چشمان شوم

داستان کوروش : چشمان شوم

نویسنده: Dio

پس از آنکه فرنود، آن استاد زجر و شاید، تنها راهنمایشان در آن هزارتوی مرگ، چون روحی در میان سایه‌های غار درختی محو شد و کوروش و شهاب را با آن هشدار مرگبار در مورد «حاکم هفت شهر» و آن فلسفه‌ی بی‌رحمانه اما پر از حقیقت در مورد درد و قدرت تنها گذاشت، سکوتی سنگین و پر از اندیشه بر آن غار کهن حاکم شد.
کوروش، هنوز در شوک آن وداع ناگهانی و آن کلمات آخر فرنود بود. به شهاب نگاه کرد که با همان آرامش همیشگی و چشمانی بسته، در سکوت نشسته بود. «شهاب... اون... اون واقعاً با تو هم همین کارو کرد؟ اون «کلمه‌ی زجر»... این همه درد... واقعاً لازمه برای قوی شدن؟» صدایش، هنوز از خستگی و شاید، کمی هم ترس می‌لرزید.
شهاب، برای لحظه‌ای سکوت کرد. سپس، آهی عمیق کشید، آهی که گویی سنگینی قرن‌ها را با خود حمل می‌کرد. «آره، کوروش. من هم طعم زجر رو چشیدم. شاید، حتی تلخ‌تر و طولانی‌تر از تو. فرنود، بهت یاد داد که چطور درد رو تحمل کنی. اما... اما اون چیزی که باعث میشه تو این دنیای بی‌رحم زنده بمونی، فقط تحمل درد نیست. درک کردنشه. فهمیدن اینه که گاهی وقتا، بزرگترین قدرت‌ها، از دل عمیق‌ترین زخم‌ها بیرون میان.» مکثی کرد و با صدایی که حالا دیگر آن آرامش همیشگی را نداشت و رگه‌هایی از اندوهی کهنه در آن موج می‌زد، ادامه داد: «همون‌طور که من، یاد گرفتم از دل تاریکی، نور رو ببینم.»
این جمله، این اعتراف تلخ و پر از معنا، چون کلیدی، قفل کنجکاوی و شاید، همدردی کوروش را گشود. او، با همان صداقت و شاید، کمی هم بی‌ملاحظگی که از شخصیت زخم‌خورده اما هنوز پاکش نشأت می‌گرفت، مستقیماً به چشمان بسته‌ی شهاب خیره شد و پرسید: «شهاب... اگه فضولی نیست... و اگه اذیت نمیشی... می‌تونم بپرسم... برای چشمات چه اتفاقی افتاده؟»
شهاب، با شنیدن این سوال مستقیم، برای لحظه‌ای در خود فرو رفت. آن چهره‌ی آرامش، برای کسری از ثانیه، از دردی کهنه در هم فشرده شد. گویی کوروش، با این سوال ساده، زخمی قدیمی و فراموش‌شده را دوباره باز کرده بود. آهی دیگر کشید، این بار عمیق‌تر، سنگین‌تر، و پر از حسرتی بی‌پایان. «چشمای من...» با صدایی که به سختی از میان گلویش خارج می‌شد، آغاز کرد. «چشمای من، تاوان گناهی بود که هرگز مرتکب نشده بودم، کوروش. تاوان رنگی بود که خودم انتخابش نکرده بودم... تاوان آبی آسمون، تو سرزمینی که آسمونش همیشه خاکستری بود...»
و بعد، داستان به گذشته‌ای نه چندان دور، به سرزمینی خشک و بی‌رحم، و به قبیله‌ای فراموش‌شده، برگشت.
در میان کویرهای سوزان و بی‌پایان جنوب ایروا، جایی که آفتاب با بی‌رحمی بر شن‌های روان می‌تابید و بادهای داغ، هر روز نغمه‌ی مرگ و نیستی را زمزمه می‌کردند، قبیله‌ای بدوی و به شدت خرافاتی زندگی می‌کرد. قبیله‌ی «خاکستری‌پوشان». آن‌ها مردمی بودند سخت‌کوش، با پوست‌هایی سوخته از آفتاب، و چشمانی که از فرط نگاه کردن به افق‌های بی‌انتها، همیشه تنگ و پر از شک و تردید بود. آن‌ها خدایان کهن کویر را می‌پرستیدند؛ خدایان خشم، خدایان قحطی، و خدایان مرگی که برای آرام کردنشان، باید همیشه قربانی می‌دادند. در باور آن‌ها، که نسل به نسل، از پدران و مادرانشان به ارث برده بودند، هرگونه «تفاوت»، هرگونه نشانه‌ای که با آن یکنواختی خاکستری و سوخته‌ی زندگی‌شان در تضاد بود، نشانه‌ای از نحسی، شومی، و خشم خدایان به حساب می‌آمد.
