ کلمهی الهی... شوم؟» این مفهوم با هر آنچه تاکنون از ایزدان و نیروهای مقدس شنیده بود، از زمین تا آسمان تفاوت داشت. «چرا اسم اون ایزد مثل اسم حقیقیم تو پردهای از رازه؟ نکنه این بهخاطر ضعف منه یا یه راز خیلی بزرگتر این وسطه؟»
رونها، بیتوجه به طوفانی که در روح کوروش برپا شده بود، با همان سردی و بیتفاوتی ذاتی، به نمایش ویژگیهای این کلمهی هولناک و ناشناخته ادامه دادند:
[ویژگی کلمه: قتل، خورنده]
[قتل: با گرفتن جان انسانها هستهای جدید در کنار هسته اصلی شکل خواهد گرفت.]
[تعداد قربانیان مورد نیاز: ۰ از ۳۰]
[خورنده: قدرت جذب و تبدیل ارواح.]
[تبدیل قربانیان به اکوهای شخصی به شرط رضایت روح آنها.]
[اکوهای فعلی: ۰ از ۷]
کوروش با چشمانی که از شدت وحشت و ناباوری تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود، به آن کلمات شوم خیره مانده بود. دست و پایش بیاختیار میلرزید. «گرفتن... گرفتن جون آدما؟... هستهی جدید کنار هستهی اصلی؟... این... این یعنی... یعنی من باید آدم بکشم... تا قوی بشم؟» تمامی وجودش از این اندیشه به آشوب کشیده شد، گویی ناگهان از آسمان هفتم به عمق دوزخ سقوط کرده باشد. «چه سرنوشت تاریکی... اما من... من هرگز نمیتونم دست به کشتن آدما بزنم... شاید این کلمه هیچوقت به دردم نخوره.»
سپس، اطلاعات مربوط به میراث اوژان نمایان شد:
[کلمه: سروین]
[رتبه: مستبد]
[نوع: سلاح]
[توضیحات: درخت بلوط پنج هزار ساله در واپسین لحظات حیاتش قلب الماسگونه خود را به شمشیری بلورین تبدیل کرد و آن را به روح اوژان پیوند زد.]
[ویژگیها:]
[جهنده: این شمشیر افسانهای با قدرت صاحبش رشد میکند و در مرحله مقدس به موجودی زنده تبدیل خواهد شد.]
[تیز: قدرت برش آن به اراده صاحبش وابسته است و تنها ترس میتواند آن را کند کند.]
«شمشیر اوژان...» کوروش با دیدن قدرت و ویژگیهای «سروین»، برای لحظهای آن وحشت اولیه را فراموش کرد. این شمشیر، یادگار آن روح جنگجوی تنها، حالا در دستان او بود. میراثی گرانبها، اما با مسئولیتی سنگین.
با این حال، فکر کلمهی «شوم» و آن ویژگی هولناک «قتل»، دوباره چون ابری تیره بر ذهنش سایه افکند. سرگیجهی شدیدی بر او مستولی شد. احساس کرد دنیا پیش چشمانش تیره و تار میشود. بهسختی خود را به دیوارهی سرد و نمور غار رساند و به آن تکیه داد. شمشیر اوژان، «سروین»، از دستان بیرمق و لرزانش بر زمین افتاد و صدای برخورد پولاد با سنگ، چون ناقوس مرگی محتوم، در سکوت وهمآلود غار طنین افکند. این چه سرنوشت شومی بود که در انتظارش بود؟ این چه بیداری هولناک و نفرینشدهای بود؟