و شهاب، از همان روزی که به دنیا آمد، «متفاوت» بود. او، در میان آن همه چشم سیاه و قهوه‌ای، با چشمانی به دنیا آمده بود که به رنگ آبی آسمان صاف و بی‌ابر بود. چشمانی که در آن سرزمین خشک و بی‌رحم، چون دو تکه از بهشتی گمشده، می‌درخشید. اما برای قبیله‌ی «خاکستری‌پوشان»، این زیبایی، چیزی جز نفرین و شومی نبود. آن‌ها می‌گفتند که این، چشم‌های شیطانه. چشم‌هایی که باران رو از سرزمینشون دور می‌کنه، چاه‌ها رو خشک می‌کنه، و بیماری و مرگ رو به همراه میاره.
کودکی شهاب، در تنهایی، در ترس، و در آرزوی داشتن چشمانی شبیه به دیگران گذشت. بچه‌های دیگر، از او فرار می‌کردند یا با سنگ و کلوخ، او را از خود می‌راندند. بزرگترها، با نگاه‌هایی پر از نفرت و خرافات، به او خیره می‌شدند و زیر لب، وردهایی برای دور کردن شیاطین زمزمه می‌کردند. حتی پدر و مادرش هم، با وجود تمام آن عشق پنهانشان، از ترس قبیله و از ترس خشم خدایان، جرأت نزدیک شدن و در آغوش کشیدن او را نداشتند. او تنها بود. تنهاتر از هر سنگریزه‌ای در آن کویر بی‌پایان.
اما شهاب، در همین تنهایی، یاد گرفت که دنیا را جور دیگری «ببیند». او یاد گرفت که به جای چشم‌ها، با گوش‌هایش به صدای باد، به نجوای شن‌ها، و به تپش قلب موجودات دیگر گوش دهد. یاد گرفت که با حس بویایی‌اش، بوی آب را از فرسنگ‌ها دورتر حس کند یا بوی ترس و خشم را از بوی شادی و آرامش تشخیص دهد. و از همه مهم‌تر، یاد گرفت که با آن حس ششم، با آن دید درونی که در وجودش داشت، هاله‌ها و انرژی‌های اطرافش را «ببیند». او می‌دید که چگونه هر انسانی، هر گیاهی، و هر موجودی، هاله‌ای از نور و رنگ در اطرافش دارد و این هاله‌ها، با هر احساس، با هر فکر، تغییر می‌کنند.
و بعد، آن فاجعه‌ی بزرگ اتفاق افتاد. خشکسالی‌ای طولانی و مرگبار، تمام سرزمینشان را فرا گرفت. چاه‌ها خشکیدند، دام‌ها از تشنگی تلف شدند، و بیماری و گرسنگی، چون دو هیولای سیری‌ناپذیر، شروع به بلعیدن اعضای قبیله، یکی پس از دیگری، کردند.
بزرگان و کاهنان قبیله، در معبد سنگی و تاریکشان، گرد هم آمدند. آن‌ها به دنبال یک مقصر، یک قربانی، برای آرام کردن خشم خدایان کویر بودند. و چه قربانی‌ای، بهتر از آن پسرک چشم‌آبی؟ آن موجود نفرین‌شده‌ای که از همان روز تولدش، سایه‌ی نحسی و شومی را بر سر قبیله‌شان انداخته بود.
تصمیم، گرفته شد. شهابِ کودک، آن پسرک هفت ساله‌ی تنها و بی‌گناه، باید قربانی می‌شد. نه با مرگ، که با چیزی به مراتب بدتر. آن‌ها باید آن «نحسی» را، آن «منبع شومی» را، از وجود او پاک می‌کردند. آن‌ها باید آن چشم‌های آبی را، برای همیشه، خاموش می‌کردند.
آن شب، شبی که آسمان کویر، صاف‌تر و پر ستاره‌تر از همیشه بود، شهاب را با زور و با فریادهای پر از نفرت، به قربانگاه مرکز قبیله بردند. او التماس می‌کرد، گریه می‌کرد، پدر و مادرش را صدا می‌زد. اما هیچ‌کس، حتی پدر و مادرش که در گوشه‌ای، با چشمانی پر از اشک و دلی پر از درد، شاهد این صحنه‌ی وحشتناک بودند، جرأت مخالفت نداشت. ترس از خدایان، ترس از قبیله، و شاید، ترسی از خودشان، قوی‌تر از هر عشق پدرانه و مادرانه‌ای بود.
او را بر روی آن سنگ سرد و سیاه قربانگاه خواباندند. دستان و پاهایش را با طناب‌های زبر و خشن بستند. کاهن بزرگ قبیله، با چهره‌ای که از آن هم تعصب می‌بارید و هم شاید، ترسی پنهان، و با خنجری که از استخوان یک موجود افسانه‌ای ساخته شده و در نور لرزان مشعل‌ها می‌درخشید، بالای سرش ایستاد. شهاب، با چشمانی که از وحشت و ناباوری گشاد شده بود، به آن چهره‌های پر از خشم و ترس و خرافات اعضای قبیله‌اش، به آن آسمان پر ستاره که شاید برای آخرین بار می‌دید، و به آن تیغه‌ی تیز و برنده‌ای که به سمت چشم‌هایش پایین می‌آمد، نگاه می‌کرد.
و بعد... دردی سوزاننده، عمیق، و غیرقابل توصیف. و فریادی که در سکوت بی‌رحمانه‌ی کویر، گم شد. و بعد... تاریکی. تاریکی مطلق. تاریکی‌ای که دیگر هیچ نوری، هیچ رنگی، و هیچ آسمانی در آن نبود. تنها درد بود و تنهایی. و شاید، نفرتی که در آن قلب کوچک و زخم‌خورده، جوانه می‌زد.
کوروش، پس از شنیدن این داستان هولناک، پس از دیدن آن تصاویر دردناک که شهاب با کلماتی کوتاه اما پر از درد برایش توصیف کرده بود، برای لحظاتی طولانی در سکوت فرو رفت. دیگر هیچ سوالی نداشت. حالا می‌فهمید. می‌فهمید که آن آرامش شهاب، از سر بی‌تفاوتی نیست، بلکه از دل بزرگترین دردها، از دل عمیق‌ترین زخم‌ها، بیرون آمده و چون سپری در برابر دنیای بی‌رحم اطرافش، قد علم کرده است.
با چشمانی که از اشک و شاید، خشم و اندوهی بی‌سابقه پر شده بود، به شهاب نگاه کرد. برای اولین بار، عمق درد و رنجی را که این پسرک آرام و به ظاهر بی‌احساس، در تمام این سال‌ها به تنهایی و در سکوت به دوش کشیده بود، با تمام وجود درک می‌کرد. او دیگر در شهاب، یک همراه یا یک رقیب نمی‌دید. او برادرش را می‌دید. برادری که او نیز، چون خودش، قربانی بی‌رحمی و جهالت دیگران شده بود.
با تمام وجود، به سمت شهاب رفت و او را محکم در آغوش گرفت. «منو ببخش، شهاب...» با صدایی که از شدت احساسات می‌لرزید، زمزمه کرد. «منو ببخش که بهت شک کردم... که بهت حمله کردم... من... من نمی‌دونستم...»
شهاب، برای لحظه‌ای از این آغوش غیرمنتظره، از این گرمای پر از همدلی، جا خورد. و بعد، برای اولین بار از زمانی که کوروش او را دیده بود، شانه‌هایش از شدت بغضی کهنه و فروخورده، به لرزه درآمد. او نیز، کوروش را محکم در آغوش گرفت.
«تو دیگه تنها نیستی، شهاب.» کوروش با قاطعیتی که از دل یک پیمان ناگفته برمی‌خاست، گفت. «من کنارتم. تا تهش. قسم می‌خورم. ما با هم از این جهنم بیرون میریم. و با هم، انتقام تمام این دردها و بی‌عدالتی‌ها رو می‌گیریم. انتقام پدر و مادر من. و انتقام... انتقام چشم‌های تو.»
این، دیگر یک اتحاد از سر ناچاری نبود. این، یک پیمان برادری بود. پیمانی که از دل درک رنج‌های مشترک، از دل همدلی، و از دل اراده‌ای برای تغییر این دنیای بی‌رحم، زاده شده بود.
آن‌ها، با این اراده‌ی مشترک و این پیوند عمیق‌تر و ناگسستنی‌تر، آماده‌تر از همیشه برای رویارویی با چالش‌های آینده بودند. و سفرشان را به سمت اولین شهر از آن «هفت شهر هم‌پیوسته»، یعنی «شهر سایه‌های گمشده»، با نگاهی جدید، با هدفی مشترک‌تر، و با قلبی که دیگر، آن‌قدرها هم تنها نبود، آغاز کردند.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